• اول
بهش گفتم: «توی راه که بر میگردی یه خورده کاهو و سبزی بخر».
گفت:«من سرم خیلی شلوغه، میترسم یادم بره. میخوای روی یک تیکه کاغذ هر چی میخواهی بنویس بهم بده.
همون موقع داشت جیبش را خالی می کرد.
یک دفترچه یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین.
برداشتمشان تا چیزهایی که میخواستم برایش بنویسم. یکدفعه بهم گفت: «ننویسیها!»
جاخوردم، نگاهش کردم، به نظرم عصبانی شده بود!
گفتم:«مگه چی شده؟!»
گفت:«اون خودکاری که دستته، مال بیتالماله».
گفتم:«من که نمیخواهم کتاب باهاش بنویسم! دو- سه تا کلمه که بیشتر نیست».
گفت:«نه!! »
• دوم:
گردان به میدون مین که رسید، مثل همیشه قرار شد تعدادی از رزمندهها برن و معبر رو باز کنن.
چندتاشون داوطلب شدن و رفتند. او هم رفت.
چند قدم که رفت، برگشت.15 سال بیشتر نداشت.
یعنی ترسیده بود! .... خب! ترس هم داشت! .... اما .... نه .... پوتینهاشو از پاهایش درآورد و به یکی از بچهها داد و گفت:
تازه از گردان گرفتم. حیفه! بــیــت الــمــالــه...!
و ... پابرهنه رفت...!
• سوم
یکی از بچهها وزنه غواصی را داخل آب انداخته بود. با اینکه وزنه سربی بود و ارزشی نداشت، او آنقدر شیرجه زده بود داخل آب که وزنه را پیدا کند به حدی که چشمهایش قرمز شده بود. دیدم دارد گریه میکند. فرمانده گروهان گفت: وزنه سرب را گم کرده، گفتم اشکال ندارد وزنه که ارزشی نداشت. گفت نه، بیتالمال بود. چند روز دیگر دیدم یک چیزی به کمرش وصل کرده. رفته بود از داخل خانههای خراب خرمشهر سرب باتری را داخل قالب ریخته و وزنه درست کرده بود که به کمرش ببندد».
خاطره اول را از سردار شهید مهندس مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا نقل میکنند.
خاطره دوم را که یکی از دوستان کپی کرده و در صفحهای مجازی برایم فوروارد (ارسال) میکند. نمیدانم در وصف کدام شهید تخریبچی است.
و خاطره سوم را در خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از «علیرضا دلبریان»، معاون گردان غواصی یاسین و مسئول آموزش غواصان میخواندم.
بعضی حرفها هیچ وقت در ظرف زمان ته نمیکشد و تمام نمیشود. به قول دوستی شاعر، مثل غزلی که اگر دهها قرن دیگر هم بگذرد، در مواجهه با شعر نو، همچنان قوام و دوامش را حفظ میکند و حتی چه بسا هر از گاه با قیاس آنها با پارادوکسهای روز بر اعتبارش افزوده میشود.
چندی پیش در جمعی خانوادگی به رسم معمول پس از شمردن فضایل و به رخ کشیدن توانمندیهای ذاتی فرزندانمان، علمای قوم محور بحث را به سمت نقد و بررسی غارت اموال ملت و فرو بردن لقمههای حرام از کیسه بیتالمال در دهان فلان مفسد و افشای فلان پرونده فساد هدایت کردند.
در میانه راه ظریفی کوچکتر از دیگران در آن جمع با تذکر اینکه فساد ریز و درشت و فاسدها دانه درشت و دانه ریز ندارند، به عادت برخی از دانشجویان شاغل در ادارات بویژه در فصل امتحانات اشاره کرد.اینکه همکاران فنی او در ادارهشان چندین بار مجبور شده اند پرینتر اداره را مدتی برای تعمیر از رده خارج کنند، آن هم به دلیل آنکه بخش قابل توجهی از رمق دستگاه را دانشجویان شاغل و یا شاغلان دانشجو گرفتهاند.
او میگفت: در آخرین مورد، همکاران بخش فنی پس از تعمیر، 50 صفحه از پایاننامه 250 صفحهای یکی از همین دانشجویان را پرینت گرفته و بعد برای آنکه کار دفاع پایاننامه او به مشکل نخورد، به دنبال صاحبش میگشتند!
ظریف جمع میگفت: در این وانفسای گرانی کاغذ، پودر تونر و مگنت کارتریج پرینتر، هنوز هم اقتصادیترین راه برای این گروه از همکاران شاغل، پرینت گرفتن بی سر و صدا با پرینتر اداره است البته به شرط آنکه در میانه راه دستگاه بیزبان از کار نیفتد .
بگذریم...
راستی یادش بخیر چه تعصبهای شیرینی داشتند مردان این سرزمین
انتهای پیام/
نظر شما