قدس آنلاین- «حسن» را با دو بهانه می شناسیم. بهانه اول همین عکس سیاه و سفیدش است که می شود آن را از جمله ۵ عکس دفاع مقدس دانست که بیشترین انتشار و کاربرد را چه در زمان جنگ و چه پس از آن داشته است. بهانه دوم نوجوانی «حسن» و اینکه چه توی این عکس و چه توی دیگر عکسهایش، سیزده یا چهارده ساله به نظر می رسد. واقعیت این است که چهره اش حتی تا همین امسال خیلی ها را به اشتباه انداخته است تا گمان کنند، او هم مانند خیلی از نوجوانهای دهه ۶۰، با دستکاری شناسنامه و با سختی خودش را به خط مقدم جبهه ها رسانده است.
صورتش ... هیکلش به نوجوانی می ماند که هنوز دست گرفتن «برنو» برایش دشوار است و معلوم نیست اگر خودش و سلاحش کنار هم بایستند، کدامیک بلندتر خواهد بود. نگاهش اما آنقدر صلابت و استواری دارد که قاب عکسی قدیمی را جاودانه کند. قهرمان این قاب جاودانه اگرچه، چهره اش، گمنام نیست اما نامش آنقدرها هم که باید شناخته شده نیست. شهید «حسن جنگجو» که ۳۴ سال پیش برای نخستین بار، بی سروصدا، در جزایر مجنون جاودانه شده بود، کمی بعد در قاب تصویری که عکاس دفاع مقدس «آلفرد یعقوب زاده» آن را ثبت کرده بود، جاودانه تر شد. حالا و ۳۴ سال پس از شهادت، «حسن جنگجو» با نسیمی بهشتی که هر از گاهی، از غرب و جنوب غربی کشور وزیدن می گیرد، به وطن بازگشته است. مهم نیست پس از این همه سال آیا پیکر، پلاک و استخوان به جا مانده از شهید را آورده اند یا حتی تابوتی خالی را به نشانه بزرگداشتش برافراشته اند. مهم این است که این راز جاودانه، این رازآلودگی جاودان ، همچنان در اهتزار است و با همان نگاه معصوم و مصمم که توی عکسش دیده ایم، ما را به زیارت جاودانه ها فرا می خواند.
نوجوان نبود
«حسن» را با دو بهانه می شناسیم. بهانه اول همین عکس سیاه و سفیدش است که می شود آن را از جمله ۵ عکس دفاع مقدس دانست که بیشترین انتشار و کاربرد را چه در زمان جنگ و چه پس از آن داشته است. بهانه دوم نوجوانی «حسن» و اینکه چه توی این عکس و چه توی دیگر عکسهایش، سیزده یا چهارده ساله به نظر می رسد. واقعیت این است که چهره اش حتی تا همین امسال خیلی ها را به اشتباه انداخته است تا گمان کنند، او هم مانند خیلی از نوجوانهای دهه ۶۰، با دستکاری شناسنامه و با سختی خودش را به خط مقدم جبهه ها رسانده است. خیلی ها هم، نه به اشتباه که دوست داشتند تصوراتشان از «حسن جنگجو» و سن و سالش دست نخورده نگه دارند. دوست داشتند «حسن» هم یکی از «فهمیده» های کشورمان باشد. مثل خود ما و گزارش از شخص! با اینکه می دانستیم «حسن جنگجو» از حیث سن و سال، نوجوان نیست برایش تیتر زدیم: از نسل «فهمیده» ها!
ضمانت مادر
سال ۱۳۳۹ در تبریز به دنیا آمده بود. یعنی وقتی جنگ آغاز شد ۲۰ ساله بود. مسئله، قد کوتاه و چثه کوچکش بود و البته صورتی معصوم و کودکانه. طوری که حتی شناسنامه و تاریخ تولدش هم نمی توانست مسئولان اعزام به جبهه را قانع کند. فکر می کردند مثل برخی از رزمندهای نوجوان، شناسنامه اش را دستکاری کرده یا عکس خودش را چسبانده روی شناسنامه برادر بزرگتر. اولین بار مجبور شد مادرش را همراه خودش به ستاد ببرد تا درستی شناسنامه فرزند، سن و سالش و رضایت برای رفتن به جبهه را به صورت کتبی ضمانت کند!
چمران ضامنش شد
نوجوانی هایش را دو سه سال مانده به پیروزی انقلاب کرده بود. وقتی همراه شده بود با انقلابیونی که در تدارک راهپیمایی های ممنوعه بودند. بعد آن هم خودش شده بود از نوجوانانی که پای ثابت تظاهرات ضد رژیم بودند. همراهی و همپایی اش با انقلاب ادامه یافته بود و به زمان جنگ رسیده بود. آغاز شور و شوق جوانی اش، خورد به آغاز جنگ و «حسن» با همان شور وشوق پا به عرصه ای گذاشت که همه اش خون و خطر بود. وقتی خودش را بعد آن همه اصرار و پیگیری و ضمانت مادر به جبهه رساند، بازهم گیر دادند به قد و چثه اش! خط مقدم را برایش ممنوع کرده بودند انگار. کسی آنجا به شناسنامه اش، شجاعتش و آموزش هایی که دیده بود کاری نداشت. فرستادند در آشپزخانه خدمت کند. اما همانطور که در تبریز نماند، در اشپزخانه هم نماند. با شهید چمران رفاقتی به هم زد و آخرِ کار هم چمران ضمانتش کرد، دستش را گرفت و او را با خودش برد جایی که حقش بود.
خیلی زرنگ...خیلی کاری
شده بود یار و همراه چمران و برو بچه های جنگهای نامنظم. بالاتر از اینها عشق می ورزید به چمران. دل به دل راه داشت انگار چون چمران هم «حسن» را مثل فرزندش دوست داشت. مادرش می گوید: «یک بار که از جبهه زنگ زده بود و داشتیم صحبت می کردیم، شهید چمران پرسیده بود با کی حرف میزنی؟ حسن که گفته بود با مادرم، شهید چمران گوشی را از او گرفت...حال و احوال کرد و بعد گفت : مادر...من از حسن خیلی راضی ام ... خیلی زرنگ و کاری است. اصلاً اجازه نمی دهد من هیچ کاری را انجام دهم. همیشه همه جا و در کنار من حاضر و آماده است».
بزرگتر شد
اگر پیش از آن، کوچک مانده بود، جنگ انگار «حسن» را بزرگ کرد. روحیه و اخلاقش هم با افکارش بزرگ و بزرگتر شد. این را آنهایی که سالها او را می شناختند گفته اند. خواهرش می گوید: «واقعاً حرف امام «ره» درست است که جبهه دانشگاه آدم سازی است... قبل از اینکه به جبهه برود خیلی زود عصبانی می شد. اولین بار که به جبهه رفت و برگشت تحول عظیمی در او بوجود آمده بود. اخلاقش واقعاً عوض شده بود. می گفت خواهرم هر خواسته ای داری به من بگو تا برآورده کنم ...». جبهه و آن هم پابه پای «چمران» جنگیدن او را بزرگ کرده بود و خستگی ناپذیر. چند بار در عملیات مختلف بد جوری زخم برداشت و هنوز دوران نقاهت به نیمه نرسیده بود که دوباره با همان زخمها خودش را به جبهه رساند. روزی هم که خبر شهادت «چمران» آمد در مرخصی بود. آنقدر از خود بیخود شد و ناله کرد که راضی شدند دوباره برگردد.
پابرهنه
در وصیتنامه اش هم نوشته است: « ... از پدر و مادرم میخواهم که مرا حلال کنند و اگر شهادت نصیبم شد برایم گریه نکنند و لباس سیاه نپوشند و سر قبر شهدای دیگر بروند...». پدر و مادر هر دو می گویند می دانست پیکرش بر نمی گردد. این را چند بار گفته بود. چند بار هم هر دو همزمان خواب شهادت فرزندشان را دیده بودند. اسفند ماه سال ۱۳۶۲ خواب های مکرر پدر و مادرش تعبیر شد. عملیات «خیبر» بود و «حسن» با زخمهای هنوز تازه عملیات قبل خودش را رسانده بود... زخم پایش اجازه نمی داد کفش بپوشد...همانطور پابرهنه جنگید و در ۲۳ سالگی پیوست به جمع «فهمیده» گان ...
Normal ۰ false false false EN-US X-NONE FA
نظر شما