رؤیا بهشتی از اعضای اصلی گروه خشتهای مهربانی، معلم جوانی است که سرش درد میکند برای کارهای عامالمنفعه؛ بهخصوص کارهایی که تأثیرگذار هستند و میتوانند سرنوشت کودکان را تغییر دهند. برای تغییر سرنوشت کودکان چه چیزی بهتر از راهاندازی کتابخانه و آموزش مهارتهای زندگی به کودکان؟ نیم روزی با او بودم تا بیشتر از فعالیتهای گروه خشتهای مهربانی و کتابخانه آنها در روستای شُتُرک بدانم و چه نیم روز خوبی بود.
از بچگی دوست داشتم کتابخانه داشته باشم
سال ۱۳۶۸ در مشهد متولد شدم. بچه که بودم مادرم معمولاً برایم کتاب هدیه میخرید. من هم خیلی خوشحال میشدم چون کتابها را دوست داشتم. بعضی از آن کتابها را خیلی خیلی دوست داشتم مثلاً «شنگول و منگول و حبه انگور»؛ کتاب بعدی که هنوز در ذهنم مانده «خاله عروسک من» بود. اتفاقاً امسال که به نمایشگاه کتاب تهران رفته بودم دوباره کتاب خاله عروسک من نوشته شهرام شفیعی را دیدم و به یاد سالهای مدرسه، آن را خریدم. کلاس دوم که بودم نمیدانستم خودم میتوانم کتاب بخرم، برای همین کتابهایی را که داشتم آنقدر میخواندم که آنها را حفظ میکردم. مدرسه ما مدرسه دولتی بود و کتابخانه هم داشت اما کتابهایش آنقدر خوب نبودند که خاطره خوبی از آنها در ذهن من به عنوان یک دانشآموز مانده باشد.
یکی از رؤیاهای کودکی من این بود جایی باشم که پر از کتاب باشد. هر چند حتی نمیدانستم به جایی که پر از کتاب است کتابخانه میگویند.
دوره راهنمایی که بزرگتر شده بودم مدتی مسئول کتابخانه مدرسه بودم اما چون کتابهای خوبی در کتابخانه نداشتیم بچهها از کتابخانه استقبال نمیکردند، برای همین کار من شده بود نشستن در کتابخانه. آن زمان حتی این را هم نمیدانستم که میتوانم به کتابخانه، کتابهایی را اضافه کنم چون فکر میکردم کتابخانه یعنی همان کتابهایی که در قفسهها چیده شدهاند و نباید به آنها چیزی اضافه کرد. البته کسی هم چیزی درباره کتابخانه به ما آموزش نمیداد. خلاصه اینکه کتابخانه داشتن رؤیایی بود که از همان روزهای کودکی داشتم.
کار کردن با بچهها را دوست داشتم
سال ۱۳۹۳ وارد یکی از مؤسسات فرهنگی مرتبط با کنکور شدم. رشته دانشگاهی من فنی بود اما وقتی وارد مؤسسه شدم دوست داشتم پشتیبان دانشآموزان انسانی شوم اما در مؤسسه گفتند باید با دانشآموزان ابتدایی کار کنم. وقتی پیشنهاد را شنیدم ناراحت شدم، چون فکر کردم من را دستکم گرفتهاند و به همین خاطر گفتهاند با دانشآموزان ابتدایی کار کنم. خلاصه شروع به کار کردم و شدم پشتیبان دانشآموزان تا ششم ابتدایی. هنگام کار فهمیدم چقدر کار کردن با بچهها خوب است. مؤسسه هم از ارتباط خوب من با بچهها خوشحال بود. کارم زیاد بود، خسته میشدم اما به دلیل اینکه با بچهها کار میکردم انرژی خوبی میگرفتم. آن تجربه کاری به من نشان داد کار با بچهها تا چه اندازه برایم مناسب است و به روحیه من میخورد. این را در ۲۲ یا ۲۳ سالگی متوجه شدم، یعنی وقتی داشتم مدرک آیتی میگرفتم. مدتی که گذشت به من گفتند چون مسئول انفورماتیک مؤسسه رفته من باید جایایشان را پر کنم. من هم در جواب گفتم کار کردن با بچهها را دوست دارم نه کار دیگری را اما بالاخره مجبور شدم آن کار را قبول کنم. چند سال که کار کردم دیدم دیگر کشش این کار را ندارم. به این نتیجه رسیدم که روحیاتم مناسب این کار نیست و باید قیدش را بزنم. خلاصه پس از هفت سال کار در مؤسسه تصمیم گرفتم از این کار بیرون بیایم.
معلمی عشق من است
وقتی خواستم از کارم بیرون بیایم چون مدیر مؤسسه از علاقه زیادم به بچهها خبر داشت خواست برای تدریس به یکی از مدرسههای مرتبط با مؤسسه بروم. من هم پذیرفتم و سر از مدرسه درآوردم. رفتن به مدرسه را از جهتی دوست داشتم که میتوانستم با بچهها ارتباط داشته باشم، هر چند آزمونمحور بودن مدارس را اصلاً دوست ندارم.
پیش از ورود به مدرسه به این فکر افتادم باید رشتهام را عوض کنم. آن زمان با خودم فکر کردم سراغ رشتههایی بروم که بتوانم با بچهها ارتباط بیشتری داشته باشم. دیدم رشته مشاوره و علوم تربیتی و روانشناسی رشتههایی هستند که میتوانم از طریق آنها با بچهها ارتباط بهتری داشته باشم. بهمن ۹۸ بود که دوباره دانشگاه قبول شدم و شدم دانشجوی رشته مشاوره. هرچند رشته روانشناسی را دوست داشتم اما ظرفیت آن رشته تکمیل شده بود.
در حال حاضر معلم یکی از مدارس غیرانتفاعی در مشهد هستم. در مدرسه درسی که به بچهها میدهم مهارتهای زندگی است. سعی میکنم مهارتهای زندگی را با کتابخوانی و به شکل غیرمستقیم با بچهها کار کنم تا تأثیر بیشتری بر بچهها داشته باشد. بخشی از تدریس بنده هم شامل کار و فناوری و تفکر و پژوهش و همچنین برنامهنویسی برای بچهها میشود.
بستههای مواد غذایی شب قدر
سالهای دانشجویی دوستانم از سر زدن به کورههای آجرپزی در اطراف مشهد میگفتند و کمکهایی که برای آنها میبردند. آنجا میدیدم دوستانم با چه ذوق و شوق و انرژی خوبی از کمک کردن به دیگران و مشخصاً آنهایی که سر کورهها زندگی میکنند حرف میزدند، برای همین من هم تشویق شدم با آنها همراه شوم. سال ۹۵ بود که در یکی از برنامههای دوستان با آنها همراه شدم. شب قدر برای توزیع بستههای موادغذایی و برنامه ســحری همراه گروه به محل کورهها رفتیم. جرقه آشنایی من و گروه با کورهها و بچهها همان جا خورد. اما آنجا متوجه شدیم نیازهای ضروری این خانوادهها و چیزی که میتواند زندگی آنها را تغییر دهد چیزهایی غیر از بسته موادغذایی است. کارهای دیگری هم پیش از راهاندازی کتابخانه در روستا انجام دادیم، مثل توزیع صبحانه گرم در ۶ مدرسه حاشیه شهر اما دیدیدم همه این کارها مقطعی است و باید یک کار مهمتر و اساسیتر و تأثیرگذار در سرنوشت بچهها را شروع کنیم.
۱۹ هندوانه سرنوشتساز
پس از آن برنامه، چند نفر از دوستانم دوباره به محل کورهها برگشته بودند. آنها برای اینکه بتوانند با خانوادهها ارتباط بهتری بگیرند، با خودشان ۱۹هندوانه برده بودند. آقای نادری، خانم منافی و... در آن برنامه حضور داشتند. از آن دیدار، هندوانهها و محبت دوستانم پل ارتباطی گروه ما با اهالی شد. بچهها از آن روز به بعد به من و دوستانم به چشم عموها و خالهها نگاه کردند نه یک فرد غریبه. ماه اولی که این حرکت به شکل جدیتری شکل گرفته بود چون باید از صبح تا شب سرکار میبودم در آن حضور نداشتم و اولین روزی که دوباره با دوستانم همراه شدم ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر در مرداد ۱۳۹۵ بود. آن روز هم مســابقات مختلــف برگزار کردیم، هم با بچهها بازی کردیم، هم داســتانخوانی و پذیرایی بود. آن روز نه تنها برای دخترها که برای پسرها هم هدیههایی بردیم. از همان برنامه، من هم مربی ثابت بچهها شدم چون برای آنها کلاس راه انداخته بودیم، از جمله کلاس سوادآموزی.
از آجرها تا اتاق
چون در محل کورهها اتاقی برای برنامههایمان نداشتیم آجرها را روی هم میچیدیم و وایتبرد را به آن تکیه میدادیم و محل آموزش ما میشد. سال بعد توانستیم از طریق هلالاحمر چادری برای فعالیتهایمان بگیریم. چادر سبب میشد از کورههای نزدیکتر هم بچههایی برای استفاده از کلاسها بیایند. بچههایی که سر کوره زندگی میکنند تفریحی ندارند، برای همین برنامههای ما برای آنها جذاب بود. چه کلاس نقاشی، چه کلاس کتابخوانی، چه کلاس سوادآموزی و خلاصه هر فعالیتی سبب میشد آنها به سمت ما بیایند. آن چادر یک جورهایی موجب کنجکاوی دیگران هم شده بود. همان روزها متوجه شدیم سرکوره حمام و سرویس بهداشتی مجزا نیست و خانوادهها به شکل عمومی از حمام و سرویس بهداشتی استفاده میکنند. فکر کردیم چون هم کارگر موجود است و هم آجر، پس برای آنها یک سرویس بهداشتی بسازیم، اما دیدیم این هم اولویت نیست.
سال بعد هم خودمان چادری برپا کردیم و محل فعالیتهای ما شد. یادم هست وقتی چادر را برپا کردیم مورچهها خودشان را از تیرکهای چادر به سقف میرساندند و با تکان چادر گاهی روی ما میافتادند. یک روز که من از افتادن مورچهها روی سرم ترسیده بودم یکی از بچهها گفت: «خاله از مورچهها میترسی؟» وقتی گفتم بله، آن بچه خیلی جدی گفت: «خاله مورچه هم حیوانی است مثل شما، چرا از آن میترسی ترس نداره!» من از این حرف صادقانه آن پسر بچه کلی خندیدم.
سال بعد فکر کردیم به جای چادر باید یک اتاق داشته باشیم، اما همه اتاقهای آنجا پر بودند. نزدیک همان کورهای که محل فعالیتهای ما شده بود، کوره دیگری بود که چند درخت هم داشت. با خودمان فکر کردیم اگر آنجا اتاقی پیدا شود بهتر است، اگر هم نشود دستکم میتوانیم از سایه درختها برای نشستن و کار با بچهها استفاده کنیم.
خوشبختانه متوجه شدیم سرکوره همسایه، یک اتاق خالی هست. صاحب کوره اتاق را در اختیار ما قرار داد. اتاق را باید سر و سامان میدادیم، برای همین دست بهکار شدیم. آن را گچ کردیم و خلاصه سر و شکلی به وضعیت خراب اتاق دادیم و شد کتابخانه ما برای بچهها. پس از آن، هفتهای دو بار یعنی پنجشنبه و جمعه به بچهها و کتابخانه سر میزدیم و با بچهها کار میکردیم، اما از زمانی که جمعه بازار مشهد به جاده شُتُرک منتقل شد، فقط میتوانیم پنجشنبهها به بچهها سر بزنیم، چون جمعه این مسیر بسیار شلوغ میشود و زمان زیادی باید صرف رفتوآمد شود. ما از سال ۱۳۹۵ تا ۱۳۹۹ سرکورهها فعال بودیم. قبلاً سر کورهها میرفتیم ولی الان بچههای کوره، کتابخانه روستا را میشناسند و عضو کتابخانه هستند و هر روز برای گرفتن کتاب میآیند.
از مسجد تا خانه آقای امانی
فعالیت کورهها فصلی است، یعنی آنها فصل بهار و تابستان کار میکنند و خانوادهها در پایان این دو فصل به روستاها و شهرهای خودشان برمیگردند. البته تعداد کمی از آنها هم ساکن مشهد و یا روستاهای اطراف مشهد هستند. از همان ابتدای ماجرا فکر کردیم چه کنیم تا فعالیتهای ما به دو فصل بهار و تابستان خلاصه نشود و برنامههای در نظر گرفته برای کودکان و نوجوانان ناتمام نماند. با پرسوجویی که از بچهها در کورهپزخانه کرده بودیم متوجه شدیم تعدادی از آنها در روستای شُتُرک زندگی میکنند.
با خودمان فکر کردیم بهتر است در روستای شُتُرک که محروم از کتابخانه است کتابخانه راهاندازی کنیم و این کتابخانه پایگاهی برای فعالیتهای فرهنگی ما باشد. ناگفته نماند راهاندازی چهار کتابخانه در مدارس حاشیه شهر هم از دیگر فعالیتهای ما بود، اما ماجرای کتابخانه شترک متفاوت از این کارها بود.
برای پرسوجو که به روستا آمدیم مسجدی را به ما معرفی کردند تا از فضای مسجد برای فعالیتهایمان استفاده کنیم. خلاصه مسجد امام رضا(ع) محل فعالیتهای ما شد. دو سبد کتاب داشتیم که آنها را با خودمان میبردیم به مسجد و میآوردیم. فعالیت ما در مسجد خیلی زود به مشکل برخورد، چون هم بحث طهارت و نجاست بچههای کم سن و سال بود و هم بحث سرو صدای بچهها که سبب میشد خادم مسجد به ما تذکر دهد. از طرفی این برخوردها برای بچهها که بازه سنی آنها از ۴ سال تا بیش از ۱۰ سال بود ناراحتکننده بود.
پس از پرسوجو متوجه شدیم حسینیه صاحبالزمان(عج) یکی از پاتوقهای روستاست که هم بسیج در آن فعالیت داشت، هم به نوعی مهدکودک محسوب میشد و هم فعالیتهای دیگر اجتماعی در آنجا در جریان بود. ما از سال ۹۶ تا ۱۴۰۰ فعالیتهایمان را در حسینیه دنبال کردیم.
آن دوره، دوره بسیارخوبی بود، چون تعداد اعضای کتابخانه بسیار افزایش یافته بود. استقبال بچهها از کار بسیار خوب بود و خلاصه از وضعیت راضی بودیم. تعداد بچههایی که از فعالیتها استفاده میکردند به ۱۰۰ نفر رسیده بود و مکان انتخاب شده جوابگوی برنامههای مختلف ما نبود.
فعالیتهای ما به جای خوبی رسیده بود و از طرفی شورای روستا هم از آن خوشحال بودند و حمایت میکردند؛ برای همین با آنها مشورت کردیم تا مکان مناسبتری پیدا کنیم. خانهای که برای کتابخانه انتخاب شد یکی از قدیمیترین خانههای روستاست. وقتی برای صحبتهای اولیه با صاحب خانه رفتیم، آقایامانی صاحبخانه گفت پدرم همیشه در این خانه روضه برگزار میکرد و آرزویش این بود پس از رفتن او هم در این خانه باز باشد که با راهاندازی کتابخانه این اتفاق خوب افتاد. هزینه اجاره ماهانه این خانه یک میلیون تومان است که مبلغ بسیار ناچیزی است چون صاحبخانه میخواست به توصیه پدر مرحومش عمل کند وگرنه ما باید مبلغ بسیار زیادی برای اجاره هزینه میکردیم. کتابخانه شترک ۶ اسفند ۱۳۹۶ افتتاح شد.
۴۰۰ عضو، هزار و ۵۰۰ جلد کتاب
اسم گروهمان را گذاشتهایم گروه سفیر رشد خشتهای مهربانی. خشتها برمیگردد به کورهها که استارت کار ما آنجا زده شد، همان جایی که با بچهها آشنا شدیم و مهربانی هم همان مهربانی بچههاست که به ما رسیده است.
پس از مدتی فعالیت فکر کردیم باید برای کتابخانه کتابداری از روستا انتخاب کنیم تا فعالیت ما به یک روز خلاصه نشود. در کنار این فکر، دنبال این هدف هم بودیم که هرچند با مبلغی کم برای یکی از خانمهای روستا شغلی ایجاد شود که همان کتابداری است. در حال حاضر با آموزشهایی که به کتابدارمان دادهایم کتابخانه هر روز فعال است و بچهها با سنین مختلف میتوانند از کتابخانه استفاده کنند. اکنون حدود ۴۰۰ عضو کتابخانه داریم، تعداد کتابهایی که داریم هم به هزار و ۵۰۰ جلد میرسد. نکته جالب اینکه بخش عمده این کتابها اهدایی افراد خیّر و یا نهادهایی مانند ارشاد اسلامی، سازمان فرهنگی شهرداری مشهد و جهاد دانشگاهی است.
غیر از امانت دادن کتاب، کلاسهایی را برای بچهها برگزار میکنیم که خواست خود آنهاست، مثل کلاس نقاشی؛ البته چون ابزار نقاشی گران است همین ابتدا حدود یک میلیون تومان لوازم نقاشی برای بچهها خریدیم و مربی هم یکی از خانمهای روستاست که هم نقاش خوبی است و هم علاقه فراوانی به کار با بچهها دارد. کلاس بعدی آموزش زبان است، چون این روستا فقط دو مدرسه دارد و از امکاناتی همچون پارک یا فرهنگسرا هم محروم است تقاضا برای کلاس زبان هم بالاست و خوشبختانه در حال حاضر حدود ۱۰۰ نفر از کلاس زبان استفاده میکنند. کلاس خط تحریری، کلاس سوادآموزی برای بازماندگان از تحصیل و کلاس مشاوره والدین هم داریم.
در همه این فعالیتها نکته مهم برای ما این است این کتابخانه یک مکان و پناه امن برای بچهها باشد و بچهها در بزرگسالی با ذوق و شوق از این کتابخانه بگویند.
پنجشنبهها روز تعطیل من نیست اما جوری برنامهریزی کردهام که پنجشنبه بتوانم به کتابخانه بیایم. این آمدن جزو چارچوب زندگی من شده و برای خودم تعهدی در مقابل بچهها قائل شدهام. جدا از حال خوبی که از روزهای پنجشنبه و دیدار با بچهها میگیرم، وقتی میبینم آنها هم منتظر من هستند تا بیایم و با همدیگر یک کتاب بخوانیم، این خیلی برایم مهم است.
گرمای تابستان و سرمای زمستان برای من مهم نیست، مهم بچهها هستند.
نظر شما