با اینکه زیاد اهل سفر به زمان نیستم اما رژه کوچولوها در شهریور، تابلوی زنده و متفاوتی ست. شاعرانه است و جبر دارد.
این روزها به خودم اجازه نمی دهم به کتابفروشی پا بگذارم، فقط زیاد می ایستم پشت ویترین ها تا شلوغی خندان و ناشناخته بچه ها را ورانداز کنم. مداد و مدادرنگی برداشتن شان را. چشم های شیرین و شادشان را. پشت بابا قایم شدن و غُرزدن و لب ورچیدن شان را.
به دانه های سرخ زُل می زنم و یاقوت ها را با قاشق زیرورو می کنم. مثل هم زدنِ تصاویری که از سال ها پیش در تاریکخانه ذهنم جا مانده اند. چقدر مادرجان و آقاجان در تمام خاطراتم پُررنگ اند. چقدر هیچ کس، کوله پشتی و کفش های دخترانه رنگی نداشت. نمی دانست مارک چیست و سرویس مدرسه...! چقدر همه چیز ساده و سیاه و سفید بود...!
همیشه از خاطره هایم یک ساعت زنگدار با صدای کرکننده می افتد بیرون. و نگرانی عزیز برای تعمیر چتر بچه مدرسه ای هایش. برای شال گردن ها و دستکش هایی که هنوز نیمه کاره بودند.
این روزها سعی می کنم صبحانه های کِیف دار هفت سالگی به ساعت شش- شش و نیم را بچینم روی میز. اگرچه کلسترول اجازه نمی دهد کره با مُربای بهارنارنج لقمه بگیرم و یک دل سیر به تخم مرغ ها نگاه کنم و یک هورت از چای شیرین خاطره بنوشم.
نظر شما