سلام رفیق!... حواست به منه؟!... میگم... حدود سیوچند سال پیش، از بابام قول گرفتم که اگه امتحانهای آخر سال رو با نمرة خوب قبول شدم؛ برام یه دوچرخه بخره... همون هم شد و «شاگرد دوم» کلاسمون شدم... اما بابام دستش خالی بود و پول خریدن دوچرخه رو نداشت... خجالت هم میکشید که بگه... خب من هم که یه سال تموم، به عشق دوچرخه درس خونده بودم، کوتاه نیومدم و شکایت از بابام رو به «مادر»م گفتم... مادر هم برای این که پدرم از من خجالت نکشه، حرفی نمیگفت... کمکم از دست هردوشون عصبانی شدم و با هردوشون قهر کردم... خب بچه بودم دیگه... بچهها گاهی نحس میشن و بهانه میگیرن... دو سه روز بعد، یه روز صبح که بابام از خونه رفت بیرون، مادر هم با کمی فاصله رفت... نزدیک ظهر، زنگ خونه رو زدن و در رو که باز کردم، مادرم با یه چهارچرخة «نو» که چرخهای دوطرفش باز میشدن و تبدیل به «دوچرخه» میشد، اومد تو... پریدم و مادرم رو بغل کردم و بوسیدمش... از قیافهش معلوم بود که یه دنیا ذوق کرده بود از خوشحالی من!... تا شب یهسره دور حیاط بزرگ خونهمون گردیدم و صدای جیرجیر دوچرخه و صدای زنگش رو که «دیرینگ... دیرینگ»ش برام قشنگترین صدای کودکی بود، درآوردم... منتظر پدرم بودم تا میاومد و دوچرخه رو نشونش میدادم... شب که بابام اومد، چشمهام گرد شدن... بابام هم یه دوچرخه آورده بود!... اما نو نبود... دست دوم بود و تمیز... چهارتا چرخ هم نداشت، «دو»چرخه بود... بعدها که به مادرم نگاه کردم و سرفههای پدرم شدیدتر شدن، فهمیدم که چه دستهگلی به آب داده بودم... من صاحب دوتا دوچرخه شده بودم به قیمت فروختهشدن یه گردنبند از مادر و خرج هزینة درمان پدر... بزرگتر که شدم، کلی خجالت کشیدم از خودم!... قربونت!... تا بعد، خدانگهدارت!
۲۶ تیر ۱۳۹۶ - ۱۸:۰۹
کد خبر: 548268
نظر شما