هنوز از جبهه نیامده بودم که اسماعیل، 16 تیر سال 60 با لشکر امام حسین (ع) روانه جبهه شد. آنها را به منطقه سرپل ذهاب (ارتفاعات بازى دراز) برده بودند. پس از سه ماه برگشت، اما فقط یک هفته مرخصی را طاقت آورد و این همزمان شد با فرمان امام (ره) که: « باید حصر آبادان شکسته شود.»
این بار به آبادان رفت. در سومین اعزام، حلاوت آزادسازى شهر بستان را چشید و چهارمين و آخرين حضورش در جبهه، عمليات طريقالقدس و فتحالمبين در خوزستان بود.
در لحظه شكار تانكهاى عراقى، به وسيله گلوله ضدهوايى دشمن بشدت مجروح شد و پس از يك ماه بسترى در بيمارستان قائم مشهد به شهادت رسید.
از نخستین حضورش در جبهه تا شهادتش، یک سال بیشتر به درازا نکشید.
کلاس شهدا
چهار- پنج ماه از جنگ میگذشت. اسماعیل دانش آموز سال سوم دبیرستان شهیدان عبداللهی بود. با دوستانش که حدود بیست نفر بودند، همگی باهم به جبهه رفتند.
پنج- شش ماه پس از اعزام نخست، چهار- پنج تا از رفقایش شهید شدند. اسماعیل آمده بود، مرخصی؛ حال و هوای عجیبی داشت.
دلش را جبهه جاگذاشته بود.
پرسیدم، چقدر قرض داری که اینطور ناراحتی، اسماعیل؟
آهی کشید و گفت: ما انگار لیاقت شهادت نداریم.
ماتم برده بود؛ اسماعیل با این سن کم، حرفهای بزرگی میزد که پس از سال ها هنوز از یادآوریش در حیرتم!
امضای یواشکی
عراقی ها شیمیایی زده بودند و چشمهای اسماعیل بشدت آسیب دیده بود.سفیدی چشمهایش، زرد بود.پزشکان برایش یک ماه استراحت تجویز کرده بودند.یک برگه محرمانه هم برای بسیج شهرستان نوشته بودند که اسماعیل زودتر از یک ماه نباید روانه جبهه شود. سه - چهار روز بیشتر طاقت نیاورد! بسیج شهر خودمان اعزامش نمی کرد. خودش یک نامه به بسیج قم نوشت. ساعت یازده - دوازده شب شد. پدر از مزرعه آمد. اسماعیل صبر کرد تا پدر از خستگی خوابش برد.
استامپ و نامه را آماده کرد،خیلی آهسته انگشت شست پای پدر را در استامپ رنگی کرد. رفت بزند پای نامه که پدر بیدار شد.همان طور که دراز کشیده بود زیرلب به اسماعیل گفت: به این کارها نیاز نیست، به خودم میگفتی پای برگه ات را مهر میزدم! اسماعیل خجالت کشید خندید و گفت: نمی خواستم اذیت شوی پدر! فردا صبح برگه را برد قم و از بسیج قم راهی جبهه شد، به فرماندهی شهید « مهدی زین الدین».
دوهزارتومان قرض
روز اول مجروحیتش، دو هزار تومان که از پدر گرفته بود، داد به یکی که دستش خالی بود.
روز اعزام پول نداشت، همین که مطالبه کمی پول کرد، پدر با تعجب پرسید: پس پولی را که ...
اسماعیل با آن خنده شیرین همیشگی گفت: زیاد مهم نیست آن پول چه شد پدر! جیبهای اسماعیلت را دریاب که پولی در بساط ندارد.
پدر اسماعیل را در آغوش کشید و گفت: ما که از کار شما بچههای امروزی سردرنیاوردیم.
بعدها فهمیدیم پول را همان روز به کسی میدهد که نیازمند بوده است.
مجروحیت
اسماعیل آرپیجی زن بود. فرمانده میآید و داوطلب میخواهد برای خط مقدم. به بچه ها میگوید: این را بگویم هرکس برود 90 درصد شهید است برنمی گردد عقب ...! و اسماعیل داوطلب میشود. اسماعیل میرود و آرپیجی را میزند. گلوله کالیبر پنجاهی میآید و اسماعیل سخت مجروح میشود.
جراحت سطحی
تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. اسماعیل بود. گفت: من مشهدم و یک جراحت سطحی برداشته ام، شما فقط یک دست لباس برایم بخر و بیاور، میخواهم دوباره برگردم!
روزهای عید بود. گفتم: اسماعیل! چند ماه است که نیامده ای خانه ... بیا اینجا دید و بازدیدی بکن بعد برو. گفت: نه!... لباس را بخر بیاور. رفتیم بازار برایش یک دست لباس خریدیم و رفتیم مشهد. تا رسیدیم بالاسرش با یک عشقی شروع کرد تعریف کردن که جایت خالی رفتیم چقدر از سربازان دشمن را به درک واصل کردیم و... .
این ها را که تعریف میکرد، خوشحال شدم. باخودم گفتم شاید جراحتش سطحی است که این طور سرحال است. مدتی که بیمارستان بودم اسماعیل یک آخ هم نگفت! پس از شهادتش ما فهمیدیم کالیبر پنجاه به بدنش اصابت کرده است.
یکی از همرزمانش به نام آقای «آفتابی» تعریف میکرد:
«همه روده و کبد اسماعیل از شکمش ریخته بود بیرون. من با دست، همه را داخل شکمش ریختم و با چفیه، شکمش را بستم. به بچه ها گفتم با این وضعیتی که من دیدم اسماعیل نمی رسد به بیمارستان ... شهید میشود.»
با دیدنش بیهوش شدم
چهار- پنج نوبت به جبهه رفت. بار آخر از لشکر امام حسین (ع) برای عملیات فتح المبین رفته بودند خط مقدم. او را با ضدهوایی زده بودند و به غیر از قلب هیچی نداشت! پس از سه - چهار روز منتقل شد، بیمارستان قائم مشهد. کارخانه مرخصی نمی داد معطل مرخصی نماندم. مادر را برداشتم و رفتیم مشهد. دم در اتاق که رسیدم نگاهم که به اسماعیل افتاد بیهوش شدم. پنج- شش دستگاه به اسماعیل وصل بود. گفتم، این چه وضعیتی است اسماعیل؟چرا این قدر لاغر شده ای؟
پاسخ داد: مشکلی نیست، همه اینها در راه اسلام است.
غذایش سوپی بود که آن را هم با پنبه میمالیدند به لبهایش.اولین حرفش این بود: بابا را نیاوردی؟ پنج- شش ماه بود پدرم را ندیده بود. از پرسش او خجالت کشیدم. فکرنمی کردم مجروحیتش چنان عمیق و نزدیک شهادتش باشد! بعدها خیلی تأسف خوردم.
حسرت ناتمام پدر
عجیب بود، اسماعیل با آن همه جراحت، چهل روز زنده ماند. پزشکان هم تعجب کرده بودند. شمار مجروحان عملیات فتح المبین برای آزادسازی خرمشهر بسیار زیاد بود.
ظرفیت بیمارستانهای تهران و اصفهان تکمیل بود، به همین سبب اسماعیل را بردند به بیمارستان مشهد؛ وارد که شدم پرستار گفت: اجازه ندارد آب بخورد، حواست باشد!
دستشویی هم نباید خودش برود. ولی اسماعیل اصرار داشت کارهایش را خودش انجام دهد.نمی خواست کسی به زحمت بیفتد. با سرم و دم و دستگاه هرجور بود، زیر کتفش را میگرفتیم و میبردیمش دستشویی. دکترها میآمدند اسماعیل را ویزیت میکردند و میرفتند، ولی هرچه میخواستم پرونده اش را نگاه کنم اجازه نمیدادند.
حالا که فکر میکنم از خودم میپرسم، چطور اسماعیل با چنان وضعیت وخیمی، یک آخ هم نگفت! چه چیز میتواند پاسخ این پرسش باشد، جز عشق؟
معلم بودم و باید پس از سیزده میرفتیم سر کلاس. از مشهد برگشتم و برادر دیگرم که در جهاد کار میکرد رفت بیمارستان، کنار اسماعیل. وقت کشت بود. پدرم خیلی دلش میخواست برود بیمارستان دیدن اسماعیل. ما گفتیم، یک جراحت سطحی برداشته.
نمی دانستیم چه بلایی سرش آمده، ولی آخ هم نمی گوید. به پدر گفتیم تو بمان به کشت و زمینت برس، اسماعیل خوب میشود و میآید.
وقتی خبر شهاد ت اسماعیل را آوردند، جنازه سردخانه کاشان بود. پدرم خیلی بی تابی میکرد. گفتم، پدر! تو که میدانی اسماعیل بهشت را برایت خریده ... بیا اسماعیل را ببین آرام میشوی! چه میتوانستم بگویم جز این؟ کفن را که کنار زدیم با چشمهای خودم دیدم، اسماعیل خندید. پدرم خیلی آرام شد، ولی تا زنده بود وقتی تنها میشد خیلی گریه میکردوقتی تنها بود، همیشه با خودش زمزمه میکرد: آخرین عملیات که میخواست برود باهم بذر خیار کاشتیم. اسماعیل گفت: من کمکت میکنم این بذرها را بکاریم، ولی خودم از محصول آن نمی خورم.هرچه میگفتم، اسماعیل این حرف ها را نزن، میخندید و... .
به خاطر مادر
دکترها هم از زنده ماندن اسماعیل در این چهل روز تعجب کرده بودند، با آن وضعیت فجیع مجروحیت. اکنون که فکرمی کنم میفهمم خدا چقدر هوای ما را داشت. یک هفته پیش از مجروحیت اسماعیل، دایی بیست ساله ای داشتیم که سکته قلبی کرد و از دنیا رفت.خدا میدانست تحمل داغ دو جوان برای همه ما بخصوص برای مادرم، چقدر سخت بود.خدا خودش، اوضاع را طوری سروسامان داد که مراسم چهلم دایی ام، خبر شهادت اسماعیل را بیاورند.
استخر شهدا
یکی از دوستانش به نام آقای «پهلوانی»، یک روز آمد سر خاک اسماعیل وبرایم تعریف کرد: «ما پنج شش رفیق بودیم، خواب دیدم دوتایی که شهید شده اند در استخری شنا میکنند.
چند نفر بودیم که کنار استخر ایستاده بودیم و میخواستیم برویم داخل برای شنا آن دو نفر که داخل استخر بودند، گفتند: فقط اسماعیل میتواند بیاید داخل استخر و شناکند.
اسماعیل هم رفت و شروع کرد به شناکردن. خوابم را برای بچه ها تعریف کردم. اسماعیل از خوشحالی به هوا پرید و گفت: ما که رفتیم! آقای پهلوانی خیلی حسرت میخورد به دوستانش.
پس از چهار سال، او هم شهید شد.
آخرین نفری بود از آن زمره که به رفقایش پیوست.
نماز شهادت
غروب روز شهادتش گفت: خاک بیاور، تیمم کنم نمازم را بخوانم. گفتم، نمی توانی نماز بخوانی اسماعیل. گفت: باید نمازم را بخوانم برادر! آن روز دکترها میدانستند چه خواهد شد. همه به حالت آماده باش بودند. خاک را آوردم برای تیمم.
موهایش را شانه زدم. نمازش را خواند. دکترها خودشان را رساندند بالاسر اسماعیل.
سلام آخر را که گفت، شهید شد!
از وصيتنامه شهيد
دربندی از وصیتنامه شهید اسماعیل آقاپور آمده است:
«خدايا ! تو مى دانى كه هدف ما شهادت نيست، بلكه پيروزى در راه توست. خدايا ! تو شاهدى كه آگاهانه و براى جهاد در راه تو به جبهه جنگ مى روم، اگر شهيد شدم، به آرزويم رسيده ام. خدايا ! تو را شكر مى كنم كه اين نعمت الهى را به اين انسان ذليل عطا فرمودى .
اى امام ! اى كسى كه قلب هاى ما را تسخير كردى و اگر تو نبودى، در اين سرزمين انقلابى رخ نمى داد. اماما ! اينك كه ضربه ها از هر طرف به سوى تو نشانه رفته است و تو به يارى خدا همچون كوه استوار ايستاده اى و مسؤوليت سنگين [رهبرى]را به دوش گرفته اى، مطمئن باش كه ما يار و ياور تو هستيم و از اسلام و قرآن دفاع خواهيم كرد.
... ملت ايران! از شما مى خواهم كه با اطاعت از امام كه فقط براى خدا و مستضعفان جهان عليه مستكبران ، رسالت خود را انجام مى دهد، يارى دهنده اسلام باشيد و وحدت و همبستگى خود را حفظ كنيد... .
نظر شما