ماشین شاسی بلندی که تازگی خریده بود توی چشم بود احساس میکرد از وقتی سوار این ماشین شده دخترها یک طور دیگهای مثل اینکه بیش از پیش خواهان او باشند نگاهش میکنند. نگاه دخترهای شرکت مهربان تر و خودمانی تر شده بود شاهین با خودش گفت: این ساناز نفهم که قدر مرا نمیداند هرچه قدر تلاش میکنم آدم شود که آدم نمیشود. در حالی که نفس نفس زنان وارد شرکت شد به اتاق مدیر رفت و میهمانانی که برای شرکت در جلسه با او آمده بودند در حال نوشیدن قهوه آمدن او را انتظار میکشیدند.
آن روز شاهین عصبانی و کفری بود به زمین و زمان بد میگفت چندین بار با تلفن ساناز تماس گرفت اما تنها صدایی که از آن سوی خط میشنید مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد بود! شاهین حسابی کلافه شده بود دلش میخواست سرش رااز دست ساناز به دیوار بکوبد اما چاره ای غیر از تحمل نداشت.
تلفن همراهش را نگاه کرد. رقمهایی که از حسابش کم شده بود را یکی یکی بررسی کرد آخر ساناز این همه پول را برای چه کاری میخواهد؟ چرا بدون اجازه او از حسابش پول برمیدارد؟ شاهین با خود میاندیشید بعد از سه سال زندگی و دوستی که قرار بود به ازدواج منتهی شود ساناز چرا اینگونه تغییر کرده است ؟ با خود میاندیشید آیا درباره ساناز اشتباه کرده؟ افکار منفی ذهن او را درگیر کرده بود افکاری مالیخولیایی به ذهن شاهین فشار میآورد که چه کاری باید بکند و چگونه از شر سانازی که اینک بعد از سه سال فهمیده دستش کج است و رفتارهای مشکوک دارد راحت شود
شاهین به یاد آن شبی که باران شدیدی میبارید افتاد. آن شبی که برای اولین بار متوجه شد ساناز از حسابش پول برداشت میکند بدون اینکه با او در میان بگذارد آن شب هیچ یک از حرفهای ساناز سر و ته درست و حسابی و توجیهای نداشت. شاهین میدانست که رفتارهای ساناز تغییر کرده واو مانند قبل نیست. با خود میاندیشید حتما پولش را خرج کس دیگری میکند یا پس انداز میکند یا...بعضی اوقات فکر میکرد ممکن است ساناز هم مانند او شیشه میکشد اما از او مخفی میکند اما با خود میگفت خب اگر شیشه بکشد چرا پنهانی... او که میداند من گه گاهی تفننی شیشه میزنم خب میآید با من میکشد دیگر پنهان کاری نمیخواهد.
شاهین باز هم به یاد آن شبی افتاد که ساناز را کتک زده بود آنقدر زده بود که دیگر حس وحال راه رفتن نداشت او را کشان کشان از آپارتمان بیرون کرده بود. اما ساناز تا صبح پشت در؛ در آن هوای سرد فقط التماس میکرد که: غلط کردم من جایی برای رفتن ندارم دیگر دست به کیف و کارت تو نمیزنم.
شاهین با خود میاندیشید که این غلط کردمها حکایت توبه گرگ است. ساناز آدم نمیشود باید هر طوری که شده از کارش سردربیاورم... دوباره یک نخ سیگار روشن کرد و از اتاق جلسه که دقایق آخرش را میگذراند خارج شد. تلفن همراهش را از جیب بغل شلوارش درآورد و شماره ساناز را گرفت. صدای بوق از آن سوی خط تعجب شاهین را برانگیخت! چه عجب خانم در دسترس هستند.
ساناز از آن سوی خط گفت: سلام عزیزم ببخشید باطری موبایلم تموم شده بود جایی چند دقیقه شارژ کردم دارم میرم سمت خانه لولههای دستشویی و ظرفشویی گرفته دارم میروم که آنها را بازکنم ودستی به سر و روی خانه بکشم.
شاهین سعی کرد عصبانیتش را در صدایش مخفی کند چند ساعتی گذشت و شاهین سوار ماشین جدید و مدل بالایش شد و از در شرکت بیرون زد با هزار سوال و این بار دیگر تصمیم گرفته بود در آن آپارتمان را قفل کند و خودش هم به منزل یکی از رفقایش برود تا به کل ساناز را از زندگیش حذف کند تا دیگر ساناز تا صبح پشت درآپارتمان التماس نکند و شاهین هم از دل رحمی یک بار دیگر به او رحم نکند.
کلید را که درون قفل در انداخت صدای ساناز را از آن سوی خط شنید که داشت با کسی چانه میزد. انگار بدهکار بود و مدام خواهش میکرد چند روز دیگر صبر کند تا پول را جور کرده به او برساند. شاهین وارد اتاق شد ساناز که خود را در برابر شاهین دیده بود دست و پایش را گم کرد خواست تلفن را قطع کند شاهین گوشی را از او گرفته و روی پخش زد.
مردی از آن سوی خط ساناز را تهدید میکرد که باید بدهی قمار هفته قبلش را زودتر تصفیه کند و اینکه تا پول قبلی را نیاورده نمیتواند پای میز قمار بیاید. شاهین با شنیدن این صحبت ها برق از چشمانش پرید. تازه متوجه شد ساناز با پولهای او قمار میکند آن هم به صورت دزدی و بدون اجازه.
ساناز حرفی برای گفتن نداشت. شاهین صدایش را بالا برد و کشیده ای به گوش ساناز زد. ساناز که میخواست کم نیاورد شاهین را هول داد که به تو چه ربطی دارد مگر توشوهر من هستی؟ شاهین که این جمله را شنید گفت: اگر نیستم چرا از من دزدی میکنی خرج قمارت را میدهی ؟ من مسؤول خرج قمار توهستم.
ساناز بدون جواب به شاهین دست او را پس زد و بی اعتنا به او انگار چیزی نشنیده و یا اتفاقی نیفتاده وارد آشپزخانه شد. آشپزخانه به هم ریخته بود زیر ظرفشویی را خالی کرده بود و کلی لگن گذاشته بود تا بعد از ریختن اسید زیر ظرفشویی را باز و تمیز کند.
شاهین که حسابی عصبانی و کفری شده بود به سمت ساناز حمله برد یقه او را گرفت که باید از این خانه گورت را گم کنی و بروی. دیگر جایی برای ماندن اینجا نداری.
ساناز او را هول داد و در حالی که جیغ میکشید گفت: تو حقی نداری به من بگویی برو من هم در این خانه سهم دارم سه سال از زندگیام را پای توگذاشتهام به همین راحتی بروم.
ساناز در حالی که یقه شاهین را گرفته بود و جیغ میزد به یک باره صدایش جیغهایش و سوختم سوختمهایش تا خانههای اطراف رفت. دیگر طاقت ایستادن یک جا را نداشت. در حالی که سعی میکرد لباسهایش را دربیاورد چشمش به اسیدی که برای باز کردن لولهها خریده بود افتاد.
اسید دست شاهین بود که آن را روی تن و بدن ساناز ریخته بود...
داستانی که خواندید گوشهای از اتفاقاتی است که از روابط بیدر و پیکر دخترها و پسرها که به صورت اشتراکی و بدون عقد و ازدواج با یکدیگر زندگی میکنند سرچشمه گرفته است. داستان زندگی پسری که معتاد به شیشه است و دختری که بدون هیچ نظارتی برای به دست آوردن پول بیشتر به هر رابطه و هر عملی دست میزند. بیشک عدم نظارت خانوادهها و بیتوجهی به نیازهای جوانان میتواند حادثههای اینچنینی را رقم زند که به اعتیاد و مشکلات و آسیبهای اجتماعی دیگری نیز منجر شود.
نظر شما