تحولات لبنان و فلسطین

۱۶ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۷
کد خبر: 561135

تقصیر خانواده‌هاست که هر از چند گاه جان عزیز فرزندان نازنین خود را دو دستی تسلیم مسئولان و تصمیم گیران بی‌تدبیر و ندانم کاری می‌کنند که به دستاویزهای گوناگون  دانش آموزان زبده و نمونه را سوار اتوبوس‌های خطرناک همراه رانندگان خواب آلود کرده، از جاده‌های خطرناک و ناامن کشور به وادی مرگ می‌فرستند

قدس آنلاین- تقصیر خانواده‌هاست که هر از چند گاه جان عزیز فرزندان نازنین خود را دو دستی تسلیم مسئولان و تصمیم گیران بی‌تدبیر و ندانم کاری می‌کنند که به دستاویزهای گوناگون  دانش آموزان زبده و نمونه را سوار اتوبوس‌های خطرناک همراه رانندگان خواب آلود کرده، از جاده‌های خطرناک و ناامن کشور به وادی مرگ می‌فرستند و آنان که این نوجوانان را زیر خروارها خاک فرستاده یا دچار قطع نخاع می‌کنند ککشان هم نمی‌گزد و باز هم پس از چند گاه به این کار ضد انسانی خود ادامه می‌دهند. مردم ایران، پدران و مادران این نوگل‌های پژمرده شده به چه زبانی بگویند نمی‌خواهند فرزندانشان را به گردش‌های علمی مرگ‌آور بفرستند و در فراق ابدی آنان بنشینند.

من نمی‌دانم چرا دیواری کوتاه‌تر از وزارت آموزش و پرورش و جان دانش آموزان ایرانی پیدا نمی‌شود که هر وزارتخانه و سازمان دیگری هم که می‌خواهد ابراز وجودی بکند، به سراغ این وزارتخانه می‌رود. در زمان سلطنت شاه، من که پیش از خدمت سربازی ۱۸ ماهه، سردبیر مجله معتبری بودم و ماهی ۱۷۰۰ تومان حقوق و حتی حق سوخت زمستان و حق ایاب و ذهاب و ناهار جداگانه هم می‌گرفتم، پس از پایان خدمت، بیکار و ویلان و سرگردان شدم و ناچار با توصیه یکی از دانشمندان، در وزارت آموزش و پرورش استخدام شدم و قرار شد در مدارس جنوب شهر تهران و شهرری ادبیات و تاریخ و جغرافیا درس بدهم.

وقتی در کنکور دانشگاه با رتبه‌های اول قبول شدم، هدفم رفتن به وزارت امور خارجه بود، زیرا لیسانس تاریخ و جغرافیا ارزش لیسانس علوم سیاسی را داشت، اما پس از پایان خدمت وظیفه، دانستم وزارت خارجه حریم خاص از ما بهتران است و در آنجا راهی برای امثال من که جزو هزار فامیل نبودم، نیست.

من کوشیدم حال که روزنامه نویسی را از دست داده‌ام در وزارت اطلاعات و جهانگردی که رادیو هم جزو آن بود استخدام شوم، ولی استخدام را به سال بعد موکول کردند و من موقتی در وزارت آموزش و پرورش به سمت دبیر و با حقوق ماهانه ۷۲۰ تومان(!) استخدام شدم. باور نمی‌کنید، به محض آغاز سال تحصیلی معلوم شد معلمان و دانش آموزان عضو دایمی میتینگ‌ها و رژه‌های حزب ایران نوین هستند.

اگر شاه از سفر خارجه برگردد، باید معلمان و دانش آموزان مانند کارگران کارخانه صف بکشند و هوراکنان ابراز احساسات کنند، اگر چهارم آبان سالروز تولد شاه فرا می‌رسید، آموزش و پرورش باید در جشن‌ها حضور فعال یابد و معلم و دانش‌آموز اعزام کند.

در طول ماه مراسمی پیش می‌آمد که ما باید کلاس‌ها را تعطیل کرده در آن حضور یابیم، ما نقش نعش در تعزیه و نیز سیاهی لشکر در فیلم‌های ایرانی را داشتیم، از همه بدتر ششم بهمن بود که اتوبوس می‌آوردند. معلم و دانش آموز را سوار می‌کردند و به ورزشگاه فرح پهلوی یا شهناز یا روبه روی مجلس سنا می‌بردند که پسر و دختر باید رژه بروند و در برابر هویدا و هیئت دولت که آن بالا در لباس‌های پشمی گرم ایستاده بودند و هویدا کلاه پشمی که از روسیه آورده بود بر سر می‌گذاشت، هلهله کنند و آن آقایان و خانم‌ها هم دست تکان می‌دادند. گویا شاه در سفرهایش به اروپای شرقی و شوروی مناظر این چنین دیده بود.

دکتر هادی هدایتی- وزیر آموزش و پرورش آن روزگار- که زمانی در پاریس جزو دانشجویان توده‌ای بود و پیش از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در جراید توده‌ای علیه شاه قلمفرسایی می‌کرد، پس از توبه کردن و بازگشت به ایران خواست جبران مافات کند. (او استاد تاریخ عصر باستان من در دانشکده ادبیات بود، معلومات تاریخی خوبی داشت، اما به دلیل حالات غیرعادی، عصبیت و عقده‌های خاصی که داشت و یکی از همدرسان او در پاریس به حرکات عجیب وی در اروپا اشاره کرده، منفور دانشجویان بود و من که شیفته استادان تاریخ بودم و با همه آن‌ها دوست و بعدها از معاشران آنان شدم، اصلاً سراغ او نمی‌رفتم و از چاپلوسی‌هایش بدم می‌آمد.)

این به رژه بردن معلمان و دانش آموزان دبیرستان‌ها، تقلیدی از روش کمونیست‌ها بود که سعی می‌کردند جوانان را به صورت روبات درآورند. او آموزش و پرورش را شبیه مؤسسه‌ای چون شهرداری آن زمان کرد که رفتگران و پاکبانان را به هر مراسم استقبال می‌برد و هنگام انتخابات آن مردان زحمتکش را پای صندوق‌های رأی می‌فرستاد.

روزی که باز ما را به مناسبت ششم بهمن سوار اتوبوس کرده به یکی از میدان‌ها می‌بردند، با آنکه چند بار حضور و غیاب می‌کردند و نام رژه روندگان اجباری را می‌نوشتند من که از شغل معلمی این چنین خسته شده و به جان آمده و طاقت آن همه پیاده روی و جیغ و فریاد و زنده باد و... را نداشتم، تا از اتوبوس پیاده شدم، پا به فرار گذاشتم و دیگر به دبیرستان محل تدریس بازنگشتم و از همان لحظه قبای معلمی را به عطایای دولت شاهنشاهی بخشیدم و دو سه ماه بعد با توجه به سوایق مطبوعاتی‌ام در وزارت اطلاعات و جهانگردی استخدام شدم.

متأسفانه مثل اینکه امروز نیز وزارتخانه مزبور دم دست‌ترین سازمان‌های پرشمار کشور برای انواع آزمایش‌هاست. هر کس می‌خواهد ابداعی بکند، آن را روی دانش آموزان بخت برگشته کشور پیاده می‌کند. صدقه سرش حتی جان آن‌ها را حفظ نمی‌کند. شمار زیادی دانش آموز با یک سرپرست جوان و خجالتی را به دست راننده‌ای وظیفه‌نشناس، اغلب سالخورده، گاهی معتاد به انواع مواد، گاهی وافوری می‌سپرد که آن‌ها را می‌برد و خیلی زود به بهشت برین می‌رساند. به خدا شرم‌آور است. این همه دختر نازنین دبیرستانی آن هم از نخبگان علمی که کشته یا قطع نخاع شدند پدر و مادر و بستگان ندارند؟

پدران و مادران آنان چگونه داغ از دست دادن جگرگوشگان خود را تحمل کنند؟

آن دستگاه بی‌لیاقتی که این نوگلان را پرپر کرده است، نمی‌توانست به آن راننده خسته سالخورده مفنگی تأکید کند سفر باید در روز انجام شود، نه شب؟ بی‌مبالاتی، مسئولیت‌ناپذیری، ولنگاری و لاابالیگری تا کی؟ چند بار و چند سال؟ در کشوری که جان مردم از جان مرغ کم ارزش‌تر است چه نیازی است دانش آموزان نخبه را دست یک راننده خواب آلود بسپارید و آن‌ها را به استقبال مرگ بفرستید؟

دلم به حال آن خانم دبیر سرگروه این دانش آموزان سوخت که او هم جان خود را از دست داد و قربانی بی‌تدبیری وزارت آموزش و پرورش شد. سفرهای علمی سرتان را بخورد. شما همین اندازه که از اول سال تحصیلی مردم را به بهانه‌های مختلف و با وجود بخشنامه‌های مؤکد سر و کیسه نکنید، کفایت می‌کند.

رها کنید این معلمان مظلوم و آن دانش آموزان مظلوم‌تر را که هر از چند گاه با اتوبوس‌های لکنته‌ای که با صاحبان آن مرکب‌های مرگ کنترات به ارزان‌ترین قیمت بسته‌اید راهی گورستانشان می‌کنید و خم به ابرو نمی‌آورید.

منبع: روزنامه قدس

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.