تحولات لبنان و فلسطین

۳۶ سال از زمانی که دم اذان صبح مادر با دیدن یک خواب از جا پرید و گفت حمیدرضا امروز به شهادت رسیده است، می‌گذرد. وارد خانه‌شان می‌شوم، پدر و مادر سرباز شهید «حمیدرضا خیرخواه» در سالروز سی و ششمین روز شهادت پسر بزرگشان ما را پذیرا می‌شوند.

با یا حسین(ع) پرکشید

زهره جوادی، مادر شهید از خواب اذان صبح ۱۴ شهریور سال ۶۲ برایم می‌گوید: نماز صبح را خواندم و یک لحظه خوابم برد، خواب دیدم سه کبوتر در آغوش دارم، اما زیباترین و بزرگ‌ترین آن‌ها ناگهان پرکشید و رفت از خواب پریدم و قلبم گواهی داد که حمیدرضا امروز به شهادت می‌رسد.

 بسیار اهل مطالعه و کتاب بود

این مادر صبور تعریف می‌کند: حمیدرضا ۸ صبح همان روز یعنی ۱۴ شهریور۶۲ به شهادت رسید. بعدها همرزمانش برایم گفتند پسرم در سنگر توسط تیری که به گلویش خورد و از مغزش بیرون آمد به شهادت رسید. پسرم عاشق حسین(ع) بود و همرزمانش گفتند همان لحظه هم حمیدرضا یاحسین(ع) گفت و به شهادت رسید. محمدرضا خیرخواه، پدر شهید هم می‌گوید: ۲۷ تیر سال ۴۲ به دنیا آمد. من درجه‌دار ارتش بودم و همسرم خانه‌دار، اما بسیار اهل مطالعه و کتاب بود. به دلیل شغلم در شهرهای تربت حیدریه، مشهد، تهران و بجنورد ساکن شدیم. حالا پدر تمام مدارک پسرش از زمان تولد تا شهادت را به من نشان می‌دهد. عکس‌های کودکی، دستنوشته‌های زیبای پسر و نامه‌هایش، کارنامه‌های مقاطع تحصیلی او که با نمرات عالی موفق به دریافت دیپلم هنرستان شده و به دلیل انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه در آن دوران نتوانسته، پسرش به دانشگاه برود.

  جبهه غرب به من نیاز دارد

حاج آقا از آنکه پسرش پس از گذراندن دوره به کردستان اعزام شد، برایم روایت و تأکید می‌کند: به پسرم گفتم به جبهه جنوب برو و او گفت: مردم غرب در آنجا نیاز به حمایت دارند. آن زمان جبهه غرب و مریوان دست منافقان بود. پس از یک سال از گذشتن خدمت سربازی حمیدرضا، به او گفتم حالا برای ادامه سربازی به جای امن‌تر برو که گفت: باید اینجا بمانم. این جبهه به من نیاز دارد.

  نام کوچه و مجاورت در مشهد

مادر خاطرنشان می‌کند: یک بار از مرخصی آمد، آن زمان ما به خاطر کار همسرم در بجنورد ساکن بودیم، از سرکوچه باهم به سمت خانه می‌آمدیم و گفت: مامان اسم این کوچه به نام من می‌شود، گفتم این چه حرفیه؟ اما سال‌ها بعد نام کوچه به نام پسرم شد و مزار او هم در بجنورد است. بعد چند سال ما دوباره به مشهد برگشتیم  و برای همیشه مجاور امام غریب نوازمان شدیم.

  دیدار آخر

مادر از آخرین دیدار با پسرش برایم توضیح می‌دهد: شب آخر دیدارمان که مرخصی‌اش تمام شده بود، حمام رفت و صورتش را اصلاح کرد، گفتم چه خبره مادر؟ مگه دامادیته؟ گفت: آن سمت که منظورش کردستان و مریوان بود، مرا با ریش و سبیل می‌شناسند و ممکن است منافقان در جاده شناسایی‌ام کنند. گفتم خدا نکند، می‌خواهم دامادت کنم. گفت: مأموریت‌هایم تمام بشود بعد. بعدها متوجه شدم حمیدرضا در مأموریت‌های زیادی حضور داشته و با شجاعت مبارزه کرده است. این مادر صبور۷۲ ساله اظهار می‌دارد: بارها من و اقوام خواب حمیدرضا را دیده‌ایم. هر بار او را در آرامش و ازدواج کرده دیده‌ایم و زندگی خوبی دارد. یک بار هم خواب دیدم که به من گفت: مامان تو سیدی، لباس سبز بپوش. خدا به همه خانواده شهدا صبر بدهد که داغ جوان سخت و فراموش نشدنی است.

 شخصی متفاوت بود

از ویژگی‌های حمیدرضا سؤال می‌کنم و مادر بلافاصله می‌گوید: اهل بهانه‌گیری نبود. همیشه در ایام نزدیک عید که می‌خواستیم برایش لباس نو بخریم، می‌گفت: اول برای خواهر و برادرم بخرید. من یک پسر و یک دختر دیگر هم دارم. مدام می‌گفت، همین لباس‌ها خوب است.

  روزهای سخت جانبازی پسر دوم

مادر می‌افزاید: روزهای سختی را گذراندم. پسر دوم من سعید هم در جبهه دچار موج انفجار شد. او تأکید می‌کند: من مادرم، هیچ‌گاه لحظه‌ای که پسر رشیدم را با گلویی که هنوز از آن خون می‌جوشید به خاک سپردم و گفتم خانه جدیدت مبارک را از خاطر نمی‌برم، هنوز برایم باورش سخت است که عزیزم را به خاک سپردم، اما باز هم خدا را شاکرم که پسرم در راه اعتقاد، وطن و دینمان به شهادت رسید و عاقبت بخیر شد.

 دلواپس جوان‌های امروز

این مادر صبور تأکید می‌کند: امروز نگران جوان‌های زنده‌ام. آن‌ها که قرار است آینده کشورمان را بسازند. برای آن‌ها دلواپسم، برای بیکاریشان، تشکیل خانواده‌شان، برای زندگیشان نگرانم و می‌دانم شهدا برای حفظ همه ارزش‌ها جانشان را اهدا کردند و مادرها و پدرهای آن‌ها فقط با آرامش و آسایش و حفظ همان ارزش‌های یاد شده در اول انقلاب دلشان آرام می‌گیرد.

منبع: روزنامه قدس

انتهای پیام/

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • سعید خیرخواه ۲۳:۳۵ - ۱۴۰۲/۰۶/۱۸
    0 0
    باسلام سعید خیرخواه برادر کوچکتر شهید حمیدرضا خیرخواه هستم از دوستان ومسئولینی که محبت کرده و بعد از چهل سال زندگینامه و نحوه شهادت برادرم را چاپ نمودند بسیار سپاسگزارم اما نکته‌ای در این میان وجود دارد که نمیتوانم از آن چشم پوشی کنم البته در گذر زمان آن هم چهل سال خیلی عبارات و روایتها قابل تغییر میباشد لیکن چقدر شایسته است زمانیکه از شهدا و زندگینامه اشان حرف به میان می‌آید قبل از چاپ این جریده جانب احتیاط را رعایت کنیم و رونوشتی از مطلبی که قرار است چاپ شود جهت تأیید و احیانا اصلاح به خانواده آن شهید داده شود شاید اینچنین مغایرتهایی در بیان زندگینامه شهید بوجود نیاید جهت اصلاح مطب چاپ شده ،زندگینامه شهید حمیدرضا خیرخواه ،باید عرض کنم که به گواهی تمامی همدوره ایهای ایشان ،صبح روز چهاردهم شهریور سال ۱۳۶۲گروه سربازان نیروی ژاندارمری آن زمان جهت تعوض شیفت از مسیر نایین شده در حال حرکت بوده اند که مورد کمین دشمن قرار میگیرند که در نتیجه یکی از همسنگران شهید حمیدرضا خیرخواه مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و تیراندازی به این شکل آغاز میشود و بعد از گذشت اندک زمانی شهید جهت ممانعت از اصابت گلو