محسن فاطمینژاد
صبح روز پس از به تخت نشستن ابنزیاد در امارت کوفه، فرزند پیرزنی که مسلم را پناه داده بود، خبر مخفی شدن او در منزل مادرش را به ابنزیاد رساند و ابناشعث به دستور ابنزیاد به همراه 70 مرد برای دستگیری مسلم راهی شد.
ابنعقیل چون صدای پای ستوران و فریاد مردان را شنید، شمشیر کشید تا مانع از دستگیری شود. چون قوت رزم مسلم را دیدند، به بالای بام رفتند و مسلم را سنگباران کردند و دستههای چوب گداخته بر سرش ریختند. مسلم نفس بریده و خسته بر دیوار خانه تکیه زد. ابناشعث به او گفت: «تو در امانی».
مسلم در حالی که آیه استرجاع را میخواند، گفت: «به خدا سوگند از عهده امانی که به من دادهای، برنمیآیی. همه غصهام از حسین است که به طرف کوفه حرکت کرده یا فردا حرکت خواهد کرد. میتوانی مردی را به سوی حسین بفرستی و به او بگویی با خاندانت برگرد و فریب مردم کوفه را نخور؟ به راستی که اهل کوفه به من و تو دروغ گفتند و دروغگوست که رأی و فکری از خود ندارد».
ابنعقیل را در حالی که تشنه بود به قصر آوردند. هر گاه که مسلم خواست از کاسه آبی که غلامی برای او آورده بود بخورد، پرخون میشد. دست آخر وقتی دو دندان جلوییاش در آب افتاد، گفت: «الحمدلله! اگر روزیام میبود، از آن مینوشیدم».
مسلم را نزد ابنزیاد آوردند در حالی که به او سلام نکرد. ابنزیاد گفت: «به جان خودم تو را میکشم». مسلم اجازه وصیت خواست و در میان همنشینان عبیدالله، عمر بن سعد، از خویشاوندان خود را دید. به او وصیت کرد و خواست تا پس از مرگش فردی را به سمت حسین بفرستد تا او را برگرداند.
عمر همه وصایا را به عبیدالله گفت. ابنزیاد به او گفت: «او تو را امین پنداشت، ولی به فرد خائنی اعتماد کرد». سپس رو به مسلم کرد و او و حسین را تفرقهانداز میان مردم دانست. مسلم گفت: «مردم این شهر حرف دیگری دارند؛ معتقدند همچون کسرا و قیصر با آنان رفتار میشود؛ بنابراین از ما خواستند تا به عدل فرمان داده و ایشان را به کتاب خدا بخوانیم».
ابنزیاد تهمت میزد و مسلم جواب میداد تا اینکه طاقت نیاورد و دستور قتلش را داد. مسلم را به بالای قصر بردند و گردن زدند، در حالی که میگفت: «خدایا! بین ما و این قوم که فریبمان دادند، دروغ گفتند و خوارمان کردند، حکم کن».
نظر شما