قدس آنلاین- گروه استان ها: به گمانم از بانوانِ غارنشین که همسرانشان را برای شکار بدرقه می کردند تا نسل هایی که هنوز بدنیا نیامده اند. انگار صبوری و انتظار در طالع زنان است. نخستین و شهری و روستایی و اینجا و آنجا هم ندارد.
دقیقا درست فرمودند شاعر که : " جان را چه خوشی باشد؟ بی صحبت جانانه "...
بلند می شوی هزار کار انجام می دهی، اداره می روی، مراوده می کنی اما می بینی برخلاف روز معمول که اصرار دارد فرفره وار تمام شود این وقت ها، ساعت کسالت پیدا و اصلا پاییز به یکباره می شود تابستان. کش می آید. مثل پیتزا.
گفتم پیتزا. پیتزا هم درست می کنی و به تکه دوم که می رسی، چیزی سخت و برنده شبیه به فلز سرِ گلویت، گلادیاتور بازی درمی آورد.
ترجیح می دهی بلند شوی چای بگذاری. اما کدام چای یکنفره ای در عالم، عاقبت بخیر شده ، که این یکی باشد!؟
از خیرِ کتاب خواندن هم می گذری. چون با خودت روراستی و می دانی هرچه چشم بچسبانی به کلمات فقط درحال سیاست به خرج دادنی. سیاست مقاومت.
قصه ی نمازها اما فرق می کند. در تمام ثانیه هایی که "قدر" می خوانی حالت خوب است، حتی وقتی اشک می ریزی. همیشه روی سجاده ای که از بازار اصفهان، یار برایت خریده آرامترین موجود مونث کهکشانی.
اما باز روز از نو، روزی از نو... کارت می شود انتظار کشیدن و چت کردن و بی سر و صدا بزرگ شدن.
اگرچه از طرف آقای همسر، نود عکس از تنور درآمده و داغ برایت send شود و پشت بندش هزار استیکر لبخند و قلب ارسال کنی و تحویل بگیری... باز بقول جاری جان امان از " خفه گی ذهنی" !!!
این وقت ها صدای آسانسور مجتمع هم برایت مهم می شود و چنارهای خیس پشت پنجره و متراژ خانه و ظرف های نشسته و اخبار و قرص های آرامبخش و آدم هایی که داری و نداری و صدایی هی غُر می زند که دلش گرفته است...
پ.ن: ماموریت ها و تنهایی ها ، آدم را عجیب هنرمند می کند... سرسخت می کند...
نظر شما