به گزارش گروه فرهنگی قدس آنلاین، تعارف که نداریم، «گونتر گراس» در ایران برای خیلیها حتی آنهایی که میشود اسمشان را کتابخوان گذاشت تا همین چهار سال پیش، آن قدرها سرشناس نبود.
به منتقدان و حرفهایها کاری ندارم اما بقیه کتابخوانهای وطنی در اوج برو و بیای «گابریل گارسیا مارکز» و رئالیسم جادوییاش و در امواج اســتقبال از «ماریو بارگاس یوســا» یا حتی «موراکامی»، کمتر فرصتی برای شــناخت «گونتر گراس» داشتند.
یعنی اگر روی هم رفته، اســتقبال مخاطبان عــام و خاص را در نظر بگیرید، میزان اقبال به آثار «گراس» در ایران، حتی به قدیمیترهایی چون «ارنست همینگوی، فاکنر و... » هم نمیرســید.
اوایل ســال ۱۳۹۱ اما شعر ضد اســرائیلی «آنچه باید گفت «که به ایران رسید، توجه عوام کتابخوانها و اهالی ادبیات متوجه »گونتر گراس» و روحیه ضد فاشیستیاش شد.
این در حالی بود که نویسنده، شاعر و... آلمانی از دیرباز چه در آلمان و چه در بســیاری از کشورهای دیگر جهان مورد توجه عام و خاص اهل ادبیات و سیاست قرار داشت.
زندگینامه رسمی
حتی تا ۱۲ یا ۱۳ سال پیش میشد همه زندگینامه دوران کودکی، نوجوانی و حتی بخشی از جوانیاش را مثل زندگینامههای دیگر اینگونه نوشــت: «۱۶ اکتبر ســال ۱۹۲۷ در «گدانســک» شــهری که آلمان و لهستان بر ســر آن دعوا داشتند از پدری آلمانی و مادری لهســتانی زاده شــد.
تحت تأثیر روحیه کاتولیکی مادرش در کودکی به خدمت در کلیسا مشغول شد و بعدها نیز با نوجوانان خادم در اجرای مراسم مذهبی شرکت میکرد. زندگیشان البته بســیار فقیرانه بود و فشار فقر سبب شد در ۱۵ ســالگی داوطلب خدمــت در ارتش هیتلری شود.
او در ۱۷ سالگی به خدمت در لشکر توپخانه فراخوانده شــد... بعدها سرباز کمکی برای خلبانان ارتش آلمان شد... سال ۱۹۴۵ در جنگ جهانی دوم مجروح شد و مدتی بعد به اسارت نیروهای آمریکایی درآمد... پس از جنگ برای دو سال در دوسلدورف دوره کارآموزی سنگ تراشی گذراند... سه یا چهار ســال در آکادمی هنر دوســلدورف به تحصیل در رشته پیکرتراشی و قلمسیاه پرداخت... چند سال در دانشکده هنرهای تجسمی در برلین ادامه تحصیل داد... پس از اتمام تحصیالت به پاریس رفت... سال ۱۹۶۰ دوباره به برلین بازگشت و ۱۲ سال در آنجا ماندگار شد... در ۲۷ سالگی با دختری اهل سوئیس ازدواج کرد و ازدواجشان ۲۴ سال دوام و پنج فرزند را به همراه داشت... در ۵۲ سالگی دوباره ازدواج کرد و مدتی را در هندوستان گذراند...
در ۲۴ فروردین سال ۱۳۹۴ هم، مرگ در بیمارستان شهر «لوبک» در شمال آلمان، دفتر زندگیاش را بست.
کندن پوست پیاز
»گراس» البته چه زندگی و چه آثار و فعالیتهای هنــری و غیر هنریاش، آن قدرها فراز و فرود دارد که این سبک زندگینامه نویســی ظلم به افکار او و آثارش محســوب میشود.
مرد همه کاره، شاعر، نقاش، طراح، مجســمه ساز، کمی عکاس و خیلی دلبسته موسیقی، فعال سیاسی و عضو جدی حزب سوســیال دموکرات آلمان و آثارش به اندازهای در جهان سرشناساند که حیفمان میآید این گزارش را مثل زندگینامهها پیش ببریم.
بنابراین نمیشود در میان حواشی و جنجالهایی که پیرامون زندگی و افکار او وجود دارد به ماجرای ســال ۲۰۰۶ اشاره نکرد. تا این سال «گراس» برای افکار جهانی، همان هنرمند چپ، ضد فاشیسم و سرمایه داری به حساب میآمد که با کتاب «طبل حلبی» ضمن درانداختن طرحی جدید در ادبیات داســتانی کشــورش، به زمینههای سیاسی و اجتماعی شکل گیری نازیسم درآلمان پرداخته و تاخته بود.
اما او یکباره و در رمان »در حال کندن پوســت پیاز» اعتراف کرد که در جنگ جهانی دوم نه فقط یک نظامی ساده آلمانی که عضو شــاخه نظامی و مسلح حزب نازی یعنی »اس اس» ها بوده است. «گراس» بعدها اعلام کرد در زمان دستگیری توســط نظامیان آمریکایی به این مســئله اعتراف کرده، اما پس از آن هرگز این مسئله را رســانهای نکرده است.
بخشهایی از این اعتراف را بخوانید: «در تمام این مدت بعد از کاری که با غرور احمقانه در ســالهای جوانی انجام داده بودم، از شرم خاموش ماندم. اما شانههایم این بار را حمل میکردند و هیچ کس نتوانست از سنگینیاش بکاهد... در عالم نافهمی من در آن سیستم حل شده بودم... واقعیتش اس. اس. مسلح؛ یک دستگاه منظم واحد بود و همیشــه در جاهــای پر خطر متمرکز میشدند و بیشترین تلفات را میدادند. همین مرا به آن سو میکشید!»
همه دروغهای من
هرچند بیشترین شــهرت و اعتبار را مدیون آثار ادبیاش اســت و از جوایز گئورگ بوشنر، توماس مان، شاهزاده آستوریا تا نوبل ادبیات را در ویترین افتخاراتش دارد، اما علاقهمندان و منتقدان، ارزش دیگر آثار هنری او ماننــد تندیسها و طرحهای گرافیکیاش را کمتر از آثــار ادبیاش نمیدانند.
همــان طور که نمیشــود از کنار اندیشــههای سیاسی و اجتماعی او بی تفاوت گذشت تا حدی کــه برخیها در آلمان و اروپــا او را علاوه بر یک هنرمند به عنوان اندیشــمند سیاسی و اجتماعی میشناسند.
با این همه خودش انگار نویسندگی را هنر اولی میداند که از کودکی با او بوده اســت.
این را در مصاحبه با مجله «پاریس ریویو» به شکل متفاوت و جذابی توصیف کرده است: «نویسندگی من به شــرایط بیرونی ربط داشت ما یک خانواده نه چندان متوســط بودیم و من برای خودم اتاق شخصی نداشتم از همین رو من و خواهرم مجبور بودیم مشــترکاً در یک اتاق باشیم.
همین مسئله موجب شد تا من یاد بگیرم چطور در گوشه اتاق بخزم و در میان سروصدای دیگران کتاب بخوانم.
من طراحی و نوشتن را خیلی زود شروع کردم... به عنوان یک کودک بسیار دروغ میگفتم. بخصوص وقتی مادرم مرا تشــویق به این کار میکرد. او از دروغهای من خوشــش میآمد... یکبــار از من خواســت یک دروغ راجع به ســفر ما به «ناپل» سرهم کنم و برایش تعریف کنم. من هم بلافاصله نشســتم و تخیلاتم را نوشتم و این مسیر را تا به امروز هم ادامه دادم... اما من نخســتین داســتان مستقلم را در ۱۲ سالگی نوشتم...»
سناتورهای عصبانی
تا سال ۱۹۵۸ که «طبل حلبی» را منتشر کرد، از او فقط چند نمایشــنامه و شعر کم اهمیت به چاپ رسیده بود. طبل حلبیاش اما بدجور صدا کرد و انگار تشت رسوایی برخی اهالی سیاست، ادبیات و هنر را هم به صدا در آورد.
او تاریخ را نه از منابع رسمی بلکه به مدد قوه تخیل خودش و تجربیاتی که داشت روایت میکرد. تاریخ، تخیل و سیاســت در داستان او به هم در میآمیختند و تصویــری تلــخ و دردناک از وقایــع و زوایای کمتر دیده شــده تاریخ آلمان ارائه میدادند.
از »طبل حلبی» همان قــدر که رایحه ظهور یک ستاره در ادبیات به مشام میرسید، بوی دردسر، مخالفت و تکفیر هم میآمد! او با این کتاب نشان داده بود با ســنتهای رایج سیاسی و اجتماعی جامعه سر ناسازگاری دارد و همین مسئله خشم بسیاری از مراکز قدرت و نفوذ را برانگیخته بود.
دولت محلی «برمن» و سناتورها با واکنشی غیر قابل انتظار و بــه بهانه غیر اخلاقی بودن برخی از صحنههای ایــن کتاب، مانع اهــدای جایزه ادبی معتبر این شــهر به «گراس» شد.
خیلیها در مخالفت و تمســخر این رمان دســت به قلم بردند و حتی در دوســلدورف آن را ســوزاندند! در میان خوانندگان و منتقدان منصف اما اوضاع جور دیگری بود و «طبل حلبی» در مدتی کوتاه به شهرت جهانی رسید. ناسازگاری «گراس» با مراکز پشــت پرده قدرت در ابعادی وسیعتر تا آخرین روز نویسندگیاش ادامه داشت.
فردا دیر است
در شــعر «آنچه باید گفت» ســروده بود: «چرا خاموشم؟ / چرا زمانی دراز ناگفته گذاشتم چیزی را که عیان اســت؟ / و چرا سخن نگفتم از بازی جنگ «که طبق نقشه آن را تمرین کردهاند؟ / از آن بازی /که اگر در پایــان آن جانی به در برده باشیم/ چیزی نیستیم جز یادداشتی در حاشیه / میگویند زدن ضربه اول به مردم ایران و چه بسا محو کردن آنها از صحنه گیتی حق است... همه خاموشند و حقیقتی را ناگفته میگذارند/ من نیز به پیروی از این ســکوت فراگیر لب فرو بستهام/ احساس میکنم این دروغی است سنگین /که بر من تحمیل شده است... اسرائیل اتمی برای صلح جهانی/که خود صلحی است شکننده/خطرناک اســت/ امروز باید گفت آنچه را که فردا گفتنش دیر است»
شــعرش فقط در اروپا، جنجال به راه نینداخت. مقامهــای اســرائیلی برآشــفتند و او را بــه یهود ستیزی متهم کردند. سیاستمداران آلمانی زبان به انتقاد باز کردند و لابیهای صهیونیستی سراسر جهان پشت سرش هزارجور حرف زدند.
در ایــران هم علاقهمندان به آثارش دو دســته شــدند. آنهایی که از نخســتین موضعگیری آشکار و ضد صهیونیستی «گراس» حیرت زده شــده و بدون خواندن همه شــعرش شروع به تعریــف و تمجید بی اندازه از او کردند و گروهی که متوجه بودند شــاعر آلمانی علاوه بردفاع از هویت و موجودیت حقیقتی به نــام «ایران» با روحیه ضد جنگ خود، علاوه بر اســرائیل کمی هم به رئیس دولت وقت ایران تاخته است و او را متهم به دروغگویی کرده است!
دایناسور
چند ســال پس از انتشار کتاب «شهرفرنگ» در پاســخ به اینکه آیا باید منتظر کتاب دیگری از او بــود، گفت: نه... من خیلی کُند مینویســم و بعید میدانم عمرم کفاف نوشتن کتاب دیگری را بدهد.
درست گفته بود چون هفت سال بعدی زندگیاش کتابی ننوشت و «شهرفرنگ» در واقع به وصیتنامه ادبی و هنریاش تبدیل شد.
«گونتر گراس» چه در سبک و ســیاق نوشتن، چه در اشعارش و چه در منش سیاسیاش، از ابتدا پایش را در یک کفش کرد و تا آخر در برابر منتقدانش کوتاه نیامد و کم نیاورد. آن قدر که مخالفانش در آلمان به او لقب «دایناسور» را دادند! خیلیها اما پس از مرگش نوشتند: «آخرین روشنفکر واقعی جهان، از دنیا رفت!»
منبع: روزنامه قدس
انتهای پیام/
نظر شما