تحولات لبنان و فلسطین

مشهد- همه ما آدم‌هایی را می‌شناسیم که شنیدن قصه‌های زندگیشان دردآور است و گاهی از خود می‌پرسیم چرا همه درها به رویشان بسته شده است، چرا زندگی روی سیاه و سخت خود را به آن‌ها نشان داده و چراهای متعددی که پاسخش را نمی‌دانیم.

داستان سرپرست بی سرپرست/اینجا دستانی در انتظار دستگیری است

علی محمدزاده: یکی از همین آدم هایی که با وجود مشکلات از سر ناشکری سخن نمی‌گوید زنی ۳۸ ساله است که تن بر رود ناآرام تقدیر خود سپرده و با هر ضربه‌ای که صخره‌های نامهربان مسیر زندگی به او می‌زنند، عزمش را در مقاومت و ماندن مادرانه در مسیر همین زندگی پر از تلاطم و نامهربانی جزم‌تر می‌کند.
در میانه راه قدیمی مشهد به چناران روستایی نسبتاً سرسبز قرار دارد و به گفته یکی از دوستان، زنی آنجا زندگی می‌کند که تنها ماندنش در این روزگار سخت، دل هر بیننده و شنونده‌ای را به درد می‌آورد.
ما نیز برای شنیدن قصه تلخ این زندگی راهی آنجا شده و میهمان خانه کوچک این زن شدیم.

شوهرم گم شده

او که ۳۸ ساله است اما نقش شکست‌های پی در پی زندگی در چهره‌اش او را پیرتر نشان می‌دهد، داستانش را اینگونه آغاز می‌کند: کمتر از ۲۰ سال سن داشتم که ازدواج کردم، شوهرم مثل اکثر جوان‌های روستا که صاحب زمین نبودند؛ کارگر دیگران بود و ما هم مثل تمام زوج‌های جوان امیدوار بودیم در آینده به آرزوهایمان می‌رسیم.
اما گویی روزهای خوب در تقویم زندگی آن‌ها نبوده و هر روز سخت‌تر و سخت‌تر زندگی را سپری می‌کردند که خودش دلیل آن را بی‌برنامگی و شاید بی‌مسئولیتی شوهرش می‌داند و می‌افزاید: چند سال اول زندگی با هر مکافاتی بود گذشت، اما آرام آرام نقش شوهرم در زندگی کم رنگ‌تر می‌شد و به بهانه کار به شهرهای دیگر می‌رفت و پس از مدتی غیبت برمی‌گشت، اما هیچ درآمدی نداشت و آخرین بار هم حدود هشت سال پیش به یکباره غیبش زد، ماه‌های اول فکر می‌کردیم مانند دفعات قبل برمی‌گردد ولی ماه‌ها و سال‌ها گذشت و از او خبری نشد.

سرپرست بی‌سرپرست

او می‌گوید: شوهرم رفت و من با دو دختر ۹ و چهار ساله تنها ماندم و مادر پیرم برای همیشه میهمان خانه ما شد تا تنها بودنمان کمتر آزارمان دهد و پس از گذشت چهار سال به حکم دادگاه، طلاق غیابی گرفتم تا بتوانم مستمری از کمیته امداد تحت عنوان زنان سرپرست خانوار دریافت کنم. همزمان در باغ و زمین‌های کشاورزی اهالی روستا کار می‌کردم تا هزینه تحصیل بچه‌ها را مهیا کنم.
این زن با حسرتی سرد ادامه می‌دهد: در سال‌های سخت زندگی همه بلاها هم سراغ آدم می‌آید، در همین سال‌های نداری خانه قدیمی ما هم در حال خرابی بود و وقتی اعلام کردند که دولت وام ساخت خانه در روستا می‌دهد و اقساطش کم است، تصمیم گرفتم خانه‌ای برای فرزندانم بسازم تا فقر و نداری کمتر آزارشان بدهد؛ هر چند این خانه با تأخیر زیاد ساخته شد، اما بیش از ۲ میلیون تومان از مبلغ اولیه وام کسر شد و بعد از آن هم وقتی نوبت اقساط رسید، تمام دریافتی ما از محل یارانه‌ها بابت اقساط وام صرف می‌شود.
نداری‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد و مجبور شدم ۳ میلیون تومان وام بگیرم تا بخشی از بدهی‌هایم به همسایه و اهالی را بدهم و بخشی از هزینه‌های لازم برای بچه‌ها را تأمین کنم که حالا همان مبلغ اندکی هم که از کمیته امداد تحت عنوان مستمری ماهانه دریافت می‌کردم بابت اقساط آن کسر می‌شود.

گره کور جهاز
این زن وقتی می‌خواهد از آرزوهای دو دخترش بگوید، چشمانش نمناک می‌شود و می‌گوید: دختر بزرگم که حالا ۱۷ ساله است حدود یک سال پیش به عقد یکی از پسرهای روستا درآمده و تهیه جهاز برای او کابوس شب و روز ما شده است؛ چون با کار در مزرعه و باغ که آن هم همیشگی نیست، باید هزینه زندگی خانواده چهار نفریمان را بپردازم که بیماری‌های مادر پیرم هم به آن اضافه می‌شود، دیگر پس اندازی نمی‌ماند تا چیزی برای جهاز دخترم بگیرم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.