گروه فرهنگی قدسآنلاین/آرش شفاعی: منتقدان ادبیات داستانی اغلب در میان کتابهای محمدرضا بایرامی به کتاب «آتش به اختیار» اشاره میکنند؛ کتابی که چند سال قبل منتشر شد و به اندازه دیگر کتابهای نویسنده، مطرح نشد.
انتشارات نیستان اخیراً کتاب را با ویرایش جدید دوباره منتشر کرده است. به همین انگیزه با نویسنده درباره این کتاب صحبت کردیم و روایت خود او از چگونگی نوشته شدن این کتاب و دیدگاهش درباره آن را با هم میخوانیم:
به نظر میرسد «آتش به اختیار» به نوعی ادامه کتاب «هفت روز آخر» باشد، آیا خودتان با این دیدگاه موافقید؟
ادامهاش نیست ولی همان آدم ها، همان فضا و تاحدودی همان نگاه در این کتاب هم هست. «هفت روز آخر» یک خاطره است که به هفت روز آخر جنگ از ۲۱ تا ۲۷ تیر ۶۷ میپردازد. یعنی به آخرین هفته جنگ. در ۲۱ تیر عراق عملیات بسیار گستردهای را آغاز کرد و خط ما را شکست. با سلاحهایی که در ماههای آخر جنگ به دست آورده بود، برتری بسیار زیادی پیدا کرده بود و خیلی جاها را هم در سه ماه آخر جنگ پس گرفته بود. این برتری از بازپسگیری فاو آغاز شده بود و میتوانست تا پل کرخه هم ادامه پیدا کند. اما دشمن بخشی را گرفت و از بخشی به بعد، جلو نیامد. تحلیل خود من این بود که عراق ترسید که این عقبنشینی گسترده درواقع یک تله باشد و برای همین جلو نیامد.
این همه از هم پاشیدگی باورپذیر نبود. به هرحال در این هجوم، گروهی از جمله ما در محاصره افتادند. من اسلحه دار گردانمان بودم و به همراه برخی همرزمانم که نمیخواستیم اسیر شویم، با چنگ و دندان فرار کردیم و در کوهها پراکنده شدیم؛ برخی از دوستان شهید شدند و گروهی هم نجات پیدا کردند.
پایه داستان «آتش به اختیار» هم در حقیقت همین است، گروهی سرباز که در محاصرهاند و راه میپیمایند اما راه به جایی نمیبرند و همیشه در جست و جوی دو چیزند: نور و آب. در این میان راوی اصلی هم هست که ماجراهای پیشآمده برای خود و ماجرای خانوادگی اجداد خود را مرور میکند؛ این را که گذشته او چه بوده است، در گذشته راه و رسم جنگ چه بوده است و اکنون چیست و مسائلی از این دست را. داستان بیشتر از همه، از نگاه سربازی روایت میشود که در آن دشت سوزان، زیر درخت کُنار بخت برگشتهای افتاده و نمیتواند جلوی آفتاب را بگیرد و اشعه خورشید نیزه نیزه بر لبهای تشنه او میتابد تا از پای در بیاوردش. این داستان، داستان سرگردانی و سرگشتگی است در دشتهای شمال غربی خوزستان و در زمانی که عملاً پرونده جنگ بسته شده و همان گونه که بوی الرحمن این سربازان بخت برگشته بلند شده، بوی از راه رسیدن سودجویان و مصادره کنندگان جنگ هم به مشام میرسد که کاسبیهایشان را برپا کنند.
در کتاب «هفت روز آخر» که از جنس خاطره است، حضور جنگ خیلی پررنگ است اما در این کتاب که از جنس رمان و داستان است، جنگ در پس زمینه قرار گرفته است؛ آیا تعمدی در این کار بوده است؟
یک اصل داریم که میگوید در ادبیات مدرن، راوی از روایت مهمتر است. در خاطره فقط روایت را داریم اما در داستان چنین نیست. محور این داستان، راوی آن است. راوی تیزبین و ریزبینی که سؤالهای اساسی بی جواب دارد و در مورد نقش امثال خودش هم تصور میکند بعد از جنگ، آنها را به هیچ نخواهند گرفت و از همین حالا هم بویش بلند شده چون مسئولان، آنها را جلوی گلوله رها کرده و خود گوشه عافیت گیر آوردهاند. یک جایی چنان تلخ میشود که میگوید مردم وقتی از پیک نیک برمی گردند، آشغال هایشان را جمع میکنند، البته اگر با فرهنگ باشند، اما اینها ما را آشغال هم حساب نکردند!
«آتش به اختیار» فنیترین و سخت خوانترین رمان من است و یافتن نحوه روایت و شکل گیری آن خیلی طول کشید. نوشتن و به سرانجام رسیدن کتاب از سال ۶۸ تا ۸۸ طول کشیده، یعنی نوشتن و ویرایش آن حدود ۲۰ سال طول کشیده است. قضیه این است که این اثر، اثری کلاسیک نیست بلکه مدرن است و باز باید گفت مدرن مرسوم شناختهشده هم نیست؛ مدرنی است منساخته و مندرآوردی که در آن، از عناصر کلاسیک هم به وفور استفاده شده، با همان نگاهی که گفتم، یعنی مهمتر بودن راوی صاحب سبک و نگاه و لحن و طنز و عمده شدن دنیای درونی در مقایسه با دنیای بیرونی که به همین دلیل هم در آن اکشن جنگ کمتر توانسته نمود پیدا کند و.... اما در «هفت روز آخر» خود جنگ پررنگتر است چون بیشتر به بیرون میپردازد. در این کتاب بیرون هم هست اما بیرونی که درونی شده است.
کتاب بدون وقفه، بدون فصل بندی و دادن فرصتی به مخاطب برای استراحت، از ابتدا تا انتها پیش میرود، چه اصراری داشتید که نفس مخاطب را هنگام خواندن کتاب بگیرید؟
اصراری نیست، این یک ویژگی برای برخی کتابهاست. برخی رمانها قراردادشان آن قدر رسمی و جا افتاده است که صحبتی درباره اینکه مخاطب نمیپذیرد یا اذیت میشود؛ در آنها نیست. ۲۰۰۰ صفحه با ذکر جزئیات به صورت من راوی پیش میرود و مخاطب اذیت نمیشود چون مخاطب به این نوع قرارداد عادت کرده است و کسی چون و چرا نمیکند که مگر میشود ۲۰۰۰ صفحه من راوی با ذکر جزئیات روایت شود؟ چرا؟ چون همه به این قرارداد تن دادهایم.
کارهایی از این دست، قراردادهای نانوشته نیستند اما قراردادهای جدیدند که خواننده به آنها عادت نکرده است. بنابراین میگوید چرا من در برابر اینهمه هجوم قرار میگیرم؟ اما این قرارداد به ما نشان میدهد، فرم روایت باید همین گونه باشد؛ چرا که کارکرد ذهن ما اساساً در عالم واقعیتر، همین است. من و شما ذهنمان همیشه درگیر مسائل متعدد است مثلاً در همین لحظه ما با هم صحبت میکنیم اما شاید ذهن شما درگیر این هم باشد که من به هر سؤال چقدر پاسخ بدهم که وقت مصاحبه زیاد یا کم نشود؛ یعنی این پراکندگی واقعیتر است اما جاافتادهتر نیست و به همین دلیل یک نفس پیش میرود و به همین خاطر شاید مخاطب را اذیت کند.
با این قرارداد بخشی از مخاطبانی را که به قراردادهای آشنا عادت کردهاند از دست نمیدهید؟
بله. به همین دلیل معتقدم این رمان، خواننده عام زیادی ندارد. اتفاقاً برای این رمان خیلی بیشتر از رمانهای دیگرم زمان گذاشتم و زحمت کشیدهام اما به هرحال خواننده کمتری خواهد داشت. اینکه روایت را از کجا آوردهام، مهم بود و برای خودم مثل یک کشف است. در شبهایی که ما سرگردان بودیم، گاهی در آسمان، ماه دیده میشد، گاهی افق دیده میشد و گاهی هم اصلاً هیچ چیزی پیدا نبود؛ گاهی محاق بود و گاهی وضوح. همین اتفاق در فرم این کتاب اجرا شد، یعنی میبینید گاهی راوی حرف میزند، نظر میدهد و حتی گاهی ممکن است بگویید به نظریه پردازی نزدیک میشود و جاهایی حتی معلوم نیست راوی دارد روایت میکند یا کسی دیگر و اصلاً اشاره بحث به چیست و یا کیست؟ خود این فرم را از همان شبها که گاهی همه چیز روشن بود و گاه نیز همه چیز تاریک، گرفتم. دریافت اینها و درآوردن اینها میدانید که برای نویسنده چقدر سخت است ولی به هر صورت چون این قرارداد شناخته شده نیست خیلی از مخاطبان این کتاب را نمیخوانند.
شما دبیر جایزه جلال امسال هستید؛ از این جایزه چه خبر؟
هنوز وارد مراحل نهایی جایزه نشدهایم. جلسات متعددی هست و دوستان در جلسات فشرده و در گروههای مختلف مشغول فعالیت و بحث هستند اما هنوز وارد بخش انتخاب پنج کتاب نهایی در رشتههای مختلف نشدهایم و به طور طبیعی من به عنوان دبیر، نگرانم و امیدوار به اینکه نتیجه مورد رضایت و کاملاً درست و در راستای ارتقای ادبیات داستانی باشد،
ان شاءالله.
انتهای پیام/
نظر شما