می خواهم بگویم محرم رفت آقاجان... اما محرم که نمی رود... عاشورا در لوح جانمان حک شده است... بگویم باران می بارد... پاییز است... هوا غم دارد و موج دلتنگی می کوبد بر صخره ی پنج شنبه ها.
می خواهم آه بکشم روزهای دوری را. راحت سر بیندازم پایین و از عطر زیارت عاشورا بگویم.
باز خودم را توضیح بدهم. همه را توضیح بدهم. فِراق را. از شرمِ کوفی بگویم و نگویم. از امامی که جانمان به نفس هایش بند است. به نام مبارکش.
دلم می خواهد عشق، ترکم نکند. ترک مان نکند. مُحرم بپیچد در روز و شب هایمان. و یک دم از چشم انتظاری غافل نمانم.
می گویند می شود با شما حرف زد مهدی جان! نشست رو به قبله و اشک ریخت. تمام آفتاب و شام غریبان را.
می شود شما را از ته دل صدا کرد و از بندِ دلتنگی رها شد، با دعا... با کلام... با صدقه... با خواستن... و پیله را شکافت. می گویند شما دوازدهمین غریب و مُرشد دنیایید! و می شود بی گناه و گناهکار زمزمه کرد: "اللهم عجّل لولیک الفرج".
می خواهم چشم رو به کربلا بگردانم و باران شوم و اگر بشود در زیارت جدّتان، هزارسال مُحرم را دوره کنم و برایتان تسلا بخواهم. آخر می گویند شما شیعیان تان را می شنوید...
می خواهم بگویم آقاجان! بغض ها تمام نمی شوند و فقط عاشقان در جنگ و طاقت اند... بگویم زمان نمی گذرد. بی راهبر نمی گذرد و تاول و زهر و لبخند درهم شده است. بگویم قرن هاست از مُحرم و کوفی و شمشیر و پرده غیبت، درد می کشیم.
نظر شما