مهناز خجسته نیا: پشت دیوار سفید رنگ قد علم کرده بر حاشیه بلوار و ۵ طفل قد و نیم قد در میان خاک و خاشاک!این طرف دیوار، زندگی رنگارنگ، آن طرف زندگی فقط با یک رنگ!
لبخندی با طعم شکلات تلخ
زمین متروکه ای که در آن جز چند خودروی فرسوده، سقف آلونکی بنا شده و چادری پهن شده تا پناه تانیا، ماهان، اشکان، سجاد و مرصاد باشد.
تانیا کلاس اول را تمام کرده، اما ماهان و اشکان دو ساله و چهار ساله و سجاد و مرصاد هم نوزادان دو قلوی دو ماهه نورسیده عایشه هستند.
تانیا گوشه اتاقک یک و نیم در دو متری شان مرصاد را روی پا خوابانده است، اما زیر چشمی غریبه ها را میپاید، روسری گلدارش را مدام روی صورت معصومش میکشاند و آرام مرصاد را تکان میدهد.
لبخندی روی لبانش نقش بسته که طعمش شبیه شکلات تلخ است. به سمتش که میروم برادرش را توی بغلش مچالهتر میکند؛ گریه پسرک بلند است و تانیا چیزی در گوشش میخواند.
آرام که میشود، خیره خیره زل میزند به چشمهایم و شروع میکند به حرفزدن با همان شیرینی شکلات تلخ! چشمان سیاهش پر میشود و خالی.
شنیدهام تانیا بنا به هزار و یک دلیل نتوانسته تمام سال در کلاس درس حاضر شود، اما وقتی از او چند جمع و تفریق را میپرسم تند و سریع پاسخ میدهد.
عایشه هم یک دستش سجاد را در بغلش میجنباند و با دست دیگرش ماهان و اشکان را آرام میکند.
هر سه پسرها با هم گریه میکنند، نمی دانم دلیلش چیست، شاید گرسنگی امانشان را بریده باشد، اما آبروی عایشه برایم مهمتر از این است که بپرسم!
عایشه ۳۰ سال بیشتر ندارد و وحید پدر خانواده هم ۳۳ ساله است.
تانیا، ماهان و اشکان بیشتر از ۵ ماه است حمام نرفته اند، اما از اوضاع آنها بغرنج تر حمام نکردن دو قلوهای تازه به دنیا آمده است.
هر از گاه گریه پسرکها بلند میشود و صدای خشدار عایشه، ساکتشان میکند.
او میگوید: دو سال پیش که آواره کوچه و خیابان بودیم خدا خیرش دهد، یک خیّر پیدا شد و اجازه داد موقت در اینجا بمانیم. خودمان سقفی روی این چاردیواری زدیم تا پناهمان از برف و باران باشد، اما دو سال گذشت ما هنوز اینجا ماندهایم.
نترس گرسنگی واگیر ندارد
هیچ بوی غذایی توی اتاق آجری آنها نیست؛ یخچالشان خالی خالی است و اجاق گازشان بدون استفاده!
وقتی از درآمد خودش و شوهرش میپرسم، میگوید: وحید شبها ضایعات جمع میکند و با پول ضایعات باید چرخ زندگی را بچرخانیم.
میگوید: مادرم هم با ما زندگی میکند، او هم پیر و بیمار است.
او با بیان اینکه بخشی از هزینههای خورد و خوراکشان از محل یارانه تأمین میشود، میگوید: اما هنوز یارانه مرصاد و سجاد برقرار نشده با اینکه هر دو فقط شیرخشک میخورند.
او سرش را پایین میاندازد و نگاهی به دو قلوها میکند و میگوید: اگه این هم نبود که هیچی.
خودت نگاه کن مگر میشود که راضی شویم بچهها شب گرسنه بخوابند.
عایشه جوری از وحید حرف میزند که انگار هنوز هم مثل روز اول عاشق اوست، اما وحید خجالتی است صحبتها به اینجا که میرسد حرفش را میخورد و از خرابه میرود تا جمع زنانه ما را به هم نزده باشد.
عایشه به جای او میگوید: میدانید خیلی سخته، وقتی بچهات گرسنه باشه، یا اینکه از تو چیزی بخواهد و تو هیچ کاری از دستت برنیاد.
دوام نمیآورد و چشمهایش خیس میشود و اشک هایش مثل باران میبارد، کسی چه میداند اشک عایشه ۳۰ ساله جلوی آدم غریبهای که برای کمک به سراغش آمده و هیچ درکی از گرسنگی و فقر ندارد برای چیست؟
از شدت گرسنگی بچهها، بیکسی و نداریشان است یا فقط اشکهای زنانه است که از سر دلشکستگی میچکد، شاید هم قطرههایی است از سر شرم!
قصد میکنم بیشتر از این عایشه را شرمنده نداری نکنم و فقط از طرف او مینویسم که «خانه ما دیوار ندارد، اما میتوانی بیایی، گاهی سر بزن نترس گرسنگی ما واگیر ندارد»
امید میرود که به برکت ماه رمضان که فرصتی برای دستیابی به ارزشهای والای زندگی را فراهم میکند، این فرصت را در کمک به همنوعان از کف ندهیم.
نظر شما