همین چندی پیش، در راهِ تحریریه روزنامه به خانه، وقتِ ایستادن در پشتِ چراغِ قرمز- در یکی از چهار راههای همین شهر در حوالیِ «فرامرز عباسی» - آقای میانسالی را میدیدم که - برخلافِ بسیاری از همسن و سالان اش- نه تنها گوژپُشت و رنجور و دست به عصا نبود، که - شُکرِ خدا- چارشانه و سرپنجه و سرپا بود.
مردِ میانسال در سرِ چهار راه، بستههای دستمال کاغذی میفروخت، اما رنگ و رویِ سرخ و شاداب و قامتِ استوارِ روستاییاش به من میگفت، پیرمرد تا پیش از دستفروشی، شاید یک کشاورز بوده که با خیش و تراکتور و داس، روزیِ خانوادهاش را از دلِ سختِ زمین بیرون میکشیده یا شاید یک چوپان در کنارِ رمه گوسفندانش... ش. آن روزها از خودم میپرسیدم: مگر میشود در این سن و سالِ پیرمرد، آدم «درآمدِ بخور و نمیر» داشته باشد، اما در گرمایِ ظهرِ تیر و مرداد این شهر، بستههای بزرگِ دستمال کاغذی بر دوش بگیرد و غرورِ مردانهاش را زیرِ پا بگذارد، آن هم برای فروش یک بسته دستمال کاغذیِ بیشتر؟... هیچ سخت نبود که در همان یک دو برخوردِ نخست، خیلی زود بفهمی از سرِ ناداری و ناچاری به دستفروشی، تن داده و هیچ قرابت و آشنایی، با این سبک و سیاقِ کار کردن، ندارد... د. راستش را بخواهید، خودم هم نمیدانم چرا دیدنِ هر روزهاش برایم جالب شده بود؟... چهره سر به زیر و نجیب او آیا بود؟ یا رفتارش به وقتِ دستفروشی، جوری که مراقبت میکرد تا رعایتِ رفت و آمدِ خودروها را بکند. او که برای فروختنِ یک بسته دستمال کاغذیِ بیشتر، خودش را به آدمهای سواره و پیاده، نمیآویخت و به اصطلاح، «سریش» نمیشد!...
حالا اما شاید نزدیک به یک ماه میشود که پیرمرد را بر سرِ آن چهار راه و حوالیِ آن منطقه، دیگر نمیبینم.
این روزها هر وقت به پشتِ آن چراغ قرمز میرسم و میایستم، کله میکشم و حسابی، سر میچرخانم به این سو و آن سو، شاید از لابه لای خودروها یا از زیرِ سایه سخاوتمندِ پیاده رو، ناگهان سر و کلهاش پیدا شود، با بستههای بزرگِ دستمال کاغذی بر دوش و با همان چشمانِ آرام اما پُرسان... که شاید یک «پرسشِ بزرگ» از من و شما دارد، اما نجابت میکند و نمیپرسد! او که بیهیچ داد و فریاد و معرکه گیری، در سکوتِ غریبِ خودش، مردم را به خریدِ یک بسته دستمال کاغذی دعوت میکند تا دستِ خالی به خانه برنگردد.
باور کنید، خیلی دوست دارم ماجرا را در ذهنِ خودم چنین پیش ببرم که یک روز از همان روزهای داغِ آخرِ تابستانِ امسال، ناگهان سر و کله یک خودروی شاسی بلندِ سبزِ یشمی پیدا میشود که پیش پای پیرمردِ دستفروش ترمز میزند و رانندهاش که مردِ میانسالِ خوش پوش و پولدار و مهربان است، پیرمرد را - با لبخند- در کنارِ دستِ خودش در صندلیِ جلوی شاسی بلندِ میلیاردی مینشاند و سخاوتمندانه، او را به یک کارِ نان و آبدار و با دستمزدِ خیلی بهتر، فرا میخواند. چه میدانم! شاید سرایداریِ یک ویلا یا باغبانیِ یک گلخانه و باغِ بزرگ را... ا.
در همین هنگامه اما ذهنِ چموشام - بیدرنگ - به سمت و سوی دیگر میرود که پایانِ داستان اش، به گونهای متفاوت است.
این که کم شدنِ تولیدِ دستمال کاغذی و گرانی اش، کار را به جایی رسانده که برای تولیدکنندهها دیگر نمیصرفد، محصول شان را با قیمتِ کمتر از بهای کارخانه، به دستِ عمده فروشها برسانند که آنها هم بتوانند دستِ امثالِ پیرمردِ قصه ما را بگیرند و برایش کار و بارِ ساده یا بساطِ یک دستفروشیِ ناقابل را راه بیندازند.
باری... این یا آن، هر چه باشد یا نباشد و فرجامِ روایتِ ما هر جور که تمام شود، پیرمردِ دستفروش را نمیتوانم هرگز فراموش کنم.
باور کنید، او با همه دستفروشهای این شهر که - بیش و کم- دیده بودم، تفاوت داشت؛ با آن نگاهِ سر به زیر، با آن سخن نگفتنهایش و آن چشمها که از تو سؤال دارند!... گویی او یک «غریبه آشنا» بود که سالهای سال، میشناختماش.
منبع: روزنامه قدس
انتهای پیام/
نظر شما