پیشنهاد سردبیر

میهمان این هفته من هانیه ابویسانی است که با کمک خواهرش فاطمه و مجید ابویسانی نام ابویسان جغتای را در سطح کشور و آن هم در حوزه کتاب و کتاب‌خوانی مطرح کرده است. قرار گرفتن در جمع ۱۰ روستای برگزیده دوستدار کتاب در سال ۹۳، کسب مقام اول جام باشگاه‌های...

درباره کتابداری که کتابخانه‌ تعطیل شده‌ روستایشان را جانی دوباره بخشید/همه چیز از جست‌وجوی یک کتاب شروع شد

میهمان این هفته من هانیه ابویسانی است که با کمک خواهرش فاطمه و مجید ابویسانی نام ابویسان جغتای را در سطح کشور و آن هم در حوزه کتاب و کتاب‌خوانی مطرح کرده است. قرار گرفتن در جمع ۱۰ روستای برگزیده دوستدار کتاب در سال ۹۳، کسب مقام اول جام باشگاه‌های کتاب‌خوانی کودک و نوجوان کشور در دو سال ۱۳۹۶ و ۱۳۹۷ و کسب مقام اول جام باشگاه‌های کتاب‌خوانی کودک و نوجوان کشور در بخش استمرار در سال ۱۳۹۷ بخشی از موفقیت‌های او و کتابخانه‌ای بوده که به نام شهدای روستایشان نام‌گذاری شده است. ابویسانی کتابداری است عاشق کتاب و این سال‌ها همه زندگی‌اش وقف ترویج کتاب در روستایش و حتی روستاهای اطراف شده است.

چرا این کتاب را انتخاب کردی!
من زینب ابویسانی (معروف به هانیه) در خانواده‌ای با جمعیت زیاد در روستای ابویسان جغتای خراسان رضوی به دنیا آمدم. پدر بنده که در روستا به ملا معروف است از زمانی که کلاس ششم بوده می‌توانسته کتاب بخواند. در روزگاران گذشته که هنوز در روستای ما برق نبود پدرم و دیگر علاقه‌مندان به کتاب شب‌ها دور فانوسی می‌نشستند و در نور فانوس پدرم برای آن‌ها کتاب می‌خوانده است.
 این علاقه به کتاب روی من و بقیه خانواده هم تأثیر گذاشته و ما هم علاقه‌مند به کتاب شدیم. علاقه‌مندی خانواده به کتاب سبب شده است مثلاً شاهنامه در خانواده ما از جایگاه مهمی برخوردار باشد و در کنار کتاب شاهنامه چند دیوان حافظ با خط، جلد و طرح‌های مختلف هم همیشه در خانه ما وجود داشته است.
 در کودکی خواهر بزرگ‌ترم برای من که کوچک‌تر بودم کتاب می‌خواند و حتی خیلی از اوقات برای من کتاب هدیه می‌خرید. یادم است یکی از نخستین کتاب‌هایی که خواهر بزرگم برای من خواند ماهی سیاه کوچولو بود. من سال‌های ابتدایی و راهنمایی را در روستای خودمان درس خواندم اما چون روستای ما دبیرستان نداشت برای ادامه تحصیل به روستای راه چمن می‌رفتم. دبیرستانی که من در آن درس می‌خواندم فاقد کتابخانه بود اما تعدادی کتاب داشت که آن‌ها را در یک کمد نگهداری می‌کردند. یک روز مدیر مدرسه گفت: تو تنها دانش‌آموزی بودی که ۳۰جلد کتابی را که ما داشتیم خواندی. شنیدن این جمله برایم خیلی لذتبخش بود. سال‌های ابتدایی این شانس را داشتم که معلم‌هایم من و دیگر بچه‌های روستا را خیلی به کتاب‌خوانی تشویق می‌کردند. علت این تشویق‌ها هم این بود که معلم‌های ما کتابدار کتابخانه بودند به همین دلیل دوست داشتند کتاب بخوانیم.
 یادم است به ما گفته بودند اگر شب‌ها که از مسجد بیرون می‌آیند ما را در کتابخانه که جنب مسجد بود ببینند، یک نمره به ما می‌دهند و همین سبب می‌شد ما حتماً شب به کتابخانه برویم. پس از نماز همه بچه‌ها برای گرفتن کتاب صف می‌کشیدند و هدف کتابدارها این بود که ما بتوانیم روخوانی خوبی داشته باشیم.
کتابدارها دفتر بزرگی داشتند که در آن دفترها ارزیابی کتاب‌خوانی ما را می‌نوشتند. قاعدتاً ما بچه‌ها برای اینکه جلو دیگران خراب نشویم سعی می‌کردیم کتاب‌های خوب را از کتابدارها بگیریم و همین موجب رقابت میان ما می‌شد. یادم است یک بار من کتاب قطوری را انتخاب کردم که نزدیک هزار صفحه بود. یک روزی که کتاب دست من بود توانسته بودم فقط ۲۵صفحه از آن را بخوانم و وقتی کتاب را بردم که تحویل بدهم کتابداری که آن شب بود از من درباره کتاب سؤال کرد. من هم همان ۲۵ صفحه‌ای را که خوانده بودم توضیح دادم. 
کتابدار خواست درباره بقیه کتاب هم توضیح بدهم و من دوباره همان ۲۵ صفحه را توضیح دادم، برای همین کتابدار گفت چرا کتابی که مناسب سنت نیست را انتخاب کردی؟ برای همین حالا تنبیهی و تا چند روز حق بردن کتاب را نداری.
 من گفتم چرا خودتان این کتاب را به من دادید؟ کتابدار گفت دیشب من نبودم و کس دیگری بود. خلاصه تا چند روز به من کتاب ندادند تا یاد بگیرم هر کس باید کتاب مناسب سن و سال خودش را بخواند و باید قانون انتخاب کتاب را هم رعایت کند. 

به دنبال کتاب استاد مطهری
از کودکی آنچه بیش از دیگر موارد در ذهنم مانده کتابخانه قدیمی روستاست که در سال۱۳۵۷ شکل گرفت و هم مثل خیلی از بچه‌های روستا همه وقتم را در کتابخانه می‌گذراندم. نخستین مواجهه من با کتابخانه در سال دوم ابتدایی بود که تازه خواندن یاد گرفته بودم و می‌توانستم خودم کتاب‌هایی را که انتخاب می‌کنم بخوانم. کتابخانه ما یک در سبز آهنی داشت و کنار آن یک پنجره کوچک نصب کرده بودند. عصر که می‌شد من و تعداد دیگری از بچه‌ها همان اطراف پرسه می‌زدیم و منتظر بودیم تا در کتابخانه باز بشود. یادم است مشتری دائم کتابخانه بودیم و اگر مسئول کتابخانه دیرتر می‌آمد، یکی دو نفر از بچه‌ها دنبالش می‌رفتند تا زودتر بیاید و در کتابخانه را باز کند. 
سال ۱۳۸۶ که من دانش‌آموز پیش‌دانشگاهی بودم، خواهرم به دنبال یکی از کتاب‌های استاد مطهری به نام تعلیم و تربیت در اسلام می‌گشت. آن زمان این کتاب را در شهرهای اطراف مثل جغتای، جوین و حتی سبزوار پیدا نکرده بود. یک روز یک نفر به ما گفت چرا در کتابخانه قدیم روستا دنبال کتاب نمی‌گردید؟ آن روزها کتابخانه قدیمی روستای ما تعطیل شده بود برای همین گفتیم حالا به آنجا هم سر می‌زنیم برای همین در یکی از روزها سراغ آقای مجید ابویسانی رفتیم که زمانی کتابدار کتابخانه بود. به اتفاق ایشان به همان اتاق کوچک کنار مسجد مراجعه کردیم که روزگاری به آنجا رفت و آمد زیادی داشتیم و خلاصه ایشان در را باز کرد تا بین کتاب‌ها دنبال کتاب بگردیم. کتاب‌ها روی هم چیده شده بودند و سقف کتابخانه نم زده بود و اصلاً وضعیت خوشایندی نبود. 
آن روز کتاب‌ها را که مرتب می‌کردیم با دیدن بعضی از کتاب‌ها می‌گفتیم چه جالب این کتاب را قبلاً خوانده‌ام و چیزهایی مثل این. همان طور که کتاب‌ها را نگاه و سعی می‌کردیم این بار آن‌ها را کمی مرتب کنار و روی همدیگر بچینیم، آقای ابویسانی گفت اگر کتاب را پیدا کردید حاضرید دو باره در کتابخانه را باز کنید؟ در آن لحظه ما دو نفر بدون اینکه خیلی به چیزی که می‌شنویم فکر کنیم از روی شوخی گفتیم بله. 
علت اینکه کتابخانه تعطیل شد این بود که آن مکان به چند کار دیگر روستا هم اختصاص داشت یعنی زمانی پایگاه بسیج بود، زمانی دفتر شورا و... برای همین کتابخانه مسئول ثابتی نداشت و در مقطعی برای اینکه آن مکان تعمیر شود کتاب‌ها به طبقه بالای مسجد منتقل شده بود و پس از تعمیرات کتاب‌ها را به اتاق برگردانده اما دیگر آن‌ها را مرتب نکرده بودند و کتابخانه هم تعطیل شده بود. خلاصه آن روز پس از اینکه کتاب را پیدا کردیم حسابی خوشحال شدیم، آقای ابویسانی گفت: خب! فردا چه ساعتی برای مرتب کردن کتابخانه می‌آیید؟ ما در جواب گفتیم ان‌شاءالله یک روز می‌آییم. اما ایشان گفت: نه اگر فردا نیایید دیگر نخواهید آمد.
 برای همین برای فردا از ما قول گرفت که به کتابخانه برویم و ما همین کار را کردیم. آن شب خواهرم گفت با یک دفتر باید برویم که اسامی کتاب‌ها را بنویسیم و کار ما سه نفر از همان فردا شروع شد و چهار یا پنج روز هم طول کشید.
من به جای دیگران رفتم
در یکی از روزهایی که کتابخانه را مرتب می‌کردیم تا آماده بازگشایی شود، به آقای ابویسانی گفتم یادتان است آن زمان در کتابخانه دو قفسه هم داشتیم ایشان گفت بله اما چون کتابخانه مدتی بسته بوده و کارایی نداشته، قفسه‌ها را به یکی از مغازه‌دارها داده‌اند! ما هم گفتیم خب حالا به آن قفسه‌ها نیاز داریم. خلاصه چند دقیقه‌ای نگذشت که دیدیم آقای ابویسانی نیست. غروب که شد دیدیم قفسه‌ها هم رسید. یک صندوقچه سبز بود که در مسجد از آن برای نگهداری چای، قند و این طور چیزها استفاده می‌کردند اما در آن مقطع بدون استفاده مانده بود. 
ما صندوقچه را آوردیم و پس از تمیز کردن از آن به عنوان قفسه استفاده کردیم. سرانجام پس از چند روز کتابخانه ما آماده استفاده شد.
 حتی برای اینکه تعدادی کتاب کودک داشته باشیم از پول توجیبی خودمان تعدادی کتاب کودک هم خریداری کردیم. وقتی همه چیز مرتب شد فکر کردیم حالا باید به مردم خبر بدهیم، برای همین هفت نقطه مهم روستا از جمله دو نانوایی، خانه بهداشت، مسجد و... را انتخاب کردیم و مقواهایی که خبر بازگشایی کتابخانه را روی آن‌ها نوشته بودیم در آن مکان‌ها نصب کردیم. روز اول به کتابخانه رفتیم و منتظر نشستیم نخستین مراجعه‌کننده از راه برسد. 
بیش از ما، آقای ابویسانی به کوچه سرک می‌کشید و یک دفعه با خوشحالی گفت: یک بچه دارد به سمت کتابخانه می‌آید. دختر بچه‌ای که به سمت کتابخانه می‌آمد دخترعموی ایشان بود، اما آن روز به خانه مادربزرگش می‌رفت ولی آقای ابویسانی او را با شوخی به کتابخانه آورد و عضو کتابخانه کرد و چند بار هم صلوات فرستاد که نخستین عضو کتابخانه آمد. در آن مقطع کار هر سه نفرمان این بود که هر کس را می‌بینیم تشویق کنیم بچه‌اش را به کتابخانه بفرستد. اگر بچه‌ها را در کوچه در حال بازی می‌دیدیم آن‌ها را تشویق می‌کردیم تا به کتابخانه بیایند هر چند تا آن روز خیلی کتاب‌های مناسب برای بچه‌ها نداشتیم و بیشتر کتاب‌ها همان کتاب‌هایی بود که از کتابخانه قبلی مانده بود و ما بعضی از آن‌ها را تعمیر کرده بودیم تا قابل استفاده برای دیگران باشند. 
حتی کتاب‌هایی داشتیم که چند صفحه آخر کتاب از بین رفته بود ولی ما همان‌ها را در قفسه‌ها گذاشته بودیم تا تعداد کتاب‌ها بیشتر بشود. جالب اینکه بعضی‌ها همان کتاب‌ها را می‌بردند و وقتی کتاب را می‌آوردند می‌گفتند کتاب چند صفحه آخرش نیست! ما هم چون نمی‌خواستیم اعضای کتابخانه را از دست بدهیم اظهار تعجب می‌کردیم و می‌گفتیم چه خوب شد که گفتی! پس دیگر آن را به کسی نمی‌دهیم اما دوباره همان کتاب‌ها را سر جایشان می‌گذاشتیم چون کتاب‌هایمان کم بود. روزهای زوج خواهرم فاطمه کتابدار بود و روزهای فرد هم مجید ابویسانی. 
روزهایی که خواهرم کتابدار بود، من هم همراهش می‌رفتم.
 چون کم‌کم تعداد مراجعه‌کننده‌ها زیاد شد و چون خواهرم خبرنگار بود و مجبور بود برای تهیه خبر به شهرها و روستاهای اطراف برود، از من می‌خواست گاهی به جای او در کتابخانه باشم. آقای ابویسانی هم چون کارش در عکاسی شهر بود و از طرفی کشاورزی هم داشت، گاهی از من می‌خواست به جای ایشان به کتابخانه بروم. 
آن قدر من به جای این دو نفر به کتابخانه رفتم و جای ایشان را پر کردم که شدم کتابدار کتابخانه و همچنان هم دارم به جای خواهرم و آقای ابویسانی می‌روم.
کتابخانه ساختیم
سال ۱۳۹۳ که به عنوان روستای دوستدار کتاب در کشور برگزیده شدیم ۱۵ میلیون جایزه گرفتیم تا با آن تجهیزات لازم برای کتابخانه را بخریم یا کتابخانه‌ای بسازیم. آن زمان چون فضای کتابخانه بسیار کوچک بود به فکر افتادیم که کتابخانه‌ای بسازیم. 
یادم است وقتی به اهالی روستا گفتیم قرار است کتابخانه‌ای بسازیم خیلی‌ها گفتند مگر با ۱۵ میلیون تومان می‌شود کتابخانه ساخت! 
پی ساختمان را هم نمی‌توانید بسازید.
 اما ما معتقد بودیم که می‌شود به خصوص آقای مجید ابویسانی می‌گفت باید از یک جا کار را شروع کنیم برای همین دست به کار شدیم. نظر ایشان این بود که باید پی ساختمان را بکَنیم تا مردم ببینند کار را شروع کردیم و به کمکمان بیایند و شکر خدا همین طور شد و حتی تا خرید کولر را مردم تأمین کردند. 
در ماجرای ساخت کتابخانه حتی افرادی بودند که زکات خودشان را به ساخت کتابخانه اختصاص دادند. یادم است در آن زمان یکی از هم‌ولایتی‌هایم به ما مراجعه کرد و گفت: من در حال حاضر پولی ندارم که برای ساخت کتابخانه کمک کنم اما یک قطعه زمین دارم و می‌توانم آن را به شما بدهم. از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدیم، زمین را از طریق شورا به مبلغ ۱۸ میلیون تومان فروختیم تا برای ساخت کتابخانه هزینه کنیم.
سال ۱۳۸۶ که ما کتابخانه را مجدد راه‌اندازی کردیم هزار و ۲۰۰ جلد کتاب داشتیم که البته بعضی از آن‌ها خیلی هم قابل استفاده نبودند اما برای اینکه آمار کتابخانه بیشتر بشود آن‌ها را هم در قفسه‌ها چیدیم اما در حال حاضر ۱۵هزار کتاب داریم که ثبت سامانه شده‌اند و حدود ۳هزار جلد دیگر هم داریم که باید ثبت شوند. 
از همان روز اولی که کار کتابخانه را شروع کردیم با توجه به اینکه مادرها رکن مهم خانواده هستند سعی کردیم آن‌ها را هم پای کار بیاوریم و خدا را شکر همین اتفاق افتاد. ما حتی بعضی از کتاب‌های گران و مهم را با همیاری مادرها خریداری می‌کنیم یعنی هر کس هر مقدار که توان دارد به خرید کتاب مورد نظر کمک می‌کند. جمعیت روستای ما ۸۰۰ نفر است اما بیش از ۵۰۰ عضو کتابخانه داریم.
 آقای مجید ابویسانی ارتباطات خوبی با همشهری‌هایمان در مشهد و در دیگر شهرها دارد برای همین هر وقت میهمانی به روستا می‌آید حتماً از کتابخانه بازدید می‌کند و همین دلیلی می‌شود برای اینکه همشهری‌هایمان از دیگر شهرها برای ما کتاب بیاورند. بخشی از این کتاب‌ها را با کمک فضای مجازی تهیه کرده‌ایم و بخشی از کتاب‌ها را از طریق ارتباط گرفتن با ناشران و نویسندگان آن‌ها تهیه کردیم. به نظرم تأثیر کتابخانه بیش از هر چیزی روی موفقیت بچه‌های روستا بوده است. مثلاً مائده ابویسانی یکی از اعضای قدیمی کتابخانه ماست که از دو سالگی عضو کتابخانه بوده و با کتاب بزرگ شده است. 
خبرگزاری کتاب با او مصاحبه‌ای کرده و از او پرسیده بود آرزو دارد در آینده چه کاره بشود و او گفته بود فیزیکدان، ریاضیدان و یا مهندس هوافضا. علاقه او به مهندسی هوافضا پس از مطالعه کتاب سریع‌تر از نور نوشته محمدعلی حسنین شکل گرفته بود و خوشبختانه سال گذشته ایشان در همان رشته‌ای که آرزویش بود یعنی هوافضای دانشگاه صنعتی شریف قبول شد. 
درخشش بچه‌ها در جشنواره‌های مختلف هم سبب کسب آبرو برای خودشان و خانواده‌شان است و هم خوشحالم که نام زادگاهم ابویسان را در کشور مطرح می‌کنند. 

منبع: روزنامه قدس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 3
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • حمیده ۰۹:۴۴ - ۱۴۰۳/۰۶/۲۵
    0 1
    تبریک به خانم ابویسانی کتابدار عزیز و خسته نباشید بخاطر همه زحمتاشون ⁦❤️⁩ گر خدا تلاش هایت را ببیند بی نتیجه نمی‌گذارد 😍🌹
  • ۱۲:۳۸ - ۱۴۰۳/۰۶/۲۵
    1 0
    حیف وقتی که برای خوندن این مطلب هدر دادم....
  • ۱۵:۲۱ - ۱۴۰۳/۰۶/۲۵
    0 0
    2 هزار کلمه مطلب سرهم کردی یک عکس خوب هم میگرفتی دیگه... یک گلدون با کتاب باز به هانیه خانم هم گفتی زل بزن به دوربین!!