۶ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۲
کد خبر: 405748

گروه «جامعه» قدس آنلاین/ طوبی ساقی: می‌دانم کار احمقانه‌ای کردم. حتی چند ساعت بعد ازفرار پشیمان شده بودم و می‌خواستم به مادرم زنگ بزنم، اما از برادرم می‌ترسیدم.

فرار یک دختر از خود، نه از خانه!

 

کیمیا ۱۶سال دارد.او دو شبانه روز در خانه همکلاسی اش خود را مخفی کرده بود.

دختر نوجوان اگرچه از کرده خود پشیمان است اما به خودش حق می‌دهد که برای رهایی از شرایط سخت زندگیش نیاز به این دو روز استراحت داشته است.

او در حالی از روزهای سخت زندگیش می‌گوید که وضع مالی پدرش خوب و از همه امکانات زندگی بهره مند است.

کیمیا در گفت‌وگو با مشاور خانواده اظهار داشت:مادرم در سن ۳۹ سالگی باردار شد و مرا به دنیا آورد.

دختر نوجوان چانه اش را روی مچ دستش تکیه داد و گفت: با خواهران و برادرانم چند سال تفاوت سن دارم و از همه جالب تر این که خواهر زاده ام یک سال از من بزرگتر است.

خواهرم می‌گوید زمانی که مادرم مرا باردار بود، احساس شرمندگی می‌کرد و این موضوع را تا ماه هشتم حاملگی اش از همه پنهان کرده بود.

در واقع باید بگویم من بچه ته تغاری ناخواسته خانواده بودم.

برادرم مرا جوجه اردک زشت صدا می‌زد ودر میهمانی‌ها و مراسم فامیلی نیز هر کس سعی می‌کرد شوخی شوخی متلکی بار مادرم کند که این چه وقت بچه آوردنت بود و از این حرف‌ها.

شنیدن این نیش و کنایه ها از دوران کودکی برایم عجیب بود ولی آنچه خیلی عذابم می‌داد حرف‌های پدرم بود.

دختر نوجوان آهی کشید و افزود: بعد از تولد من، مادرم دچار بیماری دیابت شد و این مسأله خانواده‌ام و به خصوص پدرم را به زحمت انداخته بود. بزرگتر که شدم بی آن که بدانم علت بیماری مادر چیست با خوشحالی به آغوش پدر می‌دویدم، اما وقتی اعصابش درب و داغون بود با تشر می‌گفت آرام بگیرو این قدر سر و صدا نکن بچه بد قدم و ... . شنیدن این حرف بین من و پدرم از همان سن سه یا چهار سالگی فاصله انداخت و از او عقده به دل گرفته بودم. مادرم نیز درگیر بیماری اش بود و بیشتر وقت ها در خانه تنها می‌شدم.

کیمیا در حالی که لبخندی تلخ بر چهره داشت گفت: چشم می‌کشیدم تا خواهر یا برادرم به خانه ما بیاید و یا میهمانی فامیلی جور شود و دور و برمان شلوغ باشد.

اما در همین میهمانی‌ها نیز خواهر و زن داداشم طاقچه بالا می‌نشستند و بچه های شان  در حال بازی و شادی بودند. آن وقت من بیچاره به خاطر این که مادرم بیمار است باید مثل یک کلفت یک خروار ظرف می‌شستم و کار می‌کردم.

خواهرم روی من حساس بود و تا می‌دید یک لحظه نشسته ام به مادرم می‌گفت: به این بچه کار خانه یاد بده از او مسؤولیت بخواه چون در آینده... .

کیمیا سرش را بالا آورد و ادامه داد که حتی مرور گفته های خواهرم حرصم را در می‌آورد. جالب است که او از بچه لوس و ننر خودش که یک سال از من بزرگتر است چنین انتظار و توقعی ندارد.

دختر نواجوان افزود: پارسال پول عیدی ام را جمع کردم و یک گوشی تلفن خریدم.

با این که به هیچ شبکه ای وصل نبودم اما یک روز که همه خانه ما دعوت بودند،در اتاقم نشسته بودم و صدای مادرم را نمی شنیدم.

 برادرم ناگهان در اتاقم را باز کرد. با دیدن گوشی در دستم غیرتی شده بود .

گوشی را از دستم گرفت و آنچنان به زمین کوبید که چهل تکه شد.

از همان شب دلم شکست و احساس تنهایی و افسردگی‌ام هزار برابر شد. مانده بودم حرف دلم را به که بگویم. با همکلاسی‌ام درد دل کردم.

فاطمه دختر خوب و فهمیده‌ای است. پدر و مادر تحصیل کرده‌ای دارد. از او خواستم موضوع را با والدینش مطرح کند و کمک بگیریم.

فاطمه می‌گفت پدر و مادرش خیلی سخت گیر و حساس هستند و می‌گویند با کسی که مشکل خانوادگی دارد اصلاً نباید ارتباط برقرار کرد و اگر از این ماجرا بویی ببرند دوستی‌مان به هم می‌خورد. متأسفانه نتوانستم حرف دلم را به کسی بگویم.

کیمیا گفت: چون پدرم اسم و رسم‌دار است درباره مشکلات زندگی‌ام به مشاور مدرسه هم حرفی نزدم.

احساس می‌کردم اگر خانم مشاور سر از مشکلاتم در بیاورد شخصیتم خرد می‌شود و دیگر نمی‌توانم سرم را جلوی او بالا بگیرم.

بعد از تعطیلی مدرسه حسابی به هم ریخته بودم. حس می‌کردم در و دیوار خانه دست انداخته روی گردنم و دارم خفه می‌شوم. به دوستم زنگ زدم. گفت یکی دو روز به شهرستان می‌روند و بر می‌گردند.

فکری به سرم زد. کلید خانه شان را گرفتم و از خانه فرار کردم.

دو شبانه روز در آن خانه مخفی شده بودم و می‌خواستم خانواده‌ام کمی نگرانم شوند.

تصور می‌کردم این طوری برای همه عزیز می‌شوم.

 

کیمیا نفس عمیقی کشید و افزود: من در خانه دوستم، فکرم حسابی درگیر شده بود که چه طور به خانه برگردم و چه توضیحی برای این کارم بدهم که خانواده دوستم زودتر از سفر برگشتند. آنها با دیدن من در خانه‌شان شوکه شده بودند. موضوع را به خانواده‌ام اطلاع دادند. چند دقیقه بعد پدر، مادر، خواهر و برادرم آمدند.

مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت از وقتی گم شده‌ای قند خونم بالا زده و دارم کور می‌شوم. اما برادرم با پدر دوستم درگیر شد و می‌گفت: از شما به خاطر مخفی کردن این بچه شکایت می‌کنیم و اصلاً از کجا معلوم خواهرم را اغفال نکرده باشید و معلوم نیست چه بلایی سرش آمده باشد.

با این حرف برادرم آتش بپا شد. کار به فحاشی و نزاع رسید. به کلانتری رفتیم. بالاخره با تحقیقات خانم مشاور کلانتری موضوع ختم به خیر شد.

کیمیا افزود: اگر چه بعد از آن که به خانه برگشتم روزگارم سیاه شد.

پدر و برادرم با سخت گیری‌های‌شان دیوانه‌ام کرده‌اند. اما این بار دوستانه با مادرم صحبت کردم و به اتفاق به مرکز مشاوره آمده‌ایم تا از مشاور خانواده کمک بگیریم. امیدوارم مشکلات مان حل شود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.