فصل چیدن زعفرانها که میشد، همه محل بوی عطر میداد. محلهای شلوغ با خانههایی که در هرکدام چند بچه قد و نیمقد زندگی میکردند که اگر همه دور هم جمع میشدند و در پاک کردن گلهای زعفران کمک میکردند، میشد شبی سهچهار کیلو و مزد پاککردن هرکیلو هفتهزار تومان بود که میشد شبی بیستسی هزار تومان. خودش کار و کاسبیای بود. خدا برکت بدهد. آنروزها سرانگشتان و گوشه انگشتان همه اهالی محل، پیر و جوان و کودک، طلاییرنگشده از گلهای زعفران بود.
همین بود که از عصر میرفتیم توی صف خرید گل تا نوبتمان بشود. اگر کمی دیر میکردیم در آن هیاهو و شلوغی چیزی گیرمان نمیآمد و خبری از مزد نبود. آخر در عوض پاک کردن هرکیلو، هزار تومن مزد از بابا میگرفتیم و این خودش برای ما خیلی بود.
خسته میشدیم. شوخی که نبود. باید چندین ساعت بیتحرک و چهارزانو یا دوزانو مینشستیم و هی یکییکی گلبرگها را کنار میزدیم و آن چندرشته سرخ و آتشین را میگرفتیم و با احتیاط بیرون میکشیدیم، جوریکه از وسط کنده نشود. رشته بلند و باریک رنگارنگ بیرون میآمد و دستهدسته کنار هم ردیف مینشستند.
سر آتشین و کمرنگ شدن آن و آخر آن خط باریک سفیدی زیبا و شیریمانند، حواسمان بود که رشته باید کامل از دل گل جدا میشد تا حیف و میل نشود.
همه ما توی اینکار حرفهای شده بودیم. سفره بزرگی پهن میکردیم و دور آن مینشستیم و انگار توی یک مسابقه شرکت کرده باشیم، تندتند دستها و چشمهایمان از گلی به گل دیگر سر میخورد.
اوایل کار سخت بود. کند پیش میرفتیم. دستهها کنار هم ردیف نمیشدند. رشته زعفران باریک بود و گاه میانه گل جدا میشد و بخشی از آن در گل میماند.
ولی کمکم حرفهای شده بودیم، جوریکه بعضی شبها پنجکیلو را من و مادر و لیلا و ابوالفضل پاک میکردیم و چه کیفی توی نگاه بابا مینشست و ما چه نقشهها برای آن پنجهزار تومانی که سهم ما بود میکشیدیم.
دلخوشی ما وقتی بیشتر میشد که بیبی مروارید مهمان خانهمان میشد. توی ایوان روی قالیچه ترکمنی خوشرنگی که سرخیاش با رشتههای زعفران برابری میکرد، مینشست و تندتند گُلها را پاک میکرد.
مامان میگفت مهریه بیبی، هزارمتر زمین بوده که از همان اول قصد کرده و تویش زعفران کاشته و هرسال محصول زمین خودش را جمع میکرده و گوشهای از خرج زندگی را دست میگرفته. همین است که اینقدر تند و فرز است.
نمیگذاشت هیچکداممان به او نزدیک شویم. یکمشت گل را توی سینی جلوی خودش میگذاشت و تا ما بچهها چندتایی از رشتههای زعفران را از لابهلای گلبرگهای بنفش بیرون بکشیم، آنها را پاک میکرد و صدا میزد: لیلاجان، زود باش دختر، گل بیار.
نمیدانم پیرزن توی این سن و سال چطور میتوانست اینقدر تند کار کند؟ نمیدانم انگشتهای چروکخوردهاش چطور میتوانست بدون لرزش تند، مرتب و سریع رشتههای زعفران را از گل بیرون بیاورد؟ فکر میکردم چطور بدن پیرزن ساعتها بیتحرک مینشست و آهش درنمیآمد؟
چشمانش مثل چشم عقاب بود و از لای گُلهای پر شده جلو ما هم رشتههای سرخی که چندتا در میان از دستمان در رفته بود را میدید و میگفت: شما هم با این کار کردنتون! برکتش میره. حواستون رو جمع کنید و آنها را جدا میکرد و روی دستهها میگذاشت.
و بعد که یکنفری جور همه ما را میکشید، زعفرانهای پاک کرده را دور از چشم بابا توی ظرفهای جلوی هرکدام ما تقسیم میکرد و با هم زیرزیرکی میخندیدیم. یکدفعه ظرفمان پر از زعفران میشد. پر از هزاریهای سبز!
بیبی هرقدرکه عاشق زمین و رنگ بنفش زعفرانها بود، بیشتر از آن عاشق مرد زندگیاش بود و درست وقتیکه بابابزرگ به مرز ورشکستگی رسیده بود، از خیر زمین و زعفران و علاقهاش گذشت و همه را خرج دلخوشی مردش کرد و حالا هرسال توی فصل زعفران خودش را به جمع ما که تنها دلخوشیاش بعد بابابزرگ بودیم میرساند و پابهپای ما برای چرخاندن چرخ زندگی زحمت میکشید. تا کار تمام شود و بعد مامان...
و بعد مامان چای زعفرانی دمکشیده را توی استکانهای کمرباریک یادگار جهیزیهاش میریخت و ما مثل یک رسم خانوادگی ماندگار دور هم مینشستیم و چای خوشرنگ را با صدای بیبی مروارید که افسانه عاشقانهای قدیمی را برایمان تعریف میکرد، مینوشیدیم و همه خانه از عطر خوش یکدلی ما بعد یکروز پرکار لبریز میشد.
* زهره اکبرآبادی - مربی فرهنگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیشابور
نظر شما