آقای عطار به لیستم نگاه می کند و بلند بلند می خواند: گل محمدی، پودر خردل، آویشن، عرق نعنا، هل و کاسنی.
بی عجله، برگه دوم را هم می گذارم روی ترازو. سفارشات بهاره هم پر و پیمان است.
ذوق زده تر از آنم که تا نسخه ام پیچیده می شود، خانومانه رفتار کنم و میان مثقال ها و گِرم ها محصول پرخاصیت نگردم و حظ نبرم. و شیشه عرقیجات و سبدهای گیاه خشک شده معطر را بو نکشم.
مغازه خلوت و آرام است و من، مشغول سلفی گرفتن با کیسه های کوچک لیموعمانی و فلفل قرمز خشک شده و دارچینم. و از سر شادی با اجتماع کاکوتی و اسطوخودوس و پونه و نسترن کوهی و مریم گلی حرف می زنم.
اینجا عجیب شبیه آشپزخانه های قدیمی ست. همانقدر بزرگ، مهربان و همه چیزدان. همانقدر تماشایی و خوشمزه. آشپزخانه مادربزرگ هایی که از سقف و تاقچه و صندوقچه و پشت بام شان، ادویه و گل وگیاه شفابخش، لبریز بود.
محو این گیاهستانِ سنتیِ ام و قوطی های نبات معجزه گر را سِیر می کنم و حواسم پیش سُماق و یاس و بنفشه و شاهدانه و زیره و ختمی ست که انگار آقای عطار، آلیس را صدا می زند.
به سختی از سرزمین جادویی دل می کنم و می آیم بیرون. و برای بهاره پیام صوتی می گذارم که: سلام دوست نازنین! آلیس می خواهد چای کوهی دَم کند... بدو که فنجان نطلبیده مهربانی، مُراد است..!
نظر شما