بابا هنوز…
کنار خیمه نشسته ام تا که آبم دهی
نگاهم کن
گلویم خشکیده
نمی خواهم، پدر
نمک بر زخم های دلت بریزم
مونس جانم
پدر! رهایم مکن
بیا و اشک چشم هایم را پاک کن
بابا!
من نیز، آب نمی خورم
ای همدم تنهایی و بی کسی ام
بیا، حدیث خستگی های سفر برایت بگویم
کاروانی آواره
قصه سیلی به صورت، یتیمی و اسیری
قصه تازیانه
بیابان های سوزان
شترهای برهنه
خار مغیلان و پاهای برهنه و پر آبله
من نیز همراه غزالان حرم، اسیر پنجه گرگان آدمخواره بوده ام
بابا
سجاده ات را پهن کردم و بر رویش به اقامه نماز ایستادم
به انتظار که
به دور شمع وجودت بگردم
همه آرزو و تمنایم بیایی، اما
دشمنت آمد و سیلی ام زد
این ابی؟! این ابی؟!
کجاست بابایم؟!
عمه! بابایم چه شد؟!
عمه! چه کسی رگ های گلوی بابایم را جدا نمود؟!
بابا جان!
چه کسی مرا در کودکی یتیم و اسیر کرده
من رقیه ام
آن که، محنت ایام دیده ام
و در کودکی از جهان دل بریده ام
منم، آن سه ساله ای که داغ دیده ام
و با پای برهنه دویده ام
رخم نیلی
و
بازویم سیه، از تازیانه است
من یادگار میراث مادرم زهراعلیها السلام را
بر روی صورت نگه داشته ام
بابا، تو رفتی و من
دشت غرق یاسمن دیدم
دشت یاس ها و
گل های سرخ
بابا! تو رفتی و من
رفتن علی اصغر و اکبر و قاسم
هزاران غم دیده ام
دیده های گریان
و دل های پریشان
پدر رفتی و من
قربانی هایت را دیدم که
چه مظلومانه بر روی خاک نینوا آرمیده اند
دریادلان خشکیده بر لب دریا
قربانی هایت قبول بابا
بابا، من محشر وادی غم را دیدم
آه خشک جگر خستگان عشق را شنیدم
سر بر آر،
ای ایوب صبر
و دختر خود را نگاهی
بابا! از منزلم مپرس که با کاروان آواره
گهی گوشه زندان
و گاهی بر سر بازار
زمانی به مسجد
و گهی به مجلس شراب
در میان جماعتی که «خارجی » صدایمان کردند
بابا، من دختری سه ساله ام
و داغ روی داغ دیده ام
بار غمت را از کوفه تا شام بدوش کشیده
بر روی نیزه
ای گل آذین شده بر چوب خشک نی
با من سخن ها گفته ای
آری، من با پای پر آبله و بر روی خار دویده ام
سر بر زانوی غم
و دیده بر در
که از سفر آیی و با من سخن گویی
اما، سر نورانی ات به ویرانه آمد
و دلجویی جمع پریشان خرابه نشین های شام شد. «اگر بیمار شد کس گل برایش می برند و من »
«به جای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم »
بابا! نبودی
دختر دردانه ات
به کنج ویرانه جای گرفت
و خرابه شام جمع آزرده خاطران بود و ویرانه نشینان
نقل بزممان، چشم تر
و من از اشک دیدگانم بر خاک خرابه نوشتم که
«طفل خانه به دوش آشیانه نمی خواهد»
بابا! غذای شب نشینان خرابه
خون دل بود و اشک بصر
و ما میهمان ویرانه ای بی در
پدر! از آتش هجر و فراق سوختم
و خدا داند که چسان روز خود را شام کردیم و روز خود را به چه روزی شب
آنگاه که عدو تازیانه بر سر و رویم می زد.
ناامید از همه رو به عمه ام زینب کردم
«ای عمه بیا تا که غریبانه بگرییم
دور از وطن و خانه به ویرانه بگرییم
پژمرد گل روی تو از تابش خورشید
در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم
لبریز شود ای عمه دگر کاسه صبرم
بر جان تو واین دل ویرانه بگرییم
نومید ز دیدار پدر گشته دل من
بنشین به کنارم پریشانه بگرییم
گردیم چو پروانه به گرد سر معشوق
چون شمع در این گوشه کاشانه بگرییم
این عقده مرا می کشد ای عمه که باید
پیش نظر مردم بیگانه بگرییم »
نظر شما