زندگی آیتالله سیدجواد خامنهای پدر رهبر معظم انقلاب که از علمای برجسته مشهد به شمار میآمدند نیز روی همین حساب اهمیت مضاعف پیدا میکند. عالمی که به تعبیر امام خمینی(ره) «عمری با علم و تعهد و تقوا به سر بردند» و در نهایت 15 تیرماه سال 1365 دار فانی را وداع گفتند. رسیدن به سالگرد درگذشت ایشان بهانهای شد تا آنچه را حضرت آیتالله خامنهای از پدرشان، در کتاب «خون دلی که لعل شد» روایت کردهاند، مرور کنیم. این کتاب، ترجمهای است از کتاب «ان مع الصبر نصراً» که توسط دکتر محمدعلی آذر شب، تنظیم و توسط مؤسسه پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامی به فارسی برگردان شده است.
در اوج بلند طبعی
پدرم آقا سید جواد خامنهای از یک خانواده علمایی معروف تبریزی بود. ایشان سال ۱۳۱۳هـ. ق در نجف به دنیا آمد. پدر ایشان آقا سید حسین خامنهای امام مسجد جامع تبریز بوده است.
ایشان (پدرم) به فضل و علم و اجتهاد معروف و نزد علمای بزرگی مانند میرزای نائینی و سید ابوالحسن اصفهانی درس خوانده بود. عفیف و باحیا و نسبت به مال و منال، از مناعت طبع برخوردار بود. در میانه بازار مشهد که محل کسبه و تجار و سرمایهداران است امامت مسجدی را داشت؛ اما چشمی به مال مردم نداشت و چنین چیزهایی را نمیپسندید؛ یعنی در اوج بلندطبعی میزیست. گوشهگیری را دوست داشت ولی من این خصلت ایشان را خوش نمیداشتم؛ لذا عکس آن را فراگرفتم. ایشان وقتی وارد مسجد میشد، سر را به زیر میانداخت، نگاه خود را به زمین میدوخت و بیآنکه با احدی از نمازگزاران حرفی بزند مستقیماً به سوی محراب میرفت. در آنجا عینک خود را برمیداشت؛ بنابر سنت، دنباله عمامه را به زیر چانه میانداخت و نماز جماعت را امامت میکرد؛ آنگاه همانگونه که وارد شده بود، بیرون میرفت.
حکایت فروش کتابِ یک عاشقِ کتاب
در مجالس، خاموش مینشست، مگر اینکه از او چیزی بپرسند. جز با علمایی که از دوستان خاصش بودند، سخن نمیگفت، به هیچ گفتوگویی هم جز بحث علمی وارد نمیشد. نتیجه این گوشهگیری، تنگدستی شدید بود. گاهی به سبب تنگدستی ناگزیر میشد کتابهایش را -که بسیار مورد عشق و علاقهاش بودند- بفروشد. وقتی میدید ما کتابهایش را تورق میکنیم ناراحت میشد. اگر یکی از کتابهای کتابخانهاش را دست ما میدید با لحنی مهرورزانه نسبت به کتاب و حریص بر حفظ آن، میگفت این چیست؟ لطفاً بگذار سر جایش اما با این همه، ناچار میشد برخی کتابهای خود را بفروشد تا بتواند برای رفع نیازهای اولیه ما چیزی فراهم کند. سراغ قفسههای کتابخانه میرفت، کتابی را برای فروش برمیداشت اما فروش آن کتاب برایش ناگوار میآمد و لذا آن را به جای خود میگذاشت؛ دومی را برمیداشت، سومی را برمیداشت، تا اینکه ناچار برخی را انتخاب میکرد و برمیداشت؛ به یکی از ما میگفت این کتابها را به نزد شیخ هادی ببر و به او بفروش. شیخ هادی معروف بود به اینکه هر کتابی را بر او عرضه کنند، میخرد و در دکان خود میگذارد، بعد هم جز به قیمت هنگفت نمیفروشد. میگفت: من به گرانفروشی معروفم! لذا تنها کسی از من کتاب میخرد که ناچار به خرید آن باشد و کسی که ناچار باشد، به هر قیمت گرانی هم که شده میخرد! شیخ هادی اینطور خرید و فروش میکرد.
وصلههای پنهانِ زیر عبا
به یاد دارم ما پسران به خانه پدربزرگمان مرحوم میردامادی میرفتیم. ایشان هم مثل پدرها و پدربزرگهای دیگر یک ریال یا نیم ریال به ما میداد که البته پول ناچیزی بود؛ اما پیش میآمد که مادر ناگزیر میشد همین مبلغ ناچیز را از ما بگیرد تا با آن برای شام ما چیزی بخرد. من در خانه پدر، از فقر چیزهایی دیدهام که در خانه علمای دیگر کمتر دیده میشود. پدر هیچگاه از ناداری و تنگدستی خود با کسی سخن نگفت، بلکه برعکس به سبب مناعت طبع و توجه به وضع ظاهر، مردم ایشان را فردی توانگر میپنداشتند.
در تابستان فقط از عبای خاچیه که گرانترین عباست -که بعد از آن عبای مخلوط است و بعد از آن هم عبای مکینه- و در زمستان هم از عبای نائینی استفاده میکرد که از عبای ماهوتِ متداول میان علما فاخرتر است؛ اما قبای خود را گاهی به ناگزیر وصله میکرد، چون این دیگر زیر عبا پنهان میماند.
نگرانِ پدر
پدر همواره به من محبت ویژه داشت و در سفرهای خود با من مأنوس میشد. پدرم یک بار بینایی خود را از دست داد ولی بعداً شفا یافت. درمان چشم خود را در تهران ادامه میداد. سه بار به تهران رفت ولی حاضر نشد کسی جز من همراهش باشد. سال ۱۳۴۲ در قم بودم، پدر به من نامه نوشت که به مشهد بیایم تا او را در سفر درمانی به تهران همراهی کنم، اما رفتن من به مشهد به تأخیر افتاد و علت آن، مأموریتی بود که در رابطه با مسائل تبلیغ باید در زاهدان انجام میدادم. به زاهدان رفتم و در آنجا بازداشت شدم، مهمترین نگرانی من هنگام بازداشت، پدرم بود که بی من به سفر نمیرفت. به خاطر دارم در حال بازداشت، در هواپیما نشسته بودم تا مرا از زاهدان به تهران ببرند. به یاد پدر افتادم و ناگهان اندوهی سنگین قلبم را فشرد و دلواپسی عجیبی وجودم را فرا گرفت، به خود گفتم حال که در هواپیما چنین وضعی دارم پس وقتی وارد بازداشتگاه شوم، چه حالی خواهم داشت؟ به خدای متعال متوسل شدم و به درگاهش لابه کردم تا دلم آرام گیرد، دقایقی فکرم از این موضوع منصرف شد. سپس بار دیگر که به یاد پدر افتادم، دیدم این بار بدون آن حالت اضطراب و نگرانی به او فکر میکنم. در دلم حالت دلتنگی و اشتیاق و مهر و عطوفت بود اما همراه با آرامشی که هنوز شیرینی آن را بهروشنی در خاطر دارم. خدای بزرگ را شکر کردم که دعایم را استجابت فرمود و با دادن سکینه و آرامش، به من لطف کرد؛ این نعمت را تنها کسی میتواند درک کند که بدان رسیده باشد.
پیگیر درس و مباحثه، حتی در ایام تعطیل
پدرم ما را عادت داده بود هیچ فرصتی را از دست ندهیم و هیچ روزی را بدون بهرهگیری از درس و مباحثه نگذرانیم. ایشان از فرصت تعطیلی درس حوزه در ایام ماه محرم و همچنین ماههای تابستان هم بهره میگرفت. در هفت روز اول ماه محرم برای من درس میگفت و سه روز بعد از آن را به مجالس روضه امام حسین(ع) میرفت. چیزی را به نام تعطیلی تابستانی قبول نداشت و میگفت ما در نجف باوجود هوای طاقتفرسا و گرمای سخت، درسمان را ادامه میدادیم؛ بنابراین تابستانها در مشهد چرا باید درس و تحصیل تعطیل شود؟
مطوّل را در ماههای تعطیل تابستان خواندم. شیخ فشارکی در تابستان از قم به مشهد میآمد و دو ماه میماند. من او را قبلاً دورادور میشناختم، چون پیشتر در مشهد، ادبیات عرب تدریس میکرد و بعد هم که به قم میرفت، به تدریس همین دروس در قم میپرداخت. از او خواستم در مشهد به من مطوّل درس بدهد که پاسخ مثبت داد و من ساعتهایی طولانی از روز را به درس خواندن نزد او میپرداختم. لذا بیان و مقداری از معانی و بدیع مطول را در خلال دو تابستان - یعنی در چهار ماه- به پایان رساندم. شیخ فشارکی بعداً فهمید من مکاسب هم میخوانم و لذا از پیشرفت سریع من در فقه شگفتزده شد. او خود، این کتاب را در قم تدریس میکرد. پدرم بر درس خواندن ما بهطور مستمر نظارت داشت. ما را گاه با تشویق و گاه با تندی، به آن ترغیب میکرد. من همیشه تسلیم روش پدر و مجری خواست او بودم. هرگاه در مورد درسی که میخواندم، اظهارنظر میکردم پدرم خیلی خوشحال میشد و به من که 15-14 ساله بودم، میگفت: تو مجتهدی و قدرت استنباط داری. با برادرم مباحثه میکردم. پس از مباحثه، پدرم ما را به اتاق خود میخواند، از ما پرسش میکرد و آنچه را نتوانسته بودیم بفهمیم برایمان توضیح میداد. به خاطر دارم خانه ما سه اتاق داشت. دو اتاق از آن پدر بود: یک اتاق نسبتاً بزرگ برای میهمانها و یک اتاق هم برای مطالعه و غذا خوردن و استراحت؛ شبیه حجره طلاب ما هم همگی یک اتاق داشتیم. چهار برادر و چهار خواهر با مادر. در مواردی که مادر میهمان یا روضه داشت، ناگزیر بودیم بیرون خانه بمانیم. در اتاق مخصوص پدر میزی به درازا و پهنای ۸۰ در ۴۰ بود که در زمستان با گذاشتن منقلی زیر آن، برای گرمایش هم مورد استفاده واقع میشد که به آن کرسی میگویند. پدر چهارزانو مینشست، ما هم هر دو سمت عرض آن مینشستیم. به خاطر هیبت و جدیت پدر در اثنای درس و مذاکره، من و برادرم بر سر اینکه کدام دورتر از پدر بنشینیم با هم کشمکش داشتیم.
بیشک این تندی و خشم پدر هر چند جنبههایی منفی داشت اما نمیتوانم منکر جنبههای مثبت آن شوم؛ زیرا این سختگیری، ما را منضبط بار آورد و از انحرافاتی که برای برخی فرزندان روحانیون به علت توجه نداشتن به آنها پیش میآمد به دور داشت. یکی دیگر از اثرات آن نیز این بود که توانستم ادبیات عرب و دوره سطح فقه و اصول را در پنج سال و نیم به پایان برسانم.
حامل سلامِ امام به پدر
امام خمینی(ره) با پدرم دوست بود، هرگاه قصد سفر به مشهد داشتم برای خداحافظی نزد ایشان میرفتم و ایشان هم میخواست سلامش را به پدرم برسانم. در بازگشت از مشهد هم نزد ایشان میرفتم و ایشان حال پدرم را جویا میشد برای پرسش برخی مسائل هم خدمت ایشان میرفتم.
استقبالِ گرم
سه روز پس از بازداشت، یکی از افسران زندان آمد و گفت: فردا آزاد میشوی. از این خبر تعجب کردم و به خود گفتم شاید یکی از دوستان نزد فردی که با رژیم مرتبط است برای آزادی من وساطت کرده است. در حالی که به این موضوع فکر میکردم، به قرآن کریم تفأل زدم و این آیه کریمه آمد: «فلا یَسْتَطِیعُونَ تَوْصِیَةً وَلا إِلی أَهْلِهِمْ یَرْجِعُونَ». روز بعد و روزهای بعد فرا رسید، ولی من آزاد نشدم. ایام این زندان گرچه به درازا نکشید اما فوقالعاده وحشتناک بود؛ زیرا این نخستین تجربه من بود، وانگهی این ایام با روزهایی همزمانی داشت که کشور در یک گیرودار عظیم و کشمکش خونین به سر میبرد. از هر سو خطراتی نهضت اسلامی و مبلغان مسلمان را احاطه کرده بود. رژیم بیرحمانه میتاخت و میکوبید؛ خداوند خواست پس از سختی و تنگی، گشایشی فراهم آید. ایام زندان 9-8 روزی به درازا کشید و پس از آن من و سایر بازداشتیهای آنجا آزاد شدیم. روز آزادی را فراموش نمیکنم؛ در عصرگاه یکی از آخرین روزهای ماه خرداد - که بلندترین روزهای سال است - یکی از افسران زندان آمد و خبر آزادی را به ما داد. هر یک از ما وسایل اندک خود را جمع کردیم و در اتاقهایمان به انتظار نشستیم؛ ما را در راهرویی که بین اتاقها امتداد یافته بود، جمع کردند و سپس در زندان را گشودند و گفتند بروید؛ به همین صورت و بدون ثبت اسامی یا پُر کردن فرمهایی که هنگام آزادی از زندان معمول است. با همدیگر خداحافظی کردیم. من به سوی خیابان رفتم و آن مسیر را با گامهایی تند به سوی منزلمان - که خیلی از پادگان دور نبود - طی کردم. در حالی که عازم خانه بودم احساس خاصی بر من مستولی شده بود که آمیزهای بود از شوق و بیم و شرم. شرمگین بودم از اینکه محاسنم را تراشیده بودند و بیم هم از این داشتم که شاید والدینم بگویند چرا در مسائلی دخالت کردی که به زندان بیفتی؟ وقتی به خانه رسیدم خانواده به گرمترین وجهی از من استقبال کردند. از دیدن من خوشحالی کردند؛ وقتی برای صرف چای نشستم، نخستین حرفی که مادرم -رحمة الله علیها- به من زد این بود: «من به پسری مانند تو افتخار میکنم که چنین کاری را در راه خدا انجام میدهد». نفسی بهراحتی کشیدم و خدا را شکر کردم؛ این سخن مادرم در فعالیتهایی که در این راه داشتم، تأثیری بسزا داشت.
نظر شما