قدس آنلاین - رقیه توسلی: دنیا، عمریست جولان می دهد خودش را به گنبد طلایتان برساند. برساند به مشهدی که به شیرینی نبات و روشنایی آفتاب است.
از بغض بگریزد. آزاد شود از دوری. سبکبال تر از کبوترها اوج بردارد و غریب نبودن را اشک بسازد.
آقای رئوف! چه صلحی ست با شما در جهانِ بیرون و درون مان. کنار پنجره فولادی که گره ها را می رساند به آرامش. و دخیل ها را می برد تا سبزترین لبخندها.
برزخ و اندوهی نیست با شما. با شما که تبسّمِ ماندگار می نشانید روی چشم هایمان. با شما که در گوش شبانگاهان و سپیده دمانمان، جز عشق نجوا نمی کنید.
عمریست با شما هیچ ناخوشایندی و ملالی نیست. در کوی کبوترانی که بال می گشایند و پرهایشان را در زلالِ صحن ها جا می گذارند برای دلخوشی زائران.
جانانا! میان این همه آمد و رفت و خواهش و هیاهو، سالهاست شما همه را می شنوید و می بینید. شما که صاحبخانه ی بخشنده اید که در آغوش عالم، سلامت می گذارد. از شفاعت دریغ نمی کند. دیوانه را درمان می دهد. نفس می بخشد به بیمار. دست مظلوم را می فشارد. و روزهای خاکستری و سیاه گناهکار را از بیخ و بُن برمی دارد.
چه جمع فریبایی...! چه دارالشفایی...! دلداده می آید. پُر گله و شکایت می آید. دردمند می آید. بعید می آید. مجاور می آید. انگار در وصف خراسان خوش است که هرروز زیرلبی زمزمه کنیم: «هست در شهر نگاری که دل ما ببرد».
نظر شما