در راهرو دراز مدرسه موکت انداختهاند برای نشستن مادرها؛ مدرسه نه آن چندتا مدرسهای است که خودم در آنها درس خواندهام، نه مدرسه فعلی پسرم است و نه اصلاً مدرسهای که به عمرم دیده باشم.
راهرو نسبتاً بینور است و وقتی چشمم به در ورودی میافتد و حیاط مدرسه را میبینم متوجه میشوم شب است و یک لامپ ۱۰۰ بیحال بالای سرمان روشن کردهاند. نور آنقدر کم است که وقتی خم میشوم روی دفتری که جلویمان گذاشتهاند، خطهایش را به زور میبینم. قرار است یک نفر بیاید به ما مادرها املا بگوید و من یک ذوق بیخودی دارم که بعد از نوشتن املا حتماً به عنوان مادر خوشخط از من قدردانی میکنند. زنی که اصلاً صورتش را نمیبینم شروع کرده به گفتن کلمات و جملات پشت سرهم، بدون مکث لازم و همه دارند تندتند مینویسند! من اما هر کاری میکنم، مداد توی دستم میلغزد، یا نوکش هی به هر طرف کج میشود
بی آنکه بشکند. دارم همه تلاشم را میکنم تا مداد را رام کنم و حداقل یک کلمه بنویسم، اما بیفایده است. ضربان قلبم رفته بالا و اضطرابی از همان جنس که تمام عمر فقط و فقط در محیط مدرسه تجربهاش کرده بودم همه جانم را فرا گرفته، کف دستهایم عرق کرده و مداد راحتتر لیز میخورد و بیشتر میخواهد که از دستم فرار کند. به هر جان کندنی هست یک چیزی توی همان تاریک و روشنی مینویسم و تا سرم را بالا میآورم، نور میافتد روی صفحه و میبینم چقدر زشت و کج و کوله نوشتهام... پاک میکنم. دوباره خم میشوم و مینویسم. صفحه دارد پر میشود از جملهها و کلمههایی که آخرش «م» دارد ... «م»ها درشت و بیقوارهاند، با سایه چرک و سیاهی کنارشان که انگار ۱۰ بار پاک شده و دوباره نوشته شده... کسی انگار به من میگوید «تو که خوشحال بودی خوشخط ترین مادر میشوی... چه شد پس؟». دلم میخواهد گریه کنم و دیگر صدای کسی که املا میگوید را نمیشنوم... از خواب میپرم... کف دستهایم عرق کرده و قلبم انگار در گلویم میزند.
وقتی ماهیمان مُرد
دوباره واقعیتهای زندگی، من را در دنیای خواب گیر انداختند. قبلاً هم پیش آمده بود که صورت مثالی کارهایی که در بیداری انجام میدهم در خواب به سراغم بیاید و من را با روی بدجنس و کار زشتم مواجه کند. مثل پارسال که تُنگ ماهی عیدمان شکست و من، ماهی بیچاره را چند روز توی شیشه مربا نگه داشتم. جایش خیلی تنگ بود و موقع دور زدن دمش به خَم شیشه کشیده میشد. شبی که مُرد و من شاهد گریههای سوزناک پسرم بودم خواب دیدم ماهی آنقدر بزرگشده که بزرگترین تشت موجود در خانه هم برایش کوچک است و بالهها و دمش از آن بیرون زده و همینطور هم در حال رشد کردن است! من و همسرم خیلی ترسیده بودیم و ماهی هم از دست ما بسیار عصبانی بود اما با پسرم که خوشحال کنار تشت نشسته بود با صدای زمخت ولی مهربان حرف میزد!
حالا هم در این مدت اخیر که سختگیریهایم در سواددار شدن بچه اندکی فروکش کرده، گیر زیادی داده بودم به خوشخط نوشتنش. املا که میگفتم با یکبار گفتن جمله، پسرک تند و بیغلط مینوشت اما من مثل عقابی خرگوش دیده، فرود میآمدم روی دفترش و «ر»ها و «م»ها و «ب»ها و خلاصه هر حرفی که روی خط و زیر خط نوشتنش مهم بود را پاک میکردم و دوباره و دوباره... .
تعادل و تناسب
فردای دیدن خواب آشفته املانویسی توی راهرو تاریک مدرسه، موقع شستن ظرفها خیلی اتفاقی داشتم پادکستی گوش میدادم با عنوان «چیزهایی که مدرسه به ما یاد نداده!» آن وسط یک جملهای گفته شد تقریباً با این مضمون که واقعاً چه فایدهای دارد اگر کودک ما نام جلگهای را در فلان کشور بداند در حالیکه بلد نباشد در یک مسئله حیاتی چطور خودش را از مهلکه نجات دهد؟
شیر آب را بستم، دستم روی بشقابی که گذاشتم در جاظرفی خشک شد، سرم از شرمندگی پیش خودم پایین افتاد و در همان حال جزئیات خوابم را دوباره به خاطر آوردم. با خودم گفتم اگر همه «ر»های زندگی پسرم بالای خط باشند، «م»ها زیر خط باشند، «الف»ها هلالی باشند، «ب»ها و «ت»ها و «پ»ها کشیده و قشنگ باشند اما هیچکدامشان دردی از زندگی او دوا نکنند چه؟
اگر همه خطهای دفترش بیسایه و سیاهی و کثیفی پر شوند، اما جز سیاهههایی بیفایده نباشند چه؟
اگر پسرم اصلاً خوشخط ترین پسر جهان باشد اما من را فقط بهصورت یک عقاب و شکارچی بیرحم به یاد بیاورد چه؟
شب که املا گفتم، آخرش، بعضی کلمهها را با خط خودم نوشتم و برایش توضیح دادم که چرا بهتر است چی را چطور بنویسیم. تأکید کردم که «تناسب»، خط و مشق آدم را قشنگ میکند. خودم هم یادم ماند که تعادل و اعتدال، خط و مشق زندگی آدمها را قشنگتر میکند و آرزو کردم پسرم یادش بماند مادر خوشخطی داشت که تصمیم گرفت عقاب نباشد!
خبرنگار: سکینه تاجی
بی آنکه بشکند. دارم همه تلاشم را میکنم تا مداد را رام کنم و حداقل یک کلمه بنویسم، اما بیفایده است. ضربان قلبم رفته بالا و اضطرابی از همان جنس که تمام عمر فقط و فقط در محیط مدرسه تجربهاش کرده بودم همه جانم را فرا گرفته، کف دستهایم عرق کرده و مداد راحتتر لیز میخورد و بیشتر میخواهد که از دستم فرار کند. به هر جان کندنی هست یک چیزی توی همان تاریک و روشنی مینویسم و تا سرم را بالا میآورم، نور میافتد روی صفحه و میبینم چقدر زشت و کج و کوله نوشتهام... پاک میکنم. دوباره خم میشوم و مینویسم. صفحه دارد پر میشود از جملهها و کلمههایی که آخرش «م» دارد ... «م»ها درشت و بیقوارهاند، با سایه چرک و سیاهی کنارشان که انگار ۱۰ بار پاک شده و دوباره نوشته شده... کسی انگار به من میگوید «تو که خوشحال بودی خوشخط ترین مادر میشوی... چه شد پس؟». دلم میخواهد گریه کنم و دیگر صدای کسی که املا میگوید را نمیشنوم... از خواب میپرم... کف دستهایم عرق کرده و قلبم انگار در گلویم میزند.
وقتی ماهیمان مُرد
دوباره واقعیتهای زندگی، من را در دنیای خواب گیر انداختند. قبلاً هم پیش آمده بود که صورت مثالی کارهایی که در بیداری انجام میدهم در خواب به سراغم بیاید و من را با روی بدجنس و کار زشتم مواجه کند. مثل پارسال که تُنگ ماهی عیدمان شکست و من، ماهی بیچاره را چند روز توی شیشه مربا نگه داشتم. جایش خیلی تنگ بود و موقع دور زدن دمش به خَم شیشه کشیده میشد. شبی که مُرد و من شاهد گریههای سوزناک پسرم بودم خواب دیدم ماهی آنقدر بزرگشده که بزرگترین تشت موجود در خانه هم برایش کوچک است و بالهها و دمش از آن بیرون زده و همینطور هم در حال رشد کردن است! من و همسرم خیلی ترسیده بودیم و ماهی هم از دست ما بسیار عصبانی بود اما با پسرم که خوشحال کنار تشت نشسته بود با صدای زمخت ولی مهربان حرف میزد!
حالا هم در این مدت اخیر که سختگیریهایم در سواددار شدن بچه اندکی فروکش کرده، گیر زیادی داده بودم به خوشخط نوشتنش. املا که میگفتم با یکبار گفتن جمله، پسرک تند و بیغلط مینوشت اما من مثل عقابی خرگوش دیده، فرود میآمدم روی دفترش و «ر»ها و «م»ها و «ب»ها و خلاصه هر حرفی که روی خط و زیر خط نوشتنش مهم بود را پاک میکردم و دوباره و دوباره... .
تعادل و تناسب
فردای دیدن خواب آشفته املانویسی توی راهرو تاریک مدرسه، موقع شستن ظرفها خیلی اتفاقی داشتم پادکستی گوش میدادم با عنوان «چیزهایی که مدرسه به ما یاد نداده!» آن وسط یک جملهای گفته شد تقریباً با این مضمون که واقعاً چه فایدهای دارد اگر کودک ما نام جلگهای را در فلان کشور بداند در حالیکه بلد نباشد در یک مسئله حیاتی چطور خودش را از مهلکه نجات دهد؟
شیر آب را بستم، دستم روی بشقابی که گذاشتم در جاظرفی خشک شد، سرم از شرمندگی پیش خودم پایین افتاد و در همان حال جزئیات خوابم را دوباره به خاطر آوردم. با خودم گفتم اگر همه «ر»های زندگی پسرم بالای خط باشند، «م»ها زیر خط باشند، «الف»ها هلالی باشند، «ب»ها و «ت»ها و «پ»ها کشیده و قشنگ باشند اما هیچکدامشان دردی از زندگی او دوا نکنند چه؟
اگر همه خطهای دفترش بیسایه و سیاهی و کثیفی پر شوند، اما جز سیاهههایی بیفایده نباشند چه؟
اگر پسرم اصلاً خوشخط ترین پسر جهان باشد اما من را فقط بهصورت یک عقاب و شکارچی بیرحم به یاد بیاورد چه؟
شب که املا گفتم، آخرش، بعضی کلمهها را با خط خودم نوشتم و برایش توضیح دادم که چرا بهتر است چی را چطور بنویسیم. تأکید کردم که «تناسب»، خط و مشق آدم را قشنگ میکند. خودم هم یادم ماند که تعادل و اعتدال، خط و مشق زندگی آدمها را قشنگتر میکند و آرزو کردم پسرم یادش بماند مادر خوشخطی داشت که تصمیم گرفت عقاب نباشد!
خبرنگار: سکینه تاجی
نظر شما