به گزارش قدس آنلاین، حالا حسینآقا مردی است که هم پاک است و هم همه هموغمش گرفتن دست کارتنخوابهای معتاد دیگر است تا دوباره به زندگی برگردند و سرشان را بالا بگیرند. او چند وقتی است خانهای را در مشهد با کمک آدمهای خیّر اجاره کرده و آن را تبدیل به پناهگاهی برای کارتنخوابها و معتادانی کرده که مرد و مردانه تصمیم گرفتهاند خودشان را از دست اعتیاد نجات بدهند.
■ حسین آقا! اگر موافقی گفتوگو را از همان ابتدا شروع کنیم و قضیه رفتنت به سمت مواد مخدر.
سال ۱۳۷۸ در یکی از بیمارستانهای مشهد خدمت سربازیام را میگذراندم. همان سال بود که با دوستانی آشنا شدم که مواد مصرف میکردند و پای من هم به مصرف مواد باز شد. بدبختی من از همان زمان شروع شد که شدم یک معتاد.از حشیش شروع شد و همه چیز را تجربه کردم. خدمتم که تمام شد، ازدواج کردم. اعتیاد سبب شد که دو چیزی را که خانمم در ابتدای ازدواج از من خواسته بود، نتوانم اجرا کنم. او گفت من از تو صداقت و پاک بودن میخواهم.
■ آن زمان مواد مصرف میکردی؟
بله. هنوز اوایل مصرفم بود. وقتی که مصرفم بیشتر شد، کمکم خانمم فهمید.
■ روز اولی که همسرتان فهمید مواد مصرف میکنید را به خاطر دارید؟ چطور فهمید و چه عکسالعملی نشان داد؟
خانه یکی از دوستان بودیم و با هم مواد مصرف کردیم. همان روز خانم دوستم به خانمم زنگ زد و ماجرا را گفت. خانمم و خانواده تا مدتها خیلی این در و آن در زدند تا بلکه مصرف مواد را ترک کنم. حتی پدرم من را به تهران برد تا خونم را عوض کند، متادون درمانی کردم، انواع کمپها را عوض کردم، من را پیش بهترین روانشناسان بردند، ولی راه نجات من پیدا نشد. بعدها خودم هم خیلی دست و پا زدم که پاک شوم، اما نمیشد و تلاش من بیهوده بود.
■ چه چیزی موجب میشد تلاشی که میکنید به نتیجه نرسد؟
من راه را بلد نبودم. آتش اعتیاد داشت همه چیز را از من میگرفت. خانمم که دید دیگر تلاش و دست و پا زدن برای من فایدهای ندارد، رفت و از دست من شکایت کرد. روزی که به دادگاه رفتیم، بازپرس که شکایت را دید، به خانمم گفت مشکل این آدمها جسمی نیست، روحی است. این آدم باید ارتباطش با خدا بیشتر شود. از آنجا صحبتهای بازپرس مقداری خانمم را امیدوار کرد که مدتی صبر کند. دوباره به کمپ رفتم و راهم به جلسات ترک اعتیاد باز شد، اما دوباره همان آش و همان کاسه. هیچ اتفاقی نیفتاد. اواخر مصرفم همه چیزم را از دست داده بودم.
اواخر سال 93 پدرم مریض شد و او را رو به قبله کرده بودند. چون میدانستند لحظات آخر زندگیاش رسیده است. همه دور و برش بودند، اما من طبقه بالا داشتم مواد مصرف میکردم. خانمم آمد و گفت:«پدرت دارد از دنیا میرود. بیا لااقل حلالیت بطلب». گفتم: « میام» ولی وقتی رفتم که پدرم فوت کرده بود و هفتمش رسیده بود. خودم را برای مراسم روز هفتم فوت پدرم سر مزارش رساندم، اما با برخورد بد اقوام و آشنایان روبهرو شدم. آنجا میگفتند که من سبب شدهام پدرم دقمرگ شود.
با شنیدن این حرف خیلی حال بدی به من دست دادم، اما نمیدانستم باید چکار کنم. برای همین دوباره سراغ مصرف مواد مخدر رفتم. اوایل کارم بساز و بفروشی بود و وضع مالی خوبی داشتم، اما به مرور همه چیز را از دست دادم و محتاج یک لقمه نان شدم. حتی سال ۹۳ که از کمپ بیرون آمدم، سی میلیون تومان به دستم رسید.
اول فکر کردم یک ماشین بخرم و با آن کار کنم، اما دوباره رفتم سراغ مصرف مواد. هنوز مزه مصرف مواد زیر دندانم بود و راه برگشت را یاد نگرفته بودم. کارم به جایی رسید که همه چیز را از دست دادم و از طرف خانواده و اقوام هم رانده شدم.
■ و همسرتان کی از شما دست شست؟
سال ۹۳ بود که از من قطع امید کرد، آن هم بعد از ۱۶ سال زندگی مشترک و با وجود داشتن دو بچه. یعنی اعتیادم آن قدر شدید شده بود که به کارتنخوابی افتاده بودم و در یکی از کالهای حاشیه مشهد زندگی میکردم. البته همان موقع هم دوست داشتم پاک شوم، اما راهش را بلد نبودم.
■ و چطوری راهش را پیدا کردی؟
روزهای سرد اسفند سال ۹۳ بود. من چند روزی بود چیزی برای مصرف و خوردن نداشتم و در نتیجه نمیتوانستم برای جمع کردن ضایعات بروم. دوستان کارتنخوابم چیزی برای مصرف داشتند، اما من هیچ چیز نداشتم.
آن جا بود که احساس کردم به ته خط رسیدهام و از ته دل خدا را صدا زدم. آن قدر حالم بد بود و از خدا کمک میخواستم که دوستانم فکر کردند توهم زدهام، اما من صادقانه خدا را صدا میزدم و او هم صدای من را شنید.
به بچهها گفتم من حتماً باید پاک شوم. آنها هم گفتند روزهای چهارشنبه یک نفر به نام مصطفی درویش برای معتادها و کارتنخوابها غذا میآورد و کمک میکند که مصرف مواد را ترک کنند. روز شنبه بود و من با آن حال بدی که داشتم باید تا چهارشنبه صبر میکردم، اما چارهای جز این نداشتم.
■ و مصطفی درویش آمد؟
بله. یادم نیست آن چهار روز چطور گذشت، اما دوستانم میگفتند روز آخر بیهوش روی زمین افتاده بودم. خواست خدا بود که من بمانم و چهارشنبه هم مصطفی درویش مثل هفتههای قبل غذا بیاورد. مصطفی دستم را گرفت و به جایی به نام «سنا» برد که خودش بعد از پاک شدن از مواد مخدر برای کمک به بقیه معتادها راه انداخته بود. وقتی به سنا رفتم، متوجه شدم که با همه جاهایی که تا آن روز رفته بودم، فرق دارد و هر چه هست صحبت عشق، احترام و محبت است تا اجبار برای ترک.
تا آن روز به هر کمپ ترک اعتیادی که رفته بودم، کلی از من پول گرفته بودند، اما در سنا از این خبرها نبود و هر چه دیدم داستان کمک کردن و عشق به دیگران بود. در مدتی که در سنا بودم خیلی چیزها یاد گرفتم. یادم هست در یکی از روزها از خدا خواستم که کمک کند و دوباره برگردم. در مقابل قول دادم که اگر پاک شوم بتوانم دست دیگران را بگیرم و آنها را از اعتیاد نجات دهم.
از خدا خواستم به من کمک کند و لیاقت بدهد تا باعث و بانی بازگشت معتادان دیگر به جامعه بشوم تا چراغ زندگی و خانهای خاموش نشود. بعد از دو ماه پاکی هم درویش با خانوادهام تماس گرفت و با آنها حرف زد و آنها را راضی کرد که دوباره به زندگی آنها برگردم.
■ در آن روزهایی که کارتن خواب بودی، بدترین وضعیتی که تجربه کردی، چه بود؟
بدترین تصویری که در ذهنم مانده شب آخری است که از خانه بیرون زدم. آن شب یکی از بچههایم تا سر کوچه دنبالم دوید و گریه کرد. پسرم گفت: «لااقل پول بده قند بخریم، چند روز است قند نداریم». قبل از آن به خانمم گفته بودم: «می خواهم ترک کنم»، اما خانم دیگر نا امید شده بود و میگفت: «هر کاری دوست داری بکن، تو اصلاح شدنی نیستی. من هم خودم سر کار میروم تا شکم بچههایم گرسنه نباشد».
■ چطور از این مشکلات عبور کردید؟
دوستانی که پاک بودند و در جلساتشان شرکت میکردم، کمک کردند تا کاری پیدا کنم. در یکی از جلسات معتادان گمنام، گفتم: «دنبال کارم و هر کاری باشد، انجام میدهم. فقط پولی داشته باشم تا نان حلالی برای خانوادهام ببرم.» آن روز راهنمایم گفت:«درست میشود.» ولی یک روز به او زنگ زدم و گفتم نانی برای خوردن نداریم و بچه هایم گشنگی میکشند. راهنمایم گفت:«برو سرگذر» من هم فردا رفتم سر گذر.از همان ساعت اول خدا کمک کرد و یکی از بچههای انجمن که پاک شده بود را سر راهم قرار داد.9 سال پاک بود و مهندس یک پروژه ساختمانی شده بود. از بین جمعیت کارگر به من و یکی دیگر اشاره کرد که سوار ماشینش بشویم. همه دور و برش ریختند، ولی ما دو نفر انتخاب شدیم.
■ شما را میشناخت؟
نه، لطف خدا بود. من تسلیم شده بودم و آن روز گفتم: «خدایا! کمکم کن شب با دست خالی به خانه برنگردم.» صاحبکار هم تا فهمید انجمنی هستم همه چیز عوض شد.
■ هوایتان را داشت؟
بله. اصلاً حکومت میکردیم. همان اول ما را برد به جمع 60 نفره کارگرهایش معرفی کرد و به سرکارگر گفت: «روی این دو نفر فشار نیاید.» همیشه هم مزد ما را 10هزار تومن از بقیه بیشتر میداد. یک روز وقتی به خانه رسیدم، دیدم کلی مواد غذایی داریم. خانمم گفت: «اینها را بابام آورده...» ولی بعد فهمیدم آن مواد غذاییها را مهندس فرستاده بود.
■ شما الان خودتان خانهای دارید که به معتادان برای ترک کردن کمک میکنید. ماجرای این خانه چگونه و از کی شکل گرفت؟
الان 6 ماهی میشود که اینجا را راه انداختهایم. یعنی مدتی ساندویچی دایر کرده بودم، ولی بعد آن را به فرد دیگری واگذار کردم و داستان زندگیام را هم گفتم. او هم کمک کرد تا این مکان روبه راه شود.
■ از زمان دایر کردن اینجا توانستهاید کمکی هم به معتادان بکنید؟
بله. تا الان حدود 80 نفر این جا پاک شدهاند و این لطف خدا بوده. در حال حاضر هم 10 نفر این جا هستند.
■ هزینه روزانه این جا چه قدر است؟
غیر از اجاره، روزی حدود 50 هزار تومان هزینه خورد و خوراک داریم. بخشی از هزینهها را خانواده همین بچههایی که اینجا پاک میشوند، تأمین میکنند. یعنی هر کس در حد توان خودش سعی میکند کمکی بکند. بعضی از بچههایی هم که سر کار میروند، شب دست خالی برنمیگردند.
■ اگر کسی این جا باشد و بفهمید که باز هم مصرف کرده است، چه برخوردی با او میکنید؟
سعی میکنیم با عشق به راه درست هدایتش کنیم.
■ یعنی تنبیهی در نظر نمیگیرید؟
اصلاً. این جا باید صحبت عشق، ادب و معرفت و کمک کردن باشد.
■ ارتباطتان با خانواده خودتان چطور است؟
به لطف خدا خوب است. خانمم میگوید زمانی سر نمازهایم دعا میکردم که یا خدا تو را از ما بگیرد یا ما را از تو، اما حالا نمیتوانیم یک ساعت بدون تو باشیم.
نظر شما