تنها یک بهانه ...مایه اش را داشته باشی ، تنها یک بهانه کافی است برای زیر و رو کردن دلت. برای ویران کردن بناهای محبتی که بناحق توی دلت ساخته ای و ساخته اند. ما آدمهای اسیر و عبید دنیا ، اگرچه بیشتر روزهای عمرمان بازیچه دنیایی می شویم که گفته اند و می دانیم خودش بازیچه ای بیش نیست ، هرچندگاهی خوشی های زندگی می زند زیر دلمان ، بعضی وقتها ناخوشی هایش توی پَرمان می زند و آنوقت از اصل خودمان دور می افتیم .اگرچه خمیر مایه مان را فراموش می کنیم و سر از هزار بیراهه در می آوریم. غرق می شویم در سرگیجه بی پایان خوشی ها و ناخوشی ها و گاه که سرگیجه کمی آرام می گیرد، چشم می دوزیم به خودمان ، به آنچه هستیم ، به آنچه باید می بودیم و... بازدوباره همان غرق شدن ، همان سرگیجه ، همان تباهی و... می آید سراغمان، اما هرکدام انگار برای روز مبادا دستاویزی هم داریم. مثلا ًعشقی ، علاقه ای ، ارادتی ، غیرتی و اشکی . باید بهانه ای از راه برسد ، این عشق ، این ارادت و علاقه و اشک را بجنباند تا بشویم آنچه که باید می شدیم. سوژه امروز «گزارش از شخص» آدمی است مانند یکی از ما که افتاده بود در گرداب سرگیجه های بی پایان و شده بود بنده خوشی های دنیای خود ساخته اش. « رسول دادخواه تبریزی » سالها میان نور و تاریکی دست و پا زد ...دست و پا زد تا اینکه ارادتش به حسین (ع) بهانه شد ، عشق و غیرتش را جنباند و او را از بندِ بندگی رهانید.
رسول تُرک
چیزی حدود ۱۱۰ سال پیش در محله ای قدیمی از شهر تبریز به دنیا آمد. مشهدی جعفر و همسرش آسیه خانم آدمهای اهل و درست و حسابی بودند. بخصوص مادر که میان همسایه ها به خوبی و پاکدامنی معروف بود و پای ثابت روضه های امام حسین(ع). فرزندشان «رسول» اما خدا می داند چطور کم کم افتاد توی خط رفیقان ناباب و کشیده شد به خلاف. عرق خوری ، لات بازی ، عربده کشی و صد جور کار دیگر. ۲۴ ساله بود که انگار احساس کرد تبریز برای لات بازی ها و خلافکاری هایش کوچک شده است. شهر پدری را رها کرد و سر از پایتخت درآورد. بزن بهادر تبریزی خیلی زود در تهران هم برای خودش اسم و رسمی به هم زد. رسول دادخواه تبریزی را همه با نام «رسول تُرک» می شناختند. قلدر و شرور یکه بزنی که حتی مأموران کلانتری هم بدجوری از او حساب می بردند چه برسد به مردم محله.
سر سوزن
کنار همه خلاف ها و کثافت کاری هایش ، سر سوزنی ارادت به امام حسین(ع) را فراموش نکرده بود. اثر هیأت رفتن های دوران کودکی بود؟ تأثیر اشکهایی بود که مادرش وقتی او را در شکم داشت توی مجالس امام حسین(ع) ریخته بود؟ حس و حال محرم های پر شور هر ساله تبریز و تهران بود و...؟ هرچه بود ، آنقدر قدرت داشت که با شروع ماه محرم «رسول ترک» بد اخلاق ، عرق خور و بزن بهادر را وادار می کرد هر جای شهر هست ، کارش را رها کند و خودش را برساند به مجلس عزای حسین(ع)! لات آن سالهای تهران با سبیل های از بناگوش در رفته ، هیکل درشت و ظاهر ترسناک وقتی پایش می رسید هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد. با همان سبک شلوغ کاری و قلدری خودش پذیرایی می کرد ، نظم مجلس را به عهده می گرفت و... . هیأتی ها هم جرأت نمی کردند مانعش شوند. می گذاشتند به حال خودش باشد تا وقتی که روضه خوان یا مداح نام حسین (ع) را می بُرد . آنوقت «رسول» مثل بره رام جایی آرام می گرفت و تا آخر مجلس همانطور می ماند. البته کسی جرأت و رغبتی نداشت نزدیکش بشود و ببیند با خودش چه می گوید و چرا اشک می ریزد؟
شب آزادی
با همه ارادتی که داشت «رسول» خودش هم می دانست بدجوری اسیر اسم و رسم و گذشته خودش است. هر ماه محرم انگار کارهایش جلوی چشمش ردیف می شدند و باز همان سرگیجه زجرآور می آمد سراغش و باز به شیشه های الکل ، محفل رفیقان و... پناه می برد. آن شب هم جلوی هیأت که رسید ، دست و دهانش را آب کشید ، مرام جاهلی اش آنقدرها سرش می شد که با دست و دهان ناپاک وارد مجلس عزا نشود. یا حسین(ع) گفتن با دهان ناپاک برایش از همه گناهان کرده و نکرده اش ، کبیره تر بود انگار! آن طرف مجلس ، بزرگان هیأت ، حاج اکبر ناظم را دوره کرده بودند که: «حاجی شما مسؤول هیأتی...بخدا خوبیت نداره این عرق خور ناپاک هرشب بیاد هیأت ما عیش همه رو منقص کنه... حاجی کار خودته فقط... ما که می ترسیم ولی احترام شما رو داره...» و حاج اکبر ناظم هم دل را یکدل کرد . «رسول» پچ پچ هیأتی ها را دیده بود. خیال کرده بود مثل هرشب از دخالتش در برگزاری مراسم شاکی اند. با نیشخند به آنها نگاه کرد ، یعنی : نَمَنه... چی میگین؟ حاج اکبر ترس را کنار گذاشت و حرفش را زد. آن هم خیلی تند و آخرش گفت: از مجلس عزای اباعبدالله (ع) برو بیرون...سکوت ،سنگین شد و افتاد روی مجلس. همه منتظر بودند «رسول» قاطی کند و زمین و زمان را به هم بدوزد...سکوت اما ادامه دار شد...«رسول» صورتش گُر گرفته بود اما نه بیشتر از دلش. اصلاً گُر گرفتگی مال دلش بود که چنگ می زد به صورتش... راه افتاد به طرف در...موقع بیرون رفتن فقط حاج اکبر ناظم جرأت کرد یک لحظه به چشمهای «رسول» نگاه کند...و بعد به خودش لرزید... نه از هیبت نگاه رسول بلکه از اشکی که داشت چشمهای گُنده لات تهران و تبریز را می شست!
بهانه از راه رسید
... در را باز کرد. حاج اکبر ناظم بود! پشیمان...عذرخواه ...اشک ریزان : آقا رسول... دیشب بی ربط گفتم...شما ببخش...از امشب باید بیای هیأت...باید بیای آقا رسول!
و خواب شب قبل را تعریف کرد... کربلا ...خیمه های امام حسین(ع) و سگی که از خیمه ها پاسداری می کرد...آقا رسول من دیدم بدن، بدن سگه اما سرو صورتش ، سر و صورت شماست...آقا رسول ! ابا عبدالله شمارو قبول کرده به غلامی... حاج اکبر ناظم می گفت و رسول را می دید که ذره ذره انگار آب می شود...«بهانه» آمده بود سراغش و رسول همان سر سوزن ارادت را دستمایه کرد برای رهایی...فریاد زد و غرق شد در اشکهایی که از دیشب سرِ بند آمدن نداشت...
سند رهایی
دیگر کسی «رسول تُرک» را در هیبت روزهای پیش ندید. از وقتی ابا عبدالله (ع) آزادش کرد ، رسول شروع کرد به شستن گذشته هایش با اشک ، با عشق و ارادت. زیباترین عزاداری ها ، مرثیه خوانی ها ، نوحه های آذری که می خواند و گریه هایش را می شد در دهه محرم هرسال دید. پیرمرد ها و قدیمی ترها تا همین چند سال پیش هنوز از او می گفتند. از «رسول» که وقتی در میان دسته عزاداری ، توی مسجد و یا کوچه و خیابان صدایش را بلند می کرد ، ناله و سوز گداز جمعیت به آسمان می رسید.
سال ۱۳۳۹ و در ۵۵ سالگی بازهم با حاج اکبر ناظم تنها بود...توی بیماری یکی دوبار گفته بود: جناب عزرائیل را می بینم! عزرائیل اومده...منتظرم آقام بیاد... شب که از راه رسید حاج اکبر ناظم صدای «رسول» را شنید که چند بار پشت سرهم گفت: «آقام گَلدی...آقام گَلدی...» چند لحظه بعد انگار ابا عبدالله(ع) سند آزادی نهایی «رسول دادخواه» را امضا کردند. می گویند تشییع«حاج رسول» پیش از انتقال به قم به صورت خودجوش به مراسمی بزرگ و با شکوه تبدیل شد و سالهای سال مردم تهران از عظمت و ازدحام در این مراسم می گفتند.
نظر شما