به گزارش قدس آنلاین، کتاب «پلمب» نوشته سید محسن امامیان به تازگی توسط انتشارات سوره مهر منتشر و روانه بازار نشر شده است. این کتاب روایتی داستانی از تجربیات یک مؤسسه تبلیغی و جریان شکل گیری و فراز و فرود آن است.
کتاب «پلمب» در واقع برگرفته از مصاحبهها و مشاهدات چند مؤسسه تبلیغ مذهبی است که برخی نقاط قوت و ضعف آنها به مثابه منشأ یک ماجرای پلیسی ساختگی شکل داستانی گرفته است. بنابراین، داستان را نه به صورت روایت مستند که تلفیقی از خیال و واقعیت باید در نظر گرفت. همچنین، آنچه در این قصه آمده منحصر به یک مؤسسه تبلیغی خیالی است که البته الهام گرفته از چند تجربه واقعی و آمیخته با داستان سرایی است. از این منظر، تعمیم اتفاقات به همه یا حتی اغلب مؤسسات تبلیغی وجاهت ندارد و نهایتاً میتوان به شکل مطالعه موردی بدان نگریست. چه بسا موسساتی که از جهت آسیب شناسی های زیر لایه این داستان وضعیتی بهتر و بلکه بی نقص داشته باشند؛ کما اینکه ممکن است برخی موارد مشابه یا حتی آسیب پذیر تر نیز به چشم بیایند.
این کتاب به دنبال روایت دراماتیک و داستان پردازی مبتنی بر چند تجربه واقعی است که در بهترین حالت شَمایی نه چندان کامل و فقط در حد بضاعت فرم داستانی و قلم مؤلف از همان تجربیات معدود و منحصر به فرد را پیش روی مخاطب میگذارد. نویسنده نیز در این اثر تلاش کرده تا یک روایت خواندنی در قالب نامه نگاریهای اداری و متون مکتوب شده بازجویی برگرفته از تجربیات و در عین حال حفظ محتوا و مفاهیم ارائه دهد.
این کتاب در ۲۲۳ صفحه، شمارگان ۵۰۰ نسخه و قیمت ۱۲۵ هزارتومان عرضه شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
حوالی ساعت ۱۱ شب بود که حاج آقا براتی، همراه خانم من و خانواده خودش به کانون آمدند. خانم من شام تهیه کرده بود که خانواده آقای براتی آن را برای من میآوردند توضیح بیشتر اینکه بنده مشغول نوشتن بودنم که زنگ در به صدا درآمد. اول یکه خوردم. اما، وقتی در را باز کردم و بچههای قَد و نیم قَد حاج آقا پریدند داخل محوطه و حاج آقا، که با لباس شخصی و بچه به بغل پشت در ایستاده بود، از من خواست به کمک خانمم بروم، از اینکه دیگر تنها نبودم خوشحال شدم. یک ساعتی توی حیاط کانون نشستم. شام و چای خوردیم و گب زدیم…. شام؟ … شام کتلت بود. خانم حاج آقا هم اُلویه تهیه دیده بودند که باهم خوردیم. جای شما خالی! به قو حال آقا براتی، اُلویه تنهایی نمی چسبه. (مکث طولانی)
گپ درباره همین تعطیلی کانون و نامردیها بود و البته آن شب سخن حاج آقا بیشتر مربوط میشد به حاج آقا خلیلی، مؤسس کانون. به نوعی نظرش این بود که این اتفاق و بسیاری دیگر از کاستیها، که دامنگیر کانون شد، همگی به خاطر عدم حضور فیزیکی و کما فی السابق حاج آقای خلیلی است… یعنی حاج آقا سابقا شبانه روز برای کانون وقت و انرژی میگذاشت؛ اما تصمیم ناگهانی ایشان الان خارج از کشور هستند؛ اروپا. اول اتریش بودند و در یک مدرسه ایرانی، حالا در مرکزی اسلامی در هلند. من اطلاع دقیقی از فعالیتهای ایشان در آنجا ندارم. آقای براتی و سید بیشتر ارتباط دارند؛ گاهی از طریق لایو… پیام زنده تصویری با ایشان… اسکایپ واتساپ… بیشتر اسکایپ، چون رایگان است و عمومیتر و اینکه قابلیت ضبط دارد. من فیلمها را ندارم. توی جلساتی ایشان ارتباط میگرفتند و بودند. سالی یک یا دو بار هم می آیند ایران و یکی دو جلسه حضوری داریم و مهلت به شنیدن از وضعیت خارج نمیرسد.
***
حجت الاسلام براتی برای بار دوم جهت ارائه توضیحات حاظر میشوند. علت تأخیر در بررسی، همانطور که قبلاً بیان شد، پیگیری ایشان جهت آزادی مشروط دیگر متهمان بوده است. متن مکتوب شده گفتگو با نام برده با سوالی درباره فعالیتهای این مدت ایشان برای آزادی مشروط دوستانشان آغاز شد.
عرضم به حضور منور شما، یک تدبیری استاد ما، حاج آقای خلیلی، از همان ابتدا کرده بودند که کانون را بردند تحت اشراف بزرگان. الان ثمرش… یکی از ثمراتش را دیدیم. حج آقای خلیلی استاد مبرزی در حوزه علمیه قم و مجامع دانشگاهی بودند. یک تنه میتوانستند بار کانون را به دوش بکشند. اما طبع ولایت پذیری ایشان باعث شد که این حرکت را متصل کنند به امام و انقلاب. رفتند سراغ استادانی که هر کدام به نحوی دستی بر آتش و دستی بر زلف یار داشتند؛ استادان انقلابی و شهره به دانش و در شرف مرجعیت، استادانی که بصیرتشان برای اهل حوزه و انقلابیها ثابت شده است. هم دوستان ما و هم این استادان راضی به اعمال نفوذ نبودند. شأن ایشان بالاتر از این بود که بخواهند خودشان را خرج این پرونده کنند. دوستان هم متحدالقول بودند که اولاخودشان از پس این مشکل برخواهند آمد، ثانیاً نمیخواستند این حواشی دامنگیر استادان شود. اما این موضوع مد نظر دادستانی شهرستان هم بود. چون امکانات لازم جهت حبس روحانیان در شهرستان موجود نبود و گزینه اعزام ایشان به استان، اوین، یا زندان لنگرودی قم نیز موجب اطاله بررسی میشد.
این چند روزی هم که رفقای ما مهمان زندان شهر خودمان بودند منشأ برکاتی شد. رفقا کار تبلیغ چهره به چهره را آنجا هم پیگیری کردند. میگفتند ما اینجا خواب نداریم بس که می آیند و سوال میپرسند یکی از رفقا شب را توی یک بندی که همگی حکم ابد و اعدامی داشتند مانده بود. همان جا عبا گرفته بود روی سرش و خوابیده بود. اینها کلی ذوق کرده بودند که یک آخوندی ما را قاتی آدم حساب کرده. به شوخی یا جدی، بچهها مطرح کردند که بیاییم تبلیغ در زندانها را دست بگیریم. افسوس خوردیم که چرا غالف شده بودیم از این ظرفیت و حتماً باید میافتادیم زندان تا بفهمیم! خلاصه خیر بود.
نظر شما