درمیان انواع و اقسام خبرهای عجیب و غریبِ این روزها مثل گرانی دلار و مانور تجمل آقازادهها و.... یک خبر گم شد و گویا هیچ کس اصلاً متوجه آن نشد؛ سکته مغزی سید صالح موسوی و بستری شدنش در بیمارستان. کسی که به قول معروف جعبه سیاه روزهای اول مقاومت در خرمشهر است و تصویر و اسمش را برای اولینبار در قاب تلویزیون و در مستند «شهری در آسمان» سید مرتضی آوینی دیدیم. شاید اگر تلنگر گلعلی بابایی نبود، هیچکس از حال سید صالح خبردار نمیشد. بابایی در متنی که خبرگزاری تسنیم آن را منتشر کرد، نوشته بود: «این روزها اما؛ نه حال سیّدصالح خوب است و نه حال اهالی عطشان خرّمشهر. دیگر بهنامی هم نیست که به شهروندان شهر آسمانی جرعه آبی برساند. همین جمعه بود که مهرزاد ارشدی از آبادان با صاحب این قلم تماس گرفت و گفت: سیّدصالح سکته زده، او را به تهران آوردهاند و گویا در بیمارستان بقیهالله(عج) بستری شده، اگر توانستی سری به او بزن. بعدازظهر شنبه رفتم به بیمارستان و سیّد را توی اتاق مراقبتهای ویژه، افتاده روی تختی دیدم که ایکاش نمیدیدم. سیّدصالح؛ آن شیربچّه بسیجی مدافع خرّمشهر، همرزم جهانآرا و رضا دشتی و... بیحال و بیحرکت روی تخت افتاده بود و مدام با ایما و اشاره درخواست آب میکرد، اما پرستارها میگفتند: «آب برایش سم است، نباید به او آب داد». وقتی دیدم خیلی بیتابی میکند، از پرستارها اجازه گرفتم و با پارچهای نمناک لبهایش را خیس کردم، بعد از چند بار تکرار این کار، کمی آرام گرفت. همزمان با آن لحظات، رسانهها داشتند گزارش بیآبی مردم خرّمشهر و آبادان را پخش میکردند؛ مردمی که بهخاطر بیخیالی و بیدردی متولیان امور شهرشان، طی سه دهه گذشته، محکوم به آن شدهاند که مثل سیّدصالح عطش نوشیدن آب آشامیدنی سالم را داشته باشند. مردم صبور و نجیب ایران؛ در پایان این مقال روی سخن حقیر با شماست؛ بیایید دعا کنیم، هم برای مردم مظلوم خرّمشهر و آبادان که آبی زلال به کامشان برسد و هم برای شفای سیّدصالح موسوی که مظلومانه و بیرمق در گوشه بیمارستانی توی این شهر شلوغ چشم به راه دعای شماست.»
■ نوجوانی 17 ساله با سری نترس
سید صالح را اگر بخواهیم خیلی رسمی و روزنامهای معرفی کنیم، اینطور میشود: متولد 12 مرداد 1341 در خرمشهر است و دو روز دیگر احتمالاً تولد56 سالگیاش را روی تخت بیمارستان جشن میگیرد. جزو اولین پاسدارانی است که به عضویت این نهاد در میآید و میشود محافظ آیتالله بهشتی و رهبر معظم انقلاب. همان سالها که غائله کردستان شروع میشود، با بچههای سپاه تهران میرود آن جا تا سایه تهدید و جنگ را از سر مردم کرد دور کند. زمزمههای تشکیل سپاه خرمشهر که به گوشش میرسد، عطای تهران را به لقایش میبخشد و راهی شهرش میشود. چند ماه بعد هم سر و کله عراقیها پیدا میشود و سید صالح موسوی جزو همان مدافعان شهر تا روز آخر باقی میماند. زمانی که 17سال بیشتر نداشته است. اما سید صالح را خودمانیتر هم میتوان معرفی کرد. روایت کتاب «اشغال؛ تصویر سیزدهم» مهدی ابوالحسنی از او یکی از بهترینهاست: یک عده هم بودند که این وسط برای خودشان ول بودند. گاهی توی این دسته، گاهی توی آن یکی. خبر که میرسید فلان جا عراقی هست، بقیه که نمیتوانستند بروند، همینها میرفتند. بیشتر هم از کسانی بودند که آرپیجی داشتند. مثل سید صالح موسوی. تانک همان طور میزد و میرفت پشت انبار. بچهها داشتند نگاه میکردند. بقیه هم توی فلکه راه آهن زمینگیر شده بودند. دفعه چندمی بود که تانک داشت میآمد بیرون. راه افتاد. آمد کمی نزدیکتر که یکمرتبه یک نفر از پشت دیوار انبار از 10 متری شلیک کرد. موشک صاف خورد جلوی تانک. فریاد بچهها رفت هوا: اللهاکبر. صالحی بود؛ سید صالح موسوی.
■ جهانآرا گفت بروید انبار اسلحه را خالی کنید
در همان روزهای اول هجوم عراق 16پاسدار خرمشهری کشته شدند. درگیری این قدر بالا گرفته بود که جهانآرا بلندگو به دست دور شهر میچرخید و میگفت: «افرادی که نمیتوانند اسلحه به دست بگیرند از شهر بروند و آنها که میتوانند سلاح در دست بگیرند، بمانند و دفاع کنند.» صالی از همانهایی بود که سرِ نترس داشت و اسلحه به دست گرفت و در شهر ماند. به او میگفتند شکارچی تانک. آرپی جی به دست همهجا میچرخید و تانک که میدید، رحم نمیکرد. بعد از شکار هرکدامشان هم سجده شکر میکرد. البته ماجرای اسلحهدار شدنش هم برای خودش ماجرایی دارد که شنیدنی است:
«چند قبضه خمپاره داشتیم که از پادگان دژ آورده بودیم که یکی دست ناصر گلیگ و نیروهاش بود، یکی هم دست فتح الله افشار و سیدرسول بحرالعلوم و نیروهاش بود و یکی هم که بچههای تکاور نیرو دریایی داشتند که یک روز که با تانکهای عراقی درگیر شدیم، یکی از تکاورها (خدایش رحمت کند) به زیبایی شلیک کرد. شلیک میکرد و میپرید جلوی جاده، کنار حاشیه جاده میخوابید و دوباره میآمد و شلیک میکرد و میپرید که در این بین رفت و آمدن هایش، ترکشی آمد و سرش را از تنش جدا کرد. یک موشک تاب هم بود فکر میکنم متعلق به بچههای نیرو دریایی ارتش بود. پادگان دژ، یک انبار مهمات داشت که ارتش مهمات را تحویل مردم نمیداد. با شناسنامه و امثال آن شاید میتوانستی یک برنو و این جور چیزها را بگیری. عراق که به پادگان رسید، ارتش پادگان را خالی کرد. جهان آرا به مردم گفت و ریختند اسلحهها را از آن جا برداشتند. درگیری شدت داشت و آنجا بشدت زیر آتش بود. تعدادی از نیروهای پادگان دژ مانده بودند، منتهی بدون فرماندهی و داوطلبانه. شرایط به گونهای بود که به ارتش فرمان مقاومت داده نشده بود. گفته بودند رها کنید و بروید، مقاومت نکنید. فرماندهی کل قوا هم با بنی صدر بود. با این حال، یک گردان از نیروهای ارتش، به فرماندهی شخصی به نام شریعتی تا 28 مهر هم بالای خیابان ایستادند و مقاومت کردند.»
■ شاگرد حاج محمود زریباف
برای دانستن اینکه سیدصالح اینهمه دل و جرئت را از کجا آورده که اینطور به قول معروف بیکله میجنگیده و سر نترسی داشته، باید برگردیم به دوران نوجوانیاش. یعنی حدود 40 و خردهای سال پیش. سید، دستپرورده حاج محمود زریباف بود. حاج محمود از کشتیگیرهای قدیمی خرمشهر بود و باشگاه داشت و هم به بچهها ورزش یاد میداد و هم احکام شرعی. از جیب خودش کتاب نماز چاپ میکرد و به بچهها میداد و سفارش میکرد که اگر میخواهند قهرمان بشوند، این کتاب را بخوانند و به کار ببندند. عادل خاطری از دوستان سید صالح تعریف میکند: «صالح فن کشتی را از مرحوم حاج محمود زریباف فرا گرفته بود. حاج محمود فردی مؤمن و با خدا بود. او خیلی معتقد و مقید بود به طوری که وقتی کشتی گیرها میخواستند، وارد سالن کشتی شوند، به آنها تأکید میکرد، پاک و طاهر وارد تشک شوند. از جمله افرادی که فن کشتی را از مرحوم حاج محمود زریباف آموختند، «سید صالح موسوی»، «ایاد حلمی زاده» و شهیدان «جمهور ثانی زاده» و «مجید خیاط زاده» هستند. صالح که من هنوز او را صالی صدا میکنم، پرورش یافته حاج محمود است، او فردی زرنگ، شجاع و بی باک است که همیشه توکل بر خدا دارد.قبل و بعد از پیروزی انقلاب همواره شجاعت صالی زبانزد بچهها بود. او از هیچ کس هراس نداشت و قبل از ورود به سپاه نیز وقتی با فردی درگیر میشد، با استفاده از فن کشتی وی را به زمین میزد.»
■ جعبه سیاه
اگر بگوییم سید صالح موسوی جعبه سیاه روزهای اول مقاومت خرمشهر و آدمهای آن روز است، اغراق نکردهایم. برای همین هم بود که سید مرتضی آوینی وقتی میخواست «شهری در آسمان» را بسازد، دست گذاشت روی او و محمد نورانی. میدانست که «صالی» کلی خاطره و قصه از مجید خراطزاده، پرویز عرب، بهروز مرادی و بهنام محمدی دارد. مرتضی شعبانی، فیلمبردار معروف گروه روایت فتح میگوید: شهید آوینی به سید صالح موسوی گفت:« هر چیزی را که خودت شخصاً دیدی، جلوی دوربین برای ما تعریف کن، مثلاً بگو عراقیها از کجا آمدند، کجا با آنها درگیر شدید و چه کردید». از آن به بعد حرکت گروه، کاملاً به سید صالح مربوط میشد و مثلاً میگفت: «مقر سپاه اینجا بود، عراقیها این منطقه را زدند، جهانآرا به ما گفت: فلان جا برویم و ...» موقعی که سید صالح موسوی حرف میزد، نمیدانستیم دقیقه بعد درباره چه موضوعی صحبت خواهد کرد؟ و فقط دنبال او میرفتیم. مثلاً وارد مدرسهای شد و توضیح داد که آنجا مقر سپاه بود و ستون پنجم به عراقیها اطلاع داده و آنها هم مدرسه را کردهاند! ما اولین بار بود این حادثه را با ذکر جزئیات میشنیدیم و به همین دلیل، همگی اختیارمان را از دست دادیم و شروع به گریه کردیم! همه چیز بکر و تازه بود.»
روایتهای «صالی» از بهروز مرادی و پرویز عرب و مجید خیاطزاده را نه جایی شنیده و نه حتی خواندهاید: بهروز مرادی یک رزمنده قوی بود، یک بسیجی قوی بود، یک خطیب قوی بود، خطاط خوبی بود، عکاس خوبی بود، هم نقاشی میکرد، هم ماهیگیری میکرد، هم معلمی میکرد. خوب این همهاش هنر است که یک آدم همه اینها را با هم داشته باشد.در زمان 45 روز مقاومت، هنرش این بود که وحشتناک میجنگید و وحشتناک مقاومت میکرد و در شرایط جنگ، هنرش این بود که آن روح لطیفش را حفظ کرده بود، علاوه بر این به جدّ و وحشیانه با عراقیها میجنگید، خیلی وحشتناک میجنگید، اصلاً ملاحظه نداشت، میزد و میرفت داخل عراقی ها. از آن طرف هم عصر میآمد حیواناتی را که بی کس و کار این طرف و آن طرف افتاده بودند، جمع میکرد و میبرد داخل گاری و نان خشک را آب میزد و به آنها میداد تا بخورند. بهروز بعد از قطعنامه در منطقه عمومی شلمچه و در پاتکهای آخری عراق شهید شد. پرویز عرب هم یک جوانی بود خوشتیپ و خوشقیافه. همسنوسال خودمان بود. یکروز آمدم که بچهها را ببرم برای شکار عراقیها و تانکهایشان. دیدم نشسته یک گوشه و تکیه به یک آهن و دارد سیگار میکشد. گفتم پرویز پاشو بریم دیگه! با یک لحن خسته و ناراحتی گفت: بذار این سیگار آخر عمری رو راحت بکشیم دیگه. خلاصه بلند شد و آمد تا پشت یک کیوسک سنگر بگیریم. قرارشد همه باهم بشماریم و بعد برگردیم به سمت عراقیها. هنوز شمارشمان تمام نشده بود، ناگهان صدایی آمد و دیدم که روی هوا هستم. اشهدم را خواندم و با سر خوردم به یک نخل خرما. تانکی که میخواستیم بزنیمش ما را دیده و مستقیم به سمت کیوسک شلیک کرده بود. وقتی برگشتیم آنجا دیدم پرویز عرب کلاً سرش متلاشی شده و ازبین رفته بود. مغزش پاشیده بود روی دیوار و لباسهای ما و کوله آرپیجی من پر از خون پرویز بود. مجید را هم آخرین باری که دیدم جای پاسگاه پلیس بود. یک چفیه قرمز انداخته بود دور گردنش. یک تفنگ و سرنیزه هم دستش بود. با یک لحن خاصی گفت: حالا تفنگ دارم و باید من رو با خودت ببری. گفتم: تفنگ رو از کجا آوردی؟ گفت که خودم از عراقیها گرفتم. با این سرنیزه زدم تو حلقش و تفنگش را گرفتم. این قرمزی چفیه هم خون همان عراقی است. قدش از من کوتاهتر بود. یک نگاهی بهش کردم و گفتم که عمراً کار تو باشه. بچههایی که آن دور و بر بودند همه تأیید کردند و گفتند که بابا جان! تفنگ را خودش از عراقیها گرفته. دیدم چیزی نمیتوانم بگویم. فقط گفتم هرجا که هست، جلوی چشم من نباشه. وقتی در پرشن هتل آبادان بودم، خبر شهادتش را به من دادند. باور هم نمیکردم. هی میگفتم با من از این شوخیها نکنید! حوصلهاش را ندارم. کمکم متوجه شدم که یک خبرهایی هست و مطمئن شدم که مجید شهید شده است.»
■
«صالی» بعد از جنگ دلش برای شهرش میسوخت و میتپید. میگفت: قبل از اینکه زیر ساختهای شهر را به لحاظ فرهنگی، اقتصادی و رفاهی بسازند، اینها را وارد شهر کردند. مدیریت های ضعیف برخی مسئولین باعث این مسئله شد. اکثر بافت شهر را افرادی بی بضاعت و زمین خورده تشکیل می دهند. دور تا دور خرمشهر خانه هایی ساختند و به افراد بی سرپرست دادند و کلی معضلات فرهنگی اجتماعی و فساد ایجاد شد و حالا بیکاری بیداد می کند. من تعجب میکنم که خرمشهر با وسعت کم و جمعیت حدود 160 هزار نفر سال به سال مشکلات اقتصادی و اشتغال مردمش بیشتر می شود.
میدانست که از مدیران دولتی آبی برای خرمشهر گرم نمیشود، خودش دست به کار شده بود. پیشنهاد ایجاد یک صندوق قرضالحسنه را داد و قرار شد هرکس سهمی در آن داشته باشد تا به مردم کمک کنند. سیدصالح به این فکر میکرد که مردم خرمشهر باید کارآفرین باشند و کمکهای بلاعوض تأثیر چندانی ندارد. باید مردم حرفهای آموخته باشند تا بتوانند کاروباری برای خودشان ایجاد کنند.
■■■
روایت سید صالح از عکس برهنهای که از او شکار شده است
داستان یک عکس
یکی از معروفترین تصاویر دفاع مقدس، تصویر یک نوجوان خرمشهری در خیابان مولوی این شهر است که با بالاتنه برهنه، دو قبضه آرپیجی در دستش گرفته و آماده نبرد است. نوجوان داخل عکس کسی نیست جز سید صالح موسوی که آن روزها عادت داشته بدون لباس به نبرد عراقیها برود. عادل خاطری ماجرای اولینباری که «صالی» برهنه به جنگ عراقیها رفت را اینطور تعریف میکند: «در حال نبرد بودیم که در این میان صالی را دیدم که پیراهن خود را از تن درآورده و لخت به سمت بلوار در آن سمت خیابان میدود. او خود را در قسمت دیواره بلوار جا داد و وقتی در آنجا پناه گرفت شروع به تیراندازی به سمت تانک هایی کرد که روبهروی او بودند. تانکهای دشمن با مشاهده صالی که مرتب به سوی آنها شلیک میکرد، بی امان به سمت او شلیک میکردند. پشت سر صالی منازل سازمانی کارکنان راه آهن قرار داشت، در مقابل این منازل دیوار نصفه نیمهای قرار داشت که روی آن نردههای آهنی نصب شده بود. باران گلولههای تانک پس از عبور از بالای سر صالی به نردههای آهنی برخورد و آنها را پاره میکرد. ما با روحیه تازهای که گرفته بودیم، تکبیرگویان به سوی تانکها هجوم بردیم و با وارد کردن تلفات به بعثیها و از کار انداختن چندین تانک، آنها را مجبور به عقب نشینی کردیم. صالی تا مدتها دیگر پیراهن به تن نمیکرد و در بیشتر مواقع با همین وضعیت اقدام به شلیک با آر.پی.جی میکرد.»
«صالی» 13سال بعد در مقابل دوربین سیدمرتضی آوینی داستان آن عکس معروف و برهنه جنگیدنش را اینطور تعریف کرد: «یک روز به خودمان که آمدیم، دیدیم تانکها مارا محاصره کردهاند و هیچ راه فراری نداریم. من آن موقع لباس فرم سپاه تنم بود. باخودم گفتم من الآن نماینده این مملکت هستم که دارم با دشمن میجنگم و لباسی که تن من است، نشانه شرافت کشورم است. آن روز هرچه با خودم فکر کردم، دیدم غیرتم برنمیدارد که با این لباس بروم به جنگ دشمن. از آنجایی که احتمال میدادم در آن شرایط اسیر شوم، لباس را از تنم درآوردم و زدم بیرون. چون برای عراقیها خیلی ارزش داشت و مهم بود که یک پاسدار را اسیر کنند. در بوق و کرنا میکردند».
نظر شما