قدس آنلاین- «غلامرضا جمشیدیها» دانشیار گروه جامعه شناسی و رئیس دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران بر این باور است، ما خودمان را دستکم میگیریم و برای فرهنگ خودمان ارزش قائل نیستیم. این سخن اعتراضگونه او به این پرسش کلی بود: آیا ابنخلدون یک جامعهشناس است؟ جمشیدیها در این گفتوگو بهطور مفصل در باب اندیشه و روش ابنخلدون بحث کرد و گفت جالب اینجاست که در اروپا معتقدند، ابنخلدون جامعهشناس است، اما کشورهای جهانسوم این را قبول ندارند. توجه جمشیدیها به اهمیت ابنخلدون در کارنامه او پیداست.
*با توجه به اینکه ابنخلدون «امت اسلامی» را از طریق علم عمران مورد بررسی قرار میدهد، ادعای جامعهشناس خواندن او به چالش کشیده میشود؛ زیرا موضوع مورد مطالعه جامعهشناسی، جامعه مدرن از حیث تنظیمات مسئله فرد و مصلحتهای جمعی است. با این تفاسیر نسبت ابنخلدون با جامعهشناسی چگونه است؟
مطالب بسیاری در بحث ابنخلدون و رابطه آن با جامعهشناسان وجود دارد. بنده در کتابی به نام نظریه جامعهشناسی (که با نام «زمینههای شکلگیری جامعهشناسی» چاپ شد) نوشتم، در آن کتاب آوردهام به جای طرح این سؤال که ابنخلدون جامعهشناس است یا نه به سؤال دیگری پاسخ دهید، اینکه بپرسید سؤال اصلی جامعهشناسان چه چیزی است و بر اساس آن ببینید که ابنخلدون نیز به این سؤالها پاسخ داده است یا خیر. در کتاب آوردهام که جامعهشناسان دو سؤال اصلی دارند، یکی تحولات تاریخی جوامع و چگونگی رسیدنشان از عصر سنت به عصر مدرن است. سؤال دیگر اینکه؛ جامعهشناسان در زمان خودشان نظم اجتماعی را چگونه برقرار میکردند و میکنند. من در مطالعاتم ملاحظه کردم اینها، سؤال ابنخلدون نیز بوده است؛ بدان معنا که در عصر خودش این سؤال را از تغییرات و تحولات و نظمی که در دنیای اسلام اتفاق افتاده، داشته است.
وقتی پا به عقبتر میگذاریم، ملاحظه میکنیم مثلاً در قرونوسطی متفکران روم نیز مانند سنت آگوستین، مسئله اصلیشان همین بوده که تاریخ چگونه شروع شده و تحول پذیرفته تا به روم رسیده است. به عقبتر یعنی یونان برمیگردیم، دو متفکر مشهوری که همه انگشت نقد به سمتشان دارند (ارسطو و افلاطون) نیز سؤالاتشان همین بوده است. سؤال این بوده: چگونه جوامع پیشین متحول شدند تا به عصر یونان رسیدند؟ افلاطون دو کتاب دارد که در یکی از آنها به نام «قانون» درسهایی از تاریخ میدهد. افلاطون تاریخ را با توفان نوح شروع میکند و بعد تحولات را توضیح میدهد، بدان معنا که برای خودش تئوری دارد؛ یعنی چگونه تحولات از گذشته شروع شده و به عصر یونان رسیده و اینکه چگونه باید در یونان زمان خودشان نظم را برقرار کنند. افلاطون با صراحت از تحولات تاریخی زمان خودش حرف میزند. افلاطون معتقد بود اول خانواده، بعد دهکده و بعد شهر. اینجا این سؤال پیش میآمد که سؤال چه بوده که او این پاسخ را دارد. میبینیم این پاسخ همان سؤال مشترک است. در کنفوسیوس هم باز ملاحظه کردم که سؤال همین است.
بنابراین دو سؤال یکی مربوط به تحولات تاریخی جوامع، دیگری مربوط به نظم، سؤال اصلی بسیاری از اندیشمندان ازجمله ابنخلدون بود، اما پاسخ آنها به این دو پرسش متفاوت است.
*ابنخلدون چگونه به این دو سؤال جامعهشناسان پاسخ داده است؟
ابنخلدون یک مسلمان بوده و در «مقدمه»، پاسخ این سؤال را میدهد. واضح است، برای مطالعه تحولات تاریخی، یک علم ویژه میخواهیم که ابنخلدون آن را علم عمران به معنای علمالاجتماع و علم تمدن نامید و اروپاییان آن را علم جامعهشناسی؛ بنابراین جامعهشناسی مدرن، علم تمدن غرب و علم عمران، علم تمدن اسلامی است.
حالا به دنبال تحلیل پاسخها میرویم تا بفهمیم کدامیک به واقعیت نزدیکتر است. با مطالعه افلاطون متوجه میشویم، پاسخ افلاطون بیشتر دستگاه نظری است که هیچوقت به واقعیتها نزدیک نمیشود و بیشتر مستندات تاریخی دارد. جهانشناسی ابنخلدون نیز متفاوت بوده، جهانشناسی ابنخلدون جهانشناسی بطلمیوسی بوده است. هنگامی که وارد دنیای اسلام میشود، برای نخستین بار جهانشناسی بطلمیوسی را دستکاری میکند و آن را قبول ندارد؛ به همین دلیل نیز با فارابی و ابنسینا اختلاف دارد و این اختلاف را در مقدمه در جلد دوم میتوانیم ببینیم. در غیر این صورت چرا ابنخلدون باید با فارابی چالش نظری داشته باشد؟ به خاطر نوع جهانشناسی آنهاست.
ابنخلدون، نظام متصاعد فیلسوفها را قبول ندارد، اگرچه نظام متکاملشان را قبول دارد. بنابراین تا آنجا که من میدانم، ابنخلدون نخستین فرد در دنیاست که جهانشناسی قدما و بطلمیوسی را دستکاری کرده است. خیلیها که این را نادیده گرفتهاند، میتوانند به کتاب «مقدمه» رجوع کنند. ابنخلدون در دنیای تکامل حرفی میزند که مترجم کتاب «مقدمه» میگوید اینها حرفهای داروین است، زیرا ابنخلدون از میمون نام میبرد. در واقع ابنخلدون انسان را از آسمان به زمین میآورد و در مسیر تکاملیاش آن را مطالعه میکند. در صفحه ۱۷۶ مقدمه و هم در بخش ششم که بخش معرفتشناختی است، این مسئله را مطرح میکند، زیرا میخواهد از دانش انسان و اینکه چطور افزایش پیدا میکند صحبت کند، در آنجا نظریه مُثُل افلاطون را رد میکند؛ بنابراین، ابنخلدون جهانشناسی خود را تغییر میدهد و متناسب با این تغییر و تحولات در فهمش از جامعه نیز تغییر ایجاد میکند.
*ابنخلدون انسان را چگونه میبیند و این تفکر تا چه اندازه در راستا یا در زاویه با فیلسوفان و اندیشمندان غربی قرار دارد؟
هیچگاه نظر ابنخلدون در مورد جامعه مانند نظر قدما نیست. اساساً نظریه انسانشناسی ابنخلدون هیچگاه مانند نظریه انسانشناسی افلاطون و ارسطو نیست. ابنخلدون یک دنیای مفهومی جدید را مطرح میکند. ابنخلدون جهانشناسی و علم جامعهشناسی را عوض و یک علم نوبنیاد را مطرح کرد. کلمه «نوبنیاد» را خود ابنخلدون به کار برده است. او در کتاب «مقدمه» ادعا دارد که این تغییرات را با دنیای اسلام شروع کرده است، زیرا بهطور منطقی شروع ذهنی او با دنیای اسلام بوده است. ملاحظه میکنید ۶-۵ قرن بعد است که سؤال از تحولات، مسئله ذهنی متفکران اروپا میشود (البته حتماً این کتاب به اروپا رفته). اما اینجا مسئله ما این است که دو متفکر دو سؤال را مطرح کردند و گفتند، برای پاسخ به آن نیاز به یک علم داریم؛ یکی ابنخلدون در قرن چهاردهم میلادی و دیگری آگوست کنت در قرن نوزدهم. جهانشناسی این دو به هم نزدیک است، زیرا ابنخلدون دنیای بطلمیوسی را قبول ندارد و احتمالاً اروپاییان نیز پنج قرن بعد به آن رسیدند.
البته ابنخلدون یک مسلمان بود و بهطور منطقی وقتی ارجاع ذهنی میدهد، دیگر به ارسطو و افلاطون ارجاع نمیدهد، بلکه به متون اسلامی ارجاع میدهد. برای مثال نظریه انسانشناسی ابنخلدون (خوب یا بد) به متون اسلامی ارجاع میدهد؛ بنابراین با نظریه افلاطون و ارسطو یکی نیست. افلاطون به نظریه سرنوشتگرایی (predestination theory) (سرنوشتی که از قبل مقدّر شده) معتقد است، درصورتیکه ابنخلدون به آن معتقد نیست. ابنخلدون معتقد است، خدا انسان را آفریده، اما او انسان را در مسیر تکاملی قرار میدهد و هویتی که درگیر عوامل اجتماعی است، برای آن میسازد. همه گمان میکنند، اینها نظریه هابز است و باورشان نمیشود که نظریه ابنخلدون باشد. هر علمی یک مبانی نظری و یک دادههای تاریخی دارد. دادههای تاریخی ابنخلدون -البته نه همه ولی بیشتر آن- از تمدن اسلامی گرفته شده است، در مبانی نظریاش هم نوآوری دیده میشود.
ما در انسانشناسی دو نظریه بیشتر نداریم: نظریه نابرابری و برابری انسانها. نظریه افلاطون و ارسطو نظریه نابرابری است، زیرا آنها به تقدیرگرایی معتقد بودند. ارسطو در کتاب «سیاست» خودش میگوید، خداوند دو نوع موجود خلق کرده است، یکی برده یکی آقا، که یونانیها آقا هستند و بقیه جهان برده! ابنخلدون هرگز این مفهوم را به کار نمیبرد، زیرا به نظریه برابری معتقد بوده. این همان چیزی است که امام علی(علیه السلام) در نامه به مالک اشتر آورده است: «أَخٌ لَکَ فِی الدِّینِ وَ نَظِیرٌ لَکَ فِی الْخَلْقِ»؛ این یعنی نظریه برابری انسانها. حال اگر جامعهشناسی به نابرابری انسانها معتقد باشد، نمیتواند به هدف خود برسد، زیرا جامعهشناسی میخواهد گوناگونیها را توضیح بدهد. بنابراین، وقتی ابنخلدون به برابری انسانها معتقد است، این پرسش را مطرح میکند: با وجود این برابری، اینهمه اختلاف در جامعه برای چیست؟ ابنخلدون برای این نابرابری عوامل سیاسی، عوامل اقتصادی یا عوامل فرهنگی- اجتماعی را مطرح میکند و در اینجا علمالاجتماع شکل میگیرد.
*آیا تقسیم جوامع توسط ابنخلدون به بادیهنشین و شهرنشین خللی در اندیشه برابری انسانها به وجود نمیآورد؟
نظریه برابری ابنخلدون همان تئوری برابری و یکسانی نوع انسان (Uniformity Of Man Theory) است که اروپاییان در قرن نوزدهم با آمدن آگوست کنت به آن رسیدند. البته وی نمیخواسته به ارسطو و افلاطون ارجاع دهد و تئوریای بر اساس زیستشناسی تدوین کرد. بنابراین، ابنخلدون بر اساس نوآوریهای ذهنی که بر اساس جهانشناسی و انسانشناسی متفاوت از دنیای کلاسیک داشته، به دریافت¬های متفاوتی هم رسیده است. نخستین کار او برای فهم جامعه این بود که آن را به یک دایکوتومی رساند؛ یعنی دوتاییِ بادیهنشینی و شهرنشینی. نه بدان معنا کسی که بادیهنشین است بد است، بلکه بدان معنا که این افراد در محیط بادیه یک شرایط ذهنی دارند و در شهر یک شرایط دیگر. بعد نظریه دولت و سپس شهرنشینی و اقتصاد را مطرح کرده است. من به دانشجویانم گفتهام به شما نیز میگویم: اگر شما تا زمان ابنخلدون و تا قرن هجدهم کتابی پیدا کردید که یک فصل از آن را به صنعت اختصاص داده باشد، منِ معلم به شما یک سکه جایزه میدهم؛ تا به امروز هیچکس پیدا نکرده است. ابنخلدون یک فصل از کتاب خود را به صنعت اختصاص داده و ارجاعات ذهنیاش حتماً دنیای اسلام بوده است، زیرا در اروپا صنعت وجود نداشته است، البته نوعی از صنعت بوده و بهطور منطقی نباید صنعت آن دوران با صنعت امروز یکی باشد.
ابنخلدون یک فصل هم در مورد تمدن و یک فصل نیز در مورد توسعه علم یعنی جامعهشناسی علم و معرفت دارد که خواهناخواه نظریات افلاطون و ارسطو را نقد میکند و نظریه خودش را میگوید. در مجموع، ابنخلدون در کتاب خود از انواع موضوعات اجتماعی، جامعهشناسی، جامعهشناسی شهری، جامعهشناسی صنعتی، جامعهشناسی علم و معرفت سخن گفته است.
*گویا علاقه و استنادهای شما به ابنخلدون با جامعهشناسی معاصر قابل قیاس نیست؟
من جامعهشناسی ابنخلدون را بیشتر میپسندم، جامعهشناسی کلاسیک هیچوقت به درد من نخورده است و هیچوقت هم نمیخورد. هر سؤالی که شما مطرح کنید، بنده در چهارچوب تئوریک ابنخلدون پاسخ میدهم. بههرحال باید همه دانشمندان را شناخت، من به این معتقد نیستم که در ابنخلدون بمانیم، بلکه معتقدم، باید از همه جامعهشناسان بگذریم؛ بدین صورت که یک جامعهشناس ایرانی با مطالعه جامعهشناسان دیگر، خودش صاحبنظر باشد. برای مثال بگوییم کنت را خواندهام و فلان حرفش برای جامعه ما خوب است یا ابنخلدون که یک متفکر بزرگ در تمدن اسلامی بوده را نیز مطالعه کردهام و این حرفهایش خوب است. جالب اینجاست که در اروپا معتقدند، ابنخلدون جامعهشناس است، اما کشورهای جهانسوم این را قبول ندارند. نه تنها ابنخلدون، بلکه در مورد بقیه متفکران مانند فارابی نیز به همین صورت است. خودمان را دستکم میگیریم و برای فرهنگ خودمان ارزش قائل نیستیم.
نظر شما