تحولات منطقه

حاج قاسم زنگ زد و گفت: «وقت آمدنه. چی صلاح می‌دونید؟» گفتم: «اگه میشه ببریمش مشهد برای طواف. چون اذن شهادتش رو از امام رضا(ع) گرفته». مشهد که رفتیم قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند.

 نزدیکان محسن حججی از لحظه اسارت تا عروج او در ششمین سالگرد شهادتش می‌گویند؛ در جست‌وجوی شهادت‌نامه در مشهدالرضا(ع)
زمان مطالعه: ۸ دقیقه

به گزارش قدس آنلاین، با گذشت ۶سال شاید خیلی‌ها یادشان رفته باشد، ولی تصویری که از لحظه اسارتش منتشر شد، دقیقاً زمانی بود که هشتگ «سلفی حقارت» در شبکه‌های اجتماعی داغ بود. قصه همان سلفی انداختن تعدادی از نمایندگان مجلس با موگرینی، مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا که بازتابش در شبکه‌های اجتماعی حال همه‌ را بد کرده بود. اما آن قاب آمد و کار خودش را کرد؛ قابی که هیچ کس جز خدا نمی‌توانست به آن زیبایی کارگردانش باشد. به قول جواد موگویی، مستندساز «دود و آتش و خیمه و دشنه حرامی و... درست تداعی قتلگاه عصر عاشورا بود».

القصه از آن دوشنبه‌ وسط تابستان سال ۹۶ که محسن حججی اسیر و دو روز بعد شهید شد، ۶سال می‌گذرد. شهادت کسی که سیدالشهدای مقاومت یک روز پس از شهادتش به خون او سوگندی خورد و چهار ماه بعد در آبان همان سال عملی‌اش کرد. حاج قاسم نوشته بود:«به حلقوم بریده این شهید عزیز راه اباعبدالله(ع) سوگند یاد می‌کنیم از تعقیب این شجره ملعونه و نابودی این غده خطرناک برآمده در پیکر جهان اسلام تا آخرین نفرشان از پای نخواهیم نشست».

حججی از جهادگران و اعضای فعال مؤسسه شهید کاظمی بود. پس از سربازی سرگرم کارهای این مؤسسه بود و در «کتاب شهر» نجف‌آباد اصفهان کار می‌کرد. آنجا به کار فروش و تبلیغ کتاب‌ها به‌خصوص با موضوع شهدا مشغول بود. یک سال پس از شهادتش، کتاب «سربلند» با موضوع خاطرات دوستان و نزدیکانش از او توسط انتشارات همین مؤسسه منتشر شد. سالگرد شهادتش بهانه‌ای شد تا چند خاطره از لحظاتی که نزدیکانش خبر اسارت و شهادتش را شنیدند، به روایت این کتاب مرور کنیم.

 به مامان بگو دعا کنه

این فکر مثل خوره افتاد به جانش که شاید به خاطر مادرش کارش می‌لنگد. می‌گفت چون دفعه پیش به مادرش نگفته، شهید نشده. به سرش زد در ماه رمضان با هم برویم مشهد و آنجا رضایتشان را بگیرد... همه فکر و ذکرش سوریه و شهادت بود. کلافه‌ام کرده بود. می‌گفتم: «به خدا دعا می‌کنم؛ قول میدم» مدام گوشی را می‌داد دستم: «یه دونه شهدایی بگیر». پا پی‌ام می‌شد که با مادرم صحبت کن راضی شود به رفتن و شهادتم... یکی دو دفعه به مادرش گوشه آمدم برای رفتن و شهادتش؛ حرف‌هایم را به شوخی می‌گرفت و می‌گفت: «بره ولی شهید نشه!»

دسته جمعی داشتیم کنار حوض وسط صحن آزادی زیارت‌نامه می‌خواندیم، صدای «بلند بگو لااله الا الله» به گوشمان خورد. تابوتی ترمه‌پوش از حرم بیرون آوردند. وقتی از کنارمان رد شدند، مادر شوهرم از یکی پرسید: «کی بوده؟» طرف گفت: «جوان بوده و از خودش یک بچه به جا گذاشته». اشک دوید توی چشمان مادرش. سریع از این آب گل‌آلود ماهی‌اش را گرفت: «می‌بینی مامان، دنیا همینه اگه شهید نشیم می‌میریم! اگه جوونت شهید بشه دیگه خیالت راحته که عاقبت به خیر شده؛ اگه تصادف کرد و مرد میخوای چه کار کنی؟»

شب بیست و یکم قبل از نماز مغرب رفتیم حرم. افطاری را بردیم داخل صحن. توی راه به مادرش پیام داده بود که امشب برای شهادتم دعا کـن. توی صحن پیامبر اعظم(ص) زد به پهلویم: « به مادرم بگو دعا کنه». خودش را با گل‌های فرش امام رضا(ع) سرگرم نشان داد. به مادر شوهرم گفتم:« مامان این محسن من رو دیوونه کرد، میشه الان دعاش کنی؟» وسط اذان مغرب بود که دل مادرش شکست، با اشک چشم برایش دعا کرد. ذوق کرد. (زهرا عباسی، همسر شهید)

 سخت‌ترین لحظه

یک داعشی کریه و بدترکیب آمده بود توی خانه و با کفش ایستاده بود روی فرش. آمد طرفم. به خودم می‌لرزیدم. گفتم اگر نزدیکم شد، بلایی سر خودم می‌آورم. ناگهان دیدم سری توی دستش گرفته، آن را کوبید به دیوار. رفت داخل اتاق. پشت سرش یواشکی نگاه کردم. چند نفر دست بسته کنار هم ردیف کرده بود، یکی یکی سرهایشان را با تبر می‌زد، سرها می‌افتاد ولی خونی نمی‌چکید.

شوهرم تکانم داد: «داری کابوس می‌بینی؟» عرق از سر و صورتم می‌چکید، با گریه خوابم را برایش تعریف کردم؛ دراز کشید و گفت: «ناراحت نباش، خواب زن چپه». با عصبانیت گفتم: «اون سر آقامحسن بود!» شوهرم گفت: «دارم میگم خواب زن چپه».

تا صبح از فکر و خیال، خواب به چشمم نیامد. صدقه سنگین دادم. فردا شبش که آقا محسن زنگ زد، دلم آرام گرفت. به زهرا خوش خبری داد که هفته بعد جور می‌کند با علی بروند سوریه. زهرا در گیرودار ساک بستن بود که عکس اسارتش منتشر شد؛ از بس شوکه شدم از همان لحظه بیماری پوستی افتاد به جانم.

 باورمان نمی‌شد؛ همه هم می‌گفتند فوتوشاپ است. از شهادتش ناراحت نیستم؛ افتخار می‌کنم. اسارتش زجرم داد مدام می‌گفتم الهی بمیرم که سرت را بریدند. سخت‌ترین لحظه موقعی بود که عکس سر بریده‌اش را دیدم، آن لب‌هایش که از تشنگی سیاه شده بود. نرفتیم پیکرش را ببینیم. یک چفیه و تسبیح دادم به همکارش، گفتم: اینا رو به بدنش تبرک کن؛ نه کفنش!» آن‌ها را در پلاستیک داد به من و گفت: «به خود آقامحسن تبرک کردم». وقتی در معراج شهدا نشستم روبه‌روی تابوتش، آخرین پیامش آمد توی ذهنم: «همیشه به یاد مصیبت‌های حضرت زینب باشید». (اُرینب حسینی، مادر همسر شهید)

 همان جا دعا کردم شهید شود

شب بیست و یکم توی صحن هدایت نشسته بودم. پیام محسن آمد روی گوشی‌ام. قسمم داده بود: «مامان تو رو خدا دعا کن یه بار دیگه قسمتم بشه برم سوریه و روسفید بشم». همان شب، قرآن که روی سر گرفتیم از ته دل برایش دعا کردم که بی‌بی بطلبد پسرم برود.

خجالت می‌کشید بیاید من را بغل کند و ببوسد و محبتش را ابراز کند؛ اما نذر کرده بود اگر دوباره قسمتش شد برود سوریه، پای من و پدرش را ببوسد. شب آخر که می‌خواست برود، وقتی خم شد و پایم را بوسید مطمئن شدم شهید می‌شود. اشک امانم نمی‌داد. گفتم: «نمی‌خوام شهید بشی». خندید؛ گفت: «پس گریه نکن شهید میشم ها!»

سوریه که بود هر روز قرآن می‌خواندم و برایش صدقه می‌دادم. به عکسش نگاه می‌کردم و می‌گفتم: یا حضرت زینب(س) روسفیدش کن، ولی دلم نمیخواد شهید بشه».

وقتی اسیر شد، دلم رضا داد به شهادتش. رفته بودم بیرون، نرسیده بودم ناهار درست کنم. زنگ زدم بابای محسن ناهار بگیرد. گوشی را که برداشت، دیدم انگار دارد می‌خندد. پرسیدم: «چی شده؟» دیدم دارد گریه می‌کند! جان به لب شدم تا فهمیدم محسن اسیر شده.

عکسش دست به دست توی گوشی‌ها می‌چرخید. فامیل جمع شدند خانه‌مان. تا شب گریه می‌کردیم و دعا می‌خواندیم. همه‌اش جلو چشمم بود؛ چه می‌خورد؟ چه کار می‌کند؟ چه کارش می‌کنند؟ می‌دانستم اذیتش می‌کنند. شکنجه‌اش می‌دهند. حرفش می‌پیچید توی گوشم: «مامان تو نمیذاری من شهید بشم».

شب رفتم یادمان شهدای گمنام و همان جا دعا کردم شهید شود. گوسفند هم نذر کردیم برایش. گفتم:«اگه آزاد شد براش قربونی می‌کنیم، اگر هم شهید شد نذرمون رو ادا می‌کنیم». فیلم شهادتش را داعش پخش کرد. خوشحال بودم که از دستشان راحت شده؛ اما خیلی دلشوره داشتم. همین‌طور خبر پشت خبر. پیدایش کرده‌اند؟ پیدایش نکرده‌اند؟ دلم می‌خواست اگر شده حتی یک تکه استخوانش برگردد که بتوانم پایین قبرش بنشینم. برگشت و چه برگشتنی؛ توی مشهد و تهران و اصفهان باشکوه تشییعش کردند. رهبر که آمدند بالا سرش و تابوتش را بوسه زدند زبانم بند آمد. گفتم: «خوشا به لیاقتت مادر». (زهرا مختارپور، مادر شهید)

 اذن شهادتش را از امام رضا(ع) گرفته

توی باجه بانک بودم که پدرخانمش زنگ زد، گفتم توی بانکم. طاقت نیاورد، آمد پیشم و گفت: «این بچه رو گرفتن». از سپاه آمدند خانه‌مان. گفتند: چون عکسش رو پخش کردن احتمال مبادله هست. گفتم: خودتون رو خرج نکنید ما راضی نیستیم.

می‌دانستم محسن آمدنی نیست. سرباز نبود که به اجبار ببرندش. کسی که دنیا را دوست ندارد، نمی‌توانی به زور نگهش داری. دعا کردم شهید شود. مادر و خواهرهایش بی‌قراری می‌کردند. همان شب خبر شهادتش آمد. وقتی گفتند پیکرش قرار است بیاید، رفتیم تهران. من و خانم و پدرخانمش. پنجشنبه بود. منتظر بودیم. گفتند امروز نمی‌آید. امشب توی سوریه برایش مراسم می‌گیرند. گفتم: «اگه میشه ما رو ببرید سوریه. حتی اگه شده با هواپیمای باربری». قبول کردند. وقتی رفتیم خبری ازش نبود. فهمیدیم برای اینکه دل ما نشکند این طور گفته‌اند. گفتند باید آزمایش دی‌ان‌ای انجام بدهیم. شاید تکه‌هایی که به ما تحویل داده‌اند مال یک بدن نباشد و دروغ گفته باشند.

پس از آن هم چند بار شایعه شد که او را می‌آورند؛ ولی حاج قاسم سلیمانی گفته بود به کسی اعتماد نکنید تا خودم زنگ بزنم.

حاج قاسم زنگ زد و گفت: «وقت آمدنه. چی صلاح می‌دونید؟» گفتم: «اگه میشه ببریمش مشهد برای طواف. چون اذن شهادتش رو از امام رضا(ع) گرفته». مشهد که رفتیم قضیه لو رفت و مراسم باشکوهی برایش گرفتند. روز بعد در مسجد امام حسین(ع) آقا به تابوتش بوسه زدند و بعد هم آن تشییع‌های باشکوه. (محمد رضا حججی، پدر شهید)

 مامان! خدا رو شکر محسن شهید شد

خانه مادرم که آمدم دیدم همه دور هم جمع‌اند. عمه‌ام گفت محسن اسیر شده. از خدایم بود که محسن یک تیر بخورد و شهید شود و دست داعشی‌ها نیفتد. تا شب گریه و زاری کردیم. خیلی دعا کردیم؛ شوکه بودیم که چرا محسن اسیر شده. عکس اسارتش هم آمد. مظلومیت و شجاعتش را دیدیم. شب اول که عکس سر بریده‌اش منتشر شد، خاله‌ام زنگ زد و خبر داد، ولی گفت به مادرت نگو. تا صبح نمی‌توانستیم برای سر بریده‌اش گریه کنیم. توی خودمان می‌ریختیم. دیدم مادرم حالش از اسارت محسن خیلی بدتر است. گفتم مامان خدا رو شکر محسن شهید شد. (زهره حججی، خواهر شهید)

شهادتش را از خدا طلب کردیم

عکس اسارتش آمده بود. هر کس توی اینترنت می‌دید به بقیه نمی‌گفت. موقع ظهر که ناهار آوردند، همه زدند زیر گریه. مامانم گفت: الان محسن چیزی داره بخوره؟ از سپاه آمدند خانه‌مان. گفتند: «این عکس فتوشاپه».

فضایش هم جوری بود که به فتوشاپ می‌خورد. آن دودها و ابرها و خیمه‌های سوخته. هنوز امید داشتیم. گفتند می‌خواهند یک سری اسیر داعشی را مبادله کنند. ما به این دلخوش شدیم که حتماً محسن مبادله می‌شود و برمی‌گردد.

هر کس چیزی می‌گفت؛ راه به جایی نداشتیم؛ حالت بی‌خبری. سه‌شنبه بدی بود. شب آن‌قدر داغان بودیم که دعا می‌کردیم فقط شهید شود. ساعت یک نصفه شب بود که رفتیم مزار شهدای گمنام. آنجا شهادتش را از خدا طلب کردیم. همان جا خبرش بهمان رسید. نمی‌دانستیم خوشحال باشیم یا ناراحت. محسن از چنگ داعش رها شده بود و ما به غمش گرفتار. (فاطمه حججی، خواهر شهید)

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.