قدس آنلاین- یکی از پرسشهای اساسی دربارۀ معنای زندگی این است که چرا معنای زندگی در چند قرن اخیر برای بسیاری از انسانها در مغربزمین به یک مسئله تبدیل شد. آشنایی با علل و عوامل پیدایی این مسئله به ما کمک میکند درک بهتری از واکنشهای گوناگون به این مسئله داشته باشیم.
در گام نخست، باید میان این پدیده و گلایه و شکایت از سختیها و ناملایمات زندگی انسانها که یکی از سوژههای همیشگی آنان در فرهنگهای گوناگون بویژه در اشعار، داستانها، رمانها و حتی در میان مردم عادی است، فرق گذاشت؛ زیرا شکوه و شکایت آدمیان بیشتر از بیعدالتیها و ظلم و جور زمانه است که زندگی توأم با درد و رنج و اندوه را در پی دارد. ولی در مسئلۀ معنای زندگی یا به بیان دقیقتر، احساس بیمعنایی زندگی در دوران اخیر در مغربزمین نه تنها عوامل پیشگفته نقشی یا نقش چندانی نداشتهاند، بلکه حتی گفته شده یکی از عوامل بیمعنایی، زندگی توأم با رفاه و آسایش انسانها در چند قرن اخیر بوده است. اما حتی اگر با این نکته هم موافق نباشیم، باز باید بین مسئلۀ معنای زندگی در دوران اخیر و علل و اسباب پیدایی آن با شکوه و شکایت از زندگی که همیشه بوده است، تمایز نهاد؛ البته این سخن بدان معنا نیست که در گذشته احساس بیمعنایی در زندگی برای هیچکس مسئله نبوده است، بلکه سخن این است که در چنین سطح و گسترهای و با چنین پیشینهای مطرح نبوده است؛ برای نمونه، برخی تعابیر در «حکمت سلیمان» را میتوان نمونۀ آشکاری از احساس بیمعنایی انسان از زندگی در آن دوران دانست.
«جامعه بن داوود که در اورشلیم پادشاه بود... جامعه میگوید: باطل اباطیل، همهچیز باطل است. انسان را از تمامی مشقتش که زیر آسمان میکشد، چه منفعت است؟ یک طبقه میروند و طبقۀ دیگر میآیند و زمین تا ابد پایدار میماند. آفتاب طلوع میکند، آفتاب غروب میکند و به جایی که از آن طلوع نمود، میشتابد... همهچیز پر از خستگی است که انسان آن را بیان نتواند کرد. چشم از دیدن سیر نمیشود و گوش از شنیدن مملو نمیگردد. آنچه بوده است، همان است که خواهد بود و آنچه شده است، همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچچیز تازه نیست. آیا چیزی هست که دربارهاش گفته شود که بین این تازه است؟ در دهرهایی که قبل از ما بود آن چیز قدیم بود. ذکری از پیشینیان نیست و از آیندگان نیز که خواهند آمد، نزد آنانی که بعد از ایشان خواهند آمد، ذکری نخواهد بود. »
بنابراین، ظهور مسئلۀ معنای زندگی در دو و نیم قرن اخیر برای بسیاری از انسانها در مغربزمین نیاز به تحلیل و بررسی جداگانهای دارد. اما پیشتر باید به این نکته اشاره کرد که هر تحلیلی با تکیه بر معنای خاصی از «معنای زندگی» میکوشد تا علل و عوامل پیدایی مسئلۀ معنای زندگی را بررسی کند؛ بنابراین، هریک از تحلیلهای زیر نیز به ترتیب با تکیه بر دو معنای «هدف» و «ارزش» زندگی کوشیدهاند تا نشان دهند که چرا بسیاری از انسانها در مغربزمین زندگی خویش را بیمعنا یافتهاند. در واقع، در تحلیل نخست که «معنای زندگی» به معنای «هدف زندگی» گرفته شده است، بیمعنایی در زندگی نتیجۀ کنار گذاشتن هدف غایی از طبیعتشناسی عالمان تجربی بهحساب آمده است و در تحلیل دیگر که «معنای زندگی» به معنای «ارزش زندگی» گرفته شده، بیمعنایی در زندگی پیامد کمرنگ شدن ارزشها در این جوامع شمرده شده است.
الف) کنار گذاشتن هدف غایی از طبیعتشناسی عالمان تجربی
«والتر تی. استیس» بر این باور است که اگرچه برخی نظریههای علمی مانند خورشید مرکزی، تکامل داروین یا آرای زمینشناسان دربارۀ عمر زمین با آموزههای مسیحی ناسازگار بودند و الهیدانان مسیحی را به چالش کشیدند و حتی در ایمان بسیاری از مؤمنان مسیحی تردید افکندند، عالمان مسیحی توانستند به شیوههای گوناگون بر این قبیل چالشها چیره شوند و نگذارند در ایمان مؤمنان مسیحی خللی جدی رخ دهد. بنابراین، به گمان وی نمیتوان گفت که آنها در پیدایی مسئلۀ معنای زندگی تأثیر چندانی داشتهاند؛ به همین جهت، استیس تحلیل دیگری از پیدایی مسئلۀ معنای زندگی در چند قرن اخیر ارائه کرده است؛ به باور وی، بنیانگذاران علم جدید در قرن هفدهم، مانند گالیله، کپلر و نیوتن با اینکه دارای علقههای دینی بودند، تغییری در علمشناسی خویش دادند که میتوان گفت منشأ اصلی تبدیل معنای زندگی به یک مسئله بوده است. بنیانگذاران علم جدید، هدف اساسی علوم تجربی را پیشبینی، ضبط و مهار رویدادهای طبیعی و نه کشف غایات آنها شمردند و در واقع، معتقد شدند جستوجوی غایات رویدادهای طبیعی کاری بیفایده است؛ مثلاً میگفتند، وظیفۀ علوم تجربی پیشبینی کسوف است نه کشف علت غایی آن و اینکه برای چه و به چه هدفی رخ میدهد؛ اما پیش از این، عالمان علوم تجربی در پی کشف غایت و هدف رویدادهای طبیعی بودند و در پرتو آن به بسیاری از پرسشهای گوناگون نیز پاسخ میگفتند.
به باور استیس، اگرچه چرخش در هدف علوم تجربی آرام و تقریباً بیسروصدا صورت گرفت، بزرگترین انقلاب در تاریخ بشر بود، زیرا این تغییر نگرش بنمایۀ تفکر دینی، یعنی ایمان به وجود طرح و هدف در رویدادهای عالم را در عمل کنار گذاشت. البته بنیانگذاران علوم جدید، طرح و هدف خداوند را در جهان انکار نمیکردند و تنها جستوجوی چنین غایتی را وظیفۀ عالمان تجربی نمیدانستند، اما بهمرور زمان تحت تأثیر چنین نگرشی در علوم تجربی این تصور در اذهان پیدا شد که اگر میتوان بدون در نظر گرفتن هدف یا اهداف پدیدههای طبیعی، وقوع آنها را پیشبینی کرد و در زندگی به کار گرفت، اساساً میتوان پدیدههای طبیعی و جهان را بیهدف دانست و وقوع آنها را پیشبینی کرد. جهان بیهدف و بیشعور هم جهانی بیمعناست و اگر در جهان هستی، هدف و معنایی وجود نداشته باشد، زندگی هر فرد انسانی نیز بیهوده و بیمعنا خواهد بود، زیرا زندگی هر فرد انسانی جزئی از جهان هستی است و بنا بر فرضی، با آن ارتباطی اندامواره دارد و چنانچه کلی هستی فاقد هدف و معنا باشد، جزء آن نیز بیمعنا خواهد بود. بااینهمه، استیس انکار نمیکند که ممکن است انسانها در همین جهان در جستوجوی اهدافی مانند علم، هنر و پول برآیند و احتمالاً با آنها دلخوش باشند، ولی بر این باور است که چنین اموری نمیتوانند به زندگی هر فرد انسانی معنا دهند. ازاینروست که بسیاری از انسانها با اینکه در پی این اهداف هم هستند، دچار یأس، سرخوردگی و بیقراریاند. تصویری که در بخش عظیمی از هنر و ادبیات جدید از جهان و زندگی بیمعنا ارائه شده یا توجهی که فیلسوفان در دوران اخیر به بیمعنایی زندگی انسانها کردهاند، نمایانگر این واقعیت است.
به گمان استیس، تصویر یک جهان و زندگی بیهدف که بتدریج در ذهن و ضمیر انسانها غلبه پیدا کرد، پیامدهای دیگری مانند نسبیت اخلاقی و تردید در آزادی ارادۀ انسان هم داشت، زیرا اصول و هنجارهای اخلاقی در یک جهان بیهدف، تابع خوشایند و بدآیندهای انسانها و در واقع مجعول آنهاست و نظامهای اخلاقی نیز اعتبار خویش را از آنها میگیرند؛ بنابراین، نمیتوان انسانها را نسبت به اصول اخلاقی خاصی مسئول دانست؛ ازهمینرو، پس از ظهور علوم جدید در فلسفههایی مانند فلسفۀ هابز، این تفکر مطرح شد که خیر و شر تنها نامهایی هستند که انسانها بر خوشایند و بدآیندهای خویش مینهند که در فرهنگهای گوناگون نیز متفاوت است. اما اگر جهان را تابع هدف و مقصد موجودی بدانیم که فراتر از این خوشایندها و بدآیندها است، میتوان اصول و هنجارهای اخلاقی را بدان گره زد و تصویری از آنها ارائه داد که بتوان تمام انسانها را بدانها توصیه کرد و از آنها انتظار مسئولیتپذیری اخلاقی داشت. اگرچه از زمان کانت به بعد تلاشهایی برای ارائۀ مبنایی اینجهانی و سکولار برای اخلاق شده است، استیس در این نکته تردید دارد که چنین تلاشهایی بتوانند جایگزین موفقی برای مبنای دینی اخلاق در میان تودههای مردم باشند.
از سوی دیگر، استیس میگوید، تصویر یک جهان بیهدف و محکوم قوانین کور این احساس را در انسان غربی پدید آورد که از آزادی اراده نیز برخوردار نیست، زیرا علم بر اصل موجبیت استوار است و طبق اصل موجبیت، وجود هر رویدادی با تحقق علل و عوامل پیدایی آن ضرورت مییابد؛ ازاینرو، میتوان با پیشبینی علل و عوامل پیدایی آن، وقوع آن رویداد را پیشبینی کرد. تصویر یک جهان و زندگی بیهدف این تصور را پدید آورد که رفتار هر فرد انسانی نیز مانند دیگر رویدادهای طبیعی است، بنابراین میتوان وقوع آن را پیشبینی کرد. امکان پیشبینی رفتار هر فرد انسانی نیز بدین معنا تفسیر شد که رفتار وی کاملاً تحت کنترل و مهار وی نیست که بتوان از او مسئولیت اخلاقی کارهایش را توقع داشت، بلکه متأثر از علل و عواملی مانند محیط، وراثت و حتی غدد درونی اوست که همگی بیرون از اراده و اختیار وی است.
در قسمت آینده به نقد این نوع نگاه در نزد فیلسوفان دین خواهیم پرداخت.
ادامه دارد...
نظر شما