قدس آنلاین - غم سنگینی در نگاهش خانه کرده بود و یک دنیا حرف ناگفته داشت. دختر ۱۸ساله از کلانتری به مرکز مشاوره پلیس خراسان رضوی معرفی شده بود.
اولین جملهای که به زبان آورد این بود: طعم آرامش و خوشبختی را نچشیدهام و امیدی به آینده ندارم. دختر لاغراندام آهی کشید و افزود: تمام بدبختیهایی که سر ما آمده به خاطر اشتباههای پدرم است. تا چند سال قبل زندگی ساده و آبرومندانهای داشتیم. او با فردی دوست شدکه مسیر سرنوشت مان را تغییر داد. یک روز از سرکار به خانه برگشت. مادرم را صدازد و گفت: از کارخانه استعفا دادهام و میخواهم با دوستم وارد بازار کار آزاد بشویم. با شنیدن این حرف شوکه شده بودیم. مادرم گفت: کار آزاد تخصص و از همه مهمتر سرمایه میخواهد. ما که هشت مان گرو نه مان است و دو دختر هم داریم چطور میخواهیم چنین ریسک بزرگی بکنیم. آن روز سر همین مساله دعوای مفصلی کردند. فایدهای نداشت. دوست پدرم مغزاو را حسابی شست وشو داده بود و آنها تصمیم خود را با راه اندازی یک مغازه عملی کردند. هر چه داشتیم و نداشتیم بند آن مغازه کردیم.
دختر جوان ادامه داد: چند ماهی گذشت. فکر پدرم حسابی درگیر بود. هرموقع درباره مغازه از او سؤال میکردیم میگفت بازار سنگین است و به مرور زمان اوضاع بهتر خواهد شد. واقعیت این بود که دوستش سرش را کلاه گذاشت و آنها ورشکسته شدند. چکهایی که به نام پدرم بلامحل صادر شده بود یکی پس از دیگری برگشت میخوردند و سرکله طلبکارها پیدا شد. پدرم به زندان افتاد و من و مادرم رنج و عذاب میکشیدیم تا اوضاع به هم نریزد.
بعد از مدت کوتاهی با کمک پدر بزرگم ،او از زندان آزاد شد. اما پدرم دیگر آن آدم قبلی نبود. تحمل شکست و وضعیت نابسامان زندگی مان را نداشت. مادرم به او روحیه میداد که همه چیز درست خواهد شد. اما درست نشد که هیچ وضعیت اسف بارتر شد. دختر جوان افزود: پدرم به مواد مخدر معتاد شد و وقتی شیشه مصرف میکرد عقل و هوش خودش را از دست میداد. یک روز مادرم را در حد مرگ کتک زد و از خانه بیرون کرد. من و خواهرم بی پناه مانده بودیم و نمیدانستیم چکار کنیم. مادرم زنگ زد و گفت چند روزی نمیآیم تا سرش به سنگ زمانه بخورد و دنبالم بیاید. ،پدرم یادش هم نمیآمد همسری دارد. او خانه ما را پاتوق دوستان لاابالی خود کرد. چند بار هم من و خواهرم را کتک زد و گفت بروید برایم مواد بخرید. تحمل این شرایط برای مان خیلی سخت است. از یک طرف او پدر ماست و دل مان نمیآید رهایش کنیم و از طرف دیگر نگران آینده خودم و خواهرم و سرنوشت مادرم هستم. در خیابان بی هدف پرسه میزدم که پلیس مرا پیدا کرد. حالم خیلی بد است خواهش میکنم کمکم کنید.
نظر شما