سالها از ازدواجشان گذشته بود و صدای کودکی در فضای خانه نمیپیچید. آنقدر پاسخ ناامید کننده از پزشکان مختلف شنیده بودند که دیگر توان ادامه این راه را نداشتند. در تاریکی ناامیدی ناگهان روزنه امیدی گشوده شد و مادر فهمید روزهاست با خود فرزندی همراه دارد.
خدایا شکرت، خدایا سپاس، نذر و نیازها برآورده و سفره های رنگین نذورات در خانهشان پهن شد. فرزند به دنیا آمد و به فضای سرد و بیروح زندگی امید و طراوت بخشید.
اما آنروز در آن نیمه شب گرم تابستان، پدر و مادر سوار بر خودروی شخصی در تاریکی شب زیر نور ماه مسیر جاده را برای رفتن به سفری دلچسب برای زیارت امام رضا(ع) طی میکردند. کودک خردسالشان بر روی صندلی عقب خودرو به خوابی ناز فرو رفته بود. مادر نگاهی مهربان به کودکش انداخت و لبخندی زد.
پدر با چشمانی خسته و خمیازه کشان مسیر پیش رو را طی میکرد. لحظهای نگذشت که پلکهای پدر سنگین شد و در کسری از ثانیه خودرو به سمت شانه خاکی جاده حرکت کرد و غلت زنان از جاده منحرف شد. پلیس راه با کمک امدادگران پدر و مادر را که به خاطر بستن کمربند ایمنی چند جراحت کوچک داشتند را از لابه لای خودروی واژگون شده خارج کردند.
آن طرف تر پارچهای سفید بر روی کودکی انداخته بودند که به دلیل سهل انگاری خانواده در گذاشتن طفل خردسال بر روی صندلی عقب بدون کمربند ایمنی و بیتوجهی به خستگی و خواب آلودگیشان امید 4 ساله خود را از دست داده بودند.
نظر شما