در «کربلا» روییدی، در «شام» شکفتی ...

«محرم» که به پایان می‌رسد و سوز و آهِ‌ جگرسوزش را به «صفر» می‌سپارد، غمی خاص بر دل‌های التیام نیافته سنگینی می‌کند؛ غمی از جنس زخمی کهنه بر دل، غمی از جنس نیشتر بر جان و روح. و غمی متفاوت از محرم و دردهای همیشه جاویدش ... انگار جنس این غم،‌ مانند صاحبش عالَمی دیگر دارد. عالَمی از جنس اشکی داغ بر چهره غمگِن کودکی یتیم بر دیواری نیمه‌افراشته بر خرابه‌های تاریک و سرد ...
کافی‌ است در این ایام بر دل خرابت، نامی از خرابه‌ها در شامِ سرد «شام» برده شود تا سمت و سویش به صوت حزین گریه‌ کودکی خسته و دلشکسته معطوف شود. گریه‌ای با رنگ کبود زخم؛ زخمی بر «گوش» و گوشه‌گوشه دل ... و وای از روزی که در این روزهای غمین، نامی از «گوش» و «گوشواره» به گوش‌ات خوانده شود، وای از روزی که داستان صورت کوچک و لطیف دخترکی سه ساله و دستان سنگین و سترگ مردکی سی‌ و چند ساله را بشنوی ...

 ماه کوچک بنی‌هاشم
وای اگر این‌ها را بشنوی و اشک امان ات را نبُرَد. می‌دانم که بارها این‌ها را شنیده‌ای و هر بار بیشتر از پیش، اشک و درد را با فریاد آمیخته‌ای و آه از نهاد برکشیده‌ای. اما مگر درد و غم کودک بی‌پناه داستان ما پایان دارد. مگر می‌شود به ماه صفر وارد شوی و «ماهِ کوچک» بنی‌هاشم را نبینی و بگذری. مگر می‌شود ماه صفر بر تو غالب شود و درد و رنج رفته بر کودک شهید این ماه همچون خاری در گلو نیازاردَت. خاری به سختیِ خار مغیلان فرو رفته بر پای کودکی رهیده از دامان عمه سادات به امید یافتن نشانی از نعش گلگون پدر، پدری بی‌سر ...
‌وای که نوشتن از این همه مصیبت و درد، چقدر گران است و سخت، اما چه کنم که آتش این غم هیچ گاه فرونمی‌نشیند و حتی خاکستر نیز نمی‌شود و همیشه شعله‌ دارد و می‌سوزد و می‌سوزاند. باز هم نیش قلم با یادکرد «خاکستر» بر صفحه‌ سفید کاغذ، نیشتری دیگر به جان‌ زد. باز غصه‌ قصه‌مان افزون شد. خوب می‌دانی داستان کدام «خاکستر» را می‌گویم. همان خاکسترهایی که از سوختن عروسک پارچه‌ای جامانده در خیمه آتش گرفته در دل صحرا به‌جا ماند، همان خاکسترهایی که در تلاطم توفان آتش فروخفته، صورت دخترک را نوازش کرد و پایان نوازش‌های گرم پدر را رقم زد. و همان خاکسترهایی که از بام‌های کوفه بر صورت نیلی دخترک داستان ما پاشیدند و هلهله‌کنان، فریاد شادی سردادند. فریادی با پی‌رنگی از آن همان فریادهای سهمگینی که بی‌غیرتان بی‌دین بر سر کودکی نحیف و دلخسته سر می‌دادند ... فریادی که از عمق دل سیاه شیطان بر سر دخترک سه‌ساله‌ سپیدموی خراب شد ...

 رخسار کبود و گیسوی سپید
راستی کجا دیده‌ای گیسوان سپید از چارقد پاره پاره دخترکی سه ساله بیرون زده باشد؟ مگر می‌شود دخترکی به عمر تنها سه سال را دید که رخسارش به جای سپیدی، سیاه و کبود باشد، اما گیسوانش سپید و ریخته ... مگر می‌شود تا ظهر یک روز، موی بر سر دخترک سیاه و پنهان در چارقد باشد، اما در عصر آن روز، نیمی از همان موی در مشت نامحرمان مانده و نیمی دیگر تا شب، سپید و ژولیده و افشان باشد ...
آخر کجای این داستانِ راستان را ننگارم که هر واژه، دریایی از غم است و خود به خود و یک به یک بر لوح کاغذ نقش می‌بندد؛ چونان که واژگان، عنان اختیار قلمم را ربوده باشند و خود بگویند و خود بگریانند ...  
پس دل و قلم را رها می‌کنم تا بیش از پیش به سویت روان شوند و به حرمت صورت نیلگونت، دل‌های بیشتری از درد غمت، نیلی و اشک‌های پرشورتری بر دیدگان، جاری شوند و دل‌های سوخته‌ فزون‌تری به سوی حرم محصور و مهجورت پرکشند و حاجت‌روا شوند.

 زنجیرهای بزرگ بر دستان کوچک
رقیه‌جان! ای دخترک رنجدیده‌ صحرای نینوا، رقیه‌جان!‌ای دخترک دردکشیده‌ دشت کربلا، رقیه‌جان! ای کودک سه‌ساله جدا شده از برادر و پدر؛ روزگار از دستانِ کوچکت که در غل و زنجیرهای بزرگی از جنس حسد و کین گرفتار آمد، شرمگین است. شرمگین است که چگونه چرخ روزگار چنین سخت و جانکاه رقم زد سرنوشت عمر کوتاه و پر از رنج تو غنچه معطر را ...
تنها روزگار شرم ندارد که ما هم شرمساریم از بسیار شنیدن رنج و درد تو و پدرت و باز زنده بودن و زندگی کردن!‌باز زندگی کردن در هزار لای روزمرگی و نسیان «لایوم کیومک یا اباعبدالله»‌ و «مهجوری و طنین نوای هل من ناصر ینصرنی امام زمانمان». درست است که تو سه سال داشتی، اما تو دختر حجت خدا بودی و برای  این روز تربیت شده بودی و خوب می‌دانستی که برای چه و با چه سرنوشتی به صحرایی با هزاران هزار خار مغیلان پا می‌گذاری.

 معلم کوچک
تو خوب می‌دانستی که باید بروی و بر سخت‌ترین رنج‌ها صبوری کنی تا در تاریخ بمانی و برای ما درس استقامت و پایداری تا پای جان شوی. همان‌گونه که برادر دلاورت، آن بزرگ مرد کوچک،‌ حضرت علی‌اصغر، کوچک‌ترین مرد ولایتمدار کربلا و تاریخ شد، تو نیز با همه کودکی با فهمی برگرفته از خاندان عصمت و طهارت(ع) همراه امام زمانت شدی تا کوچک‌ترین دختر ولایتمدار تاریخ شوی و معلم و اسوه‌ای بی‌بدیل باشی برای همه‌ دختران و نیز برای همه انسان‌ها.
چه سنگ‌ها و صخره‌ها که از شنیدن غم تو شکستند و فروریختند، اما تو برخلاف آنچه برخی می‌گویند، نشکستی، بلکه تازه شکفتی. تو در کربلا روییدی و در شام شکفتی و عطر وجودت همه عالم را پر کرد تا مشعلی فروزان باشی برای همه دل‌های تار و زنگار گرفته. خورشیدی کوچک با شعاع نوری بزرگ و وسیع تا اعماق دل‌های مشتاق در سراسر عالَم امکان. تو از لابه‌لای رنج‌ها و دردهای بسیار «کرب‌وبلا» روییدی و در شام محنت «شام»‌ شکفتی و قد کشیدی تا همیشه تاریخ تا راه حسین(ع) و نام حسین(ع) تا هر زمانه‌ای زنده و جاوید بماند و پرچم سرخش به دست صاحب اصلی‌اش امام مهدی(f بر فراز جهان برافراشته شود و زمین و آسمان از ظلم و بیداد رهایی یابد.  
پس ای رقیه‌جان! تویی که باب‌الحوائجی و صاحب کرامت، همنوا با تو ای بزرگ‌بانوی کوچک، به امید رفع حوائج همه مؤمنان و مؤمنین، سر می‌دهیم:‌«اللهم عجل‌ لولیک الفرج» و ظهور امام زمانمان را از باری‌تعالی (جل‌ جلاله) طلب می‌کنیم؛ آمین یا رب‌العالمین.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.