روزی که کاظم فروتنراد ۶ ساله پشت دار یکی از قالیهای روستایشان نشست هرگز فکر نمیکرد سالها بعد، خبرنگاری حکایت زندگیاش را برای دیگران بنویسد. او امروز سوژه صفحه مردم است؛ کسی که برای خودش قهرمانی است معمولی و دستیافتنی. یاد گرفتن شغلهای مختلف و احیای ترکهبافی (سبدبافی) روستایشان، تا راهاندازی بومگردی و همتش برای ساخت حسینیه، غسالخانه و... در زادگاهش از او آدمی متفاوت ساخته است.
از ۶ سالگی کار کردم
من متولد همین روستای فریزمَرغ، یک روستای کوهپایهای هستم، جایی در ۴۰کیلومتری بیرجند. در بچگیِ من، روستا مدرسه نداشت، البته پدرم هم مریض بود برای همین نتوانستم برای درس خواندن به روستای دیگری بروم. ۶ ساله که بودم خانوادهام مرا به قالیبافی فرستادند. دو سال قالیبافی کردم؛ ۸ ساله که بودم میتوانستم نقشه قالی بکشم! کمی که از لحاظ جثه و هیکل بزرگتر شدم، کارم چرای گوسفندان و کمک در کار کشاورزی بود. یادم هست آن سالها دی و بهمن روستاییان شبها دور هم مینشستند و سبد میبافتند و من هم این چیزها را میدیدم. وقت سبدبافی چون شبها بلند بود، قصهای گفته میشد. چون سبدبافی دیگران را دیده بودم و به این کار علاقه داشتم تا فرصتی گیر میآوردم و میدیدم یک نفر سبدش را نیمهکاره گذاشته، برمیداشتم و کمی میبافتم و خیلی زود سبدبافی را یاد گرفتم.
۱۲ساله که شدم یک روز مادرم گفت: «مادر جان اگر میخواهی برای خودت کسی بشوی و چیز یاد بگیری باید به شهر بروی، اینجا چیزی برای تو ندارد». خلاصه من تنهایی با ۴هزار تومانی که از سبدبافی و کارگری برای دیگران بدست آورده بودم به بیرجند رفتم و برای خودم اتاقی اجاره کردم. با بخشی از آن ۴هزار تومان هم برای خودم یک زیلو، یک پتو، یک بالش، کتری و قوری، ماهیتابه و یک قاشق نیکلی خریدم.
از کابینتسازی تا جوشکاری
در بیرجند دنبال کابینتسازی رفتم . حدوداً یک سال شاگردی کردم و برای خودم استادی شدم، اما دیدم پولی که استادم به من میدهد چیزی نیست که هم بتواند خرج خورد و خوراک باشد و هم کرایه خانهام، برای همین کابینتسازی را رها کردم. بعد از کابینتسازی سراغ جوشکاری رفتم. حدود هشت ماه هم آنجا کار کردم. کارم این بود که با تسمه و نرده باریک، برای درها طاووس و چیزهای تزئینی درست میکردم. چون کار ظریفی بود باید خیلی با دقت کار را انجام میدادم و چون فقط چند خال جوش در چند نقطه میزدم، نمیتوانستم از ماسک استفاده کنم برای همین چشمهایم حسابی اذیت میشد و شبها مجبور بودم سیبزمینی رنده کنم و روی چشمم بگذارم. خلاصه پس از مدتی که جوشکاری را یاد گرفتم گفتم باید کار دیگری پیدا کنم.بعد از جوشکاری دامادمان پیشنهاد داد کارهای بنایی هم خوب است. فردایش رفتم به سر گذر، اما آن روز کسی مرا برای کار نبرد. فردا دوباره برگشتم سر گذر و یک نفر مرا برای کمک در کندن چاه فاضلاب خانهاش برد. صاحب خانه چاه را تا ارتفاع ۱۰ متری کنده بود و دیگر خانمش نمیتوانست سطل جیری خاک را بالا بکشد، برای همین دنبال کارگر آمده بود. خاک چاه نرم بود برای همین بهسرعت سطلی که باید آن را بالا میکشیدم پر میشد. تا ظهر کار کردم اما دستهایم داغان شد و خودم هم دیگر توان ایستادن نداشتم. ظهر به بهانه خوردن غذا از آن خانه بیرون آمدم و دیگر برنگشتم.
گفتم باید سختی را تحمل کنم
فردا دوباره رفتم سر گذر. آقایی با موتور ایژ آمد و گفت شاگرد گچکار میخواهم. من به سرعت پریدم پشت موتور، اما آن بنده خدا گفت: «پیاده شو شما دانشآموزی و به درد من نمیخوری. سه ماه تعطیلی که تمام بشود برمیگردی سر درس و مدرسه؛ من کسی میخواهم که لااقل چند سال پیش من کار کند». گفتم: «به خدا من درس نمیخوانم، بگذارید بیایم تا مهر ماه کار کنم، اگر به مدرسه رفتم پولی به من ندهید اگر ماندم پول این یک ماه را هم بدهید». خلاصه مرد قانع شد و مرا با خودش برد. چشمتان روز بد نبیند وقتی سر کار رفتم متوجه شدم اینها پنج برادر هستند که با هم کار میکنند و فقط من یک شاگرد قرار است برای آنها گچ بسازم! پروژه ما ساختمان دانشگاه آزاد بود. کلاسها بزرگ بود و سالنها دراز. حدود ۱۸ استانبولی گچ ساخته میشد این چند برادر چون کارشان را خوب بلد بودند به سرعت ۱۸ استانبولی را تمام میکردند. جوری شده بود که بعضی از شبها از بس خسته بودم شام نخورده خوابم میبرد. با همه سختی، کار را رها نکردم. گفتم باید سختیاش را تحمل کنم. مدتی که کار کردم با خودم فکر کردم تا آخر عمر نمیتوانم شاگردی کنم. برای همین وقتی پنج برادر مشغول خوردن ناهار میشدند یا عصرها که زودتر میرفتند، من میماندم تمرین گچکاری میکردم مثلاً داخل کمدها را گچ میزدم.
۶۰ نفر استاد گچکار تربیت کردم
همان زمانی که شاگرد پنج برادر گچکار بودم یک روز با خودم فکر کردم نمیشود بیسواد باشم، برای همین در کلاسهای نهضت شرکت کردم. هر چند خیلی نمیتوانستم به کلاس بروم اما از آنجا که خداوند استعداد خوبی به من داده خیلی راحت یاد میگرفتم و شکر خدا توانستم سیکلم را بگیرم.
پس از مدتی در گچکاری استاد شدم اما استادم و چهار برادرش میخواستند همان حقوق شاگردی را به من بدهند، برای همین از آنها جدا شدم و پیش پیمانکاری رفتم که از قبل او را میشناختم تا اگر کاری دارد به من بدهد. خوشبختانه ساختمان آماده به گچی داشت و گفت از همین فردا بیا شروع کن. ولی ابزار لازم را نداشتم، چون من از اول شاگردی کرده بودم. هرجور بود با پیدا کردن بشکه کهنه و جور کردن بقیه ابزارها کارم را شروع کردم، البته بدون داشتن شاگرد.۴۶۰ متر ساختمان را گچکاری کردم و ۱۲هزار تومان مزد گرفتم که بخشی از آن پول را لوازم خوب خریدم. خوشبختانه چون کیفیت کارم خوب بود یک سال نگذشت که خیلیها در شهر دنبال من بودند تا برایشان کار کنم. کار زیادی به من پیشنهاد شد، برای همین برادرم را از روستا آوردم تا شاگردم باشد اما کار سنگین بود و حتی جمعهها هم تعطیل نمیکردم. برادرم بعد از یک ماه گفت: «من که تراکتور نیستم!» و به روستا برگشت. در کارم خیلی مهارت پیدا کردم طوری که بیشتر بناهای تاریخی در بیرجند را من بازسازی کردم و طوری شده بود که بعضیها برای اینکه برای آنها گچکاری کنم تا یک سال در نوبت میماندند. در مشهد، کرمان، تهران، زاهدان، چابهار و... هم گچکاری کردم.
من کار ساختمانی را صفر تا ۱۰۰ انجام میدهم یعنی شما یک زمین به من بدهید و یک بنا تحویل بگیرید، آن تجربهها و یادگیریهای کودکی به کمکم میآید. این را هم بگویم آنهایی که در بیرجند زیر دست من استاد گچکاری شدند ۶۰ نفری میشوند.نزدیک روستای فریز مَرغ زمینی داشتیم که یکی از نهادها آن را گرفته بود. با سندی که داشتیم رفتم سراغ زمین و آن را بعد از سالها دادگاه رفتن و دوندگی و طی مراحل اداری پس گرفتم. خیلی اذیت شدم و دوندگی داشت اما بالاخره گرفتمش، چون من شکستناپذیرم. بعد به فکر افتادم بومگردی بزنم و دست به کار شدم. همه کارهای بومگردی را تا تکمیل شدنش خودم انجام دادم؛ نقشه، طراحی، جوشکاریها، ساخت درها تا لولهکشی، برقکشی، اسکلتبندی و... حتی برای اینکه در تابستان مشکل آب نداشته باشم در زیر بنایی که ساختهام استخر بزرگی درست کردم که در زمستان میتوانم مقدار زیادی آب در آن ذخیره کنم. الان بخشی از وقتم در کاظمآباد میگذرد که خودم اسمگذاری کردم. میخواهم روستایی به روستاهای ایران اضافه کنم. الان چهار خانوار شدهایم وکدی هم گرفته ام.حالا دنبال دیگرمسائل هستم.
روستا از ۱۴ خانوار شد ۳۰ خانوار
سال ۷۲ خدمت سربازیام تمام شد. با کارهایی که کرده بودم کمی وضع مالیام رو به راه شده بود و به روستا هم رفت و آمد داشتم. یادم هست ایام عاشورا که به روستا میرفتم، میدیدم صحبت از این است که چرا حسینیه نداریم و صحبتهایی برای ساخت حسینیه میشد اما عاشورا که تمام میشد هر کسی به راه خودش میرفت و این شده بود حکایت هر ساله. بالاخره به جمع بزرگترها رفتم و گفتم اگر اجازه بدهید من مشکل حسینیه را حل کنم. بزرگ روستایمان گفت: «بسم الله» من همان روز دور روستا را دوری زدم تا ببینم کجا زمین مناسب برای حسینیه پیدا میشود. زمین را پیدا کردم و رفتم سراغ صاحبان زمینها. بعضی از آنها زمینشان را که محل خرمن گندم بود، دادند و یک نفر هم نداد؛ اما بالاخره زمین موردنیاز تأمین شد. سراغ یک نفر که تراکتور داشت رفتم تا زمین را صاف کند. آن بنده خدا گفت روز عاشورا خوب نیست کار کنیم اما قانعش کردم تا استارت کار همان روز بخورد. خلاصه شروع به کار کردیم و بعد از چند سال حسینیه تکمیل شد.
مسجد روستا هم که وضعیت خوبی نداشت، خراب شد و دوباره ساخته شد. البته برای ساخت مسجد ۳میلیون تومان کمک دولتی گرفتیم آن هم یکجا پرداخت نشد و بعد از رفتوآمدهای بسیار زیاد، در چند نوبت پرداخت شد.
ترکهبافی (سبدبافی) روستا را احیا کردم
یکی از روزهایی که دوباره به روستا برگشته بودم متوجه شدم درختهای سلسله کوه باقران که بید قرمز است، سنشان بالا رفته و درگیر بعضی از بیماریها هستند. از طرفی با خودم فکر کردم روزگاری همولایتیهایم شاخههای موردنیاز برای سبدبافی را از همین درختها چیدند و گفتم چرا سبدبافی از یادها رفته است؟ رفتم سراغ چند نفر که میدانستم سبدبافی را بلدند اما دیگر سبد نمیبافند. جواب شنیدم که سبدبافی دیگر صرف نمیکند. به آنها گفتم شما ببافید و تولید کنید، اگر فروش نرفت من آنها را از شما میخرم. هم خودم شروع به بافتن کردم و هم چند نفر را تشویق کردم مثل من دوباره سبد ببافند و البته کارهای نو انجام بدهند تا مورد پسند قرار بگیرند.
قبل از صحبت با اهالی، با خودم فکر کردم اول باید خانواده خودم را راه بیندازم. دیدم آنها هم خیلی رغبتی برای این کار ندارند، چون میگفتند از لحاظ مالی مقرون بهصرفه نیست. به آنها گفتم پس در بعضی از کارهایش به من کمک کنید و آنها هم کمک کردند. پس از مدتی بافتن، یک روز کارهایم را برای فروش به بازار بیرجند بردم. خوشبختانه از آنها استقبال شد، چون نو بودند و تا آن روز کسی مشابه آن را ندیده بود؛ مثلاً گلدان ساخته بودم یا ظرف برای میوه و چیزهای دیگر. این اتفاقات سبب شد بعضی از اهالی روستا به من مراجعه کنند و سفارش کار بدهند. به آنها گفتم شما خودتان بلد هستید، خوشبختانه با این صحبتها بعضی از آنها هم پای کار آمدند. کمکم طوری شد که هنرجویانی برای یاد گرفتن سبدبافی از دیگر روستاها به من مراجعه میکردند.
استقبال از کارم در تهران
نمایشگاه رفتن برای من تبلیغ این هنر است؛ دوست دارم مردم آن را بشناسند و دوباره به این هنر برگردند. فروش کارهای هنرآموزانم برای خودشان است و من دنبال منفعت مالی نیستم. میخواهم با این کار برای آنها انگیزه ایجاد کنم تا باز هم سراغ سبدبافی بروند. خدا را شکر کار من آزاد است و تا حالا به هر چیزی که خواستهام، رسیدهام و خدا ناامیدم نکرده. پس میشود کمکی باشم برای تعدادی از آدمهای کشورم.
پس از اینکه مدتی کار کردم از صدا و سیمای بیرجند آمدند تا گزارش تهیه کنند. همان روزها به اداره میراث فرهنگی بیرجند رفتم و آنها هم با کارهایم آشنا شدند. ایام عید که میراث فرهنگی در شهر نمایشگاه گذاشته بود از من هم خواسته بودند کارهایم را برای نمایشگاه بدهم. بعد از آن نمایشگاه از میراث تماس گرفتند تا برای اجرای زنده سبدبافی در نمایشگاه تهران شرکت کنم و به تهران رفتم. نمایشگاه تهران طوری بود که در دو ساعت اول، محصولاتی که برای چهار روز نمایشگاه برده بودم به فروش رسید. حتی در نمایشگاه هم برای من کارآموزانی پیدا شد و از این بابت خیلی خوشحال بودم. در نمایشگاه مشغول بافتن گلدانی بودم که یکی از مسئولان با چند نفر به غرفه آمد. کار را دید و درباره کار سؤالاتی کرد و قیمت کار را هم خواست؛ من گفتم ۵۰ هزار تومان. او چک پول ۵۰هزار تومان به من داد و گفت فردا برای تحویل کار برمیگردم. کار که تمام شد آدمهای زیادی خواهان خرید آن بودند، حتی یک نفر گفت من هر مبلغی آن را فروختهای ۱۰برابر آن میخرم. این مقدار از توجه به کارم آن هم در تهران برایم جالب بود و انرژی زیادی گرفتم.سال گذشته هم دوباره به نمایشگاه رفتم، این بار سفارشهای عمده داشتم اما آنها را قبول نکردم، چون ما در مواد اولیه که همان شاخه درخت بید قرمز است مشکل داریم. الان حاشیه رودخانه را امور آب برای خودش گرفته و اجازه نمیدهد کاری انجام بدهیم. کوهها هم در مدیریت منابع طبیعی است. به منابع طبیعی گفتم حاضرم کتباً تعهد بدهم ۳۰۰ تا ۴۰۰ درخت را ۱۰ سال به بالا مراقبت کنم و بعد به شما تحویل بدهم. آن وقت تا ۳۰۰-۲۰۰ سال میشود از آن درختها استفاده کرد اما هنوز جواب مثبت نگرفتهام،
نظر شما