بسیاری از شهدا به خصوص شهدای مدافع حرم در طول زندگی قبل از شهادتشان، در کنار پرورش مهارتهای رزمی و نظامی، دغدغههای فرهنگی نیز داشتند و دلشان میخواست جامعه به جایی بهتر برای زندگی تبدیل شود. در ادامه خاطرهای از یکی از دوستان شهید مدافع حرم جواد محمدی میخوانیم که در کتاب «چخ چخیها» روایت شده است:
«به محض این که دو نفر در خیابان یقه یکدیگر را میگیرند، کلی آدم برای تماشا دورشان جمع میشوند! کاری که علاوه بر ازدحام جمعیت و ایجاد ترافیک، دو طرف دعوا را هم تهییج میکند. ما که اصلاً از این کار خوشمان نمیآمد تصمیم گرفته بودیم نقشهای پیاده کنیم تا درس عبرتی برای چنین آدمهایی باشد.
روش کارمان این طور بود که من و یکی دیگر از بچهها سوار ماشین میشدیم و فلکه احمدآباد را دور میزدیم. آن وقت شهید جواد محمدی سوار بر موتور، جلوی ماشینمان پیچیده، خود را روی زمین میانداخت و داد و بیداد میکرد: «آی من رو زدن ... داغونم کردن ... دستم شکست ... پام له شد!»
من و دوست دیگرمان هم از ماشین پیاده میشدیم و داد میزدیم که مقصر خودت بودی که بیهوا جلوی ما پیچیدی!
یکی او میگفت و دو تا ما. کم کم درگیری لفظی را به درگیری فیزیکی تبدیل میکردیم و دعوای ساختگی راه میانداختیم. حسابی همدیگر را میزدیم تا مردم دورمان جمع شوند؛ مردمی که انگار صبح تا شب منتظر دعوا بودند!
همین که میدیدیم دورمان شلوغ شده، جواد من را صدا میکرد و با صدایی که بقیه هم بشنوند میگفت: عظیم؟
من با حالتی دوستانه جواب میدادم: جانم جواد جان؟
او با حالتی سؤالی میپرسید: به نظرت خوب جمع شدن یا هنوز کم هستن؟
به اطراف نگاهی کرده و میگفتم: کافیه به نظرم!
سپس میپرسید: یعنی میگی سوار شیم بریم؟!
منم میگفتم: آره دیگه بریم!
بعد با خنده لباسمان را میتکاندیم و با هم روبوسی میکردیم. جواد سوار موتورش میشد و ما هم میرفتیم.
مردمی که برای تماشای دعوا جمع شده بودند از رودستی که خورده بودند شاکی میشدند و فحشمان میدادند!»
نظر شما