رقیه توسلی/
فکر میکنم و باز فکر میکنم... استوری اینستا، کار دستم داده... بعد از تماشای ویدئو چند ثانیهای فیلمِ «در دنیای تو ساعت چند است؟» ذهنم خالی نمیشود از سؤالی که معلمی از بچههای کلاسش میپرسد و متعاقبش بنده از خودم و بقیه کسانی که دَم دستم هستند. اما آن پرسش ساده؛ از چی تو زمستون خوشتون میاد؟
با شنیدن این پرسش، به طرفه العینی تابستان و پاییز را رد میکنم و میرسم به محضر فصل آخر. به زمستانی که همیشه تافته جدابافتهای بوده برایم و دلباختهاش هستم. همان دقایق نخست، ملتفت میشوم دلم، دیدن برف و آدم برفی که شال گردن بنفش انداخته میخواهد. بعد نشستن کنار پنجره بخار گرفته و رسم نقاشی انگشتی درحالیکه همه خانه را عطر کدوتنبل برداشته و ایضاً شنیدن دلینگ دلینگ زنگ تلفنی که آنطرفش کسی با مهربانی بگوید امشب به عمارت خانجان دعوتید.
سارا میگوید: من کیف میکنم پیاده تا مغازه آقا عمادالدین بروم و چند بسته ازگیل شور و تخمه آفتابگردون تو قیف کاغذی بخرم. بعد به نیت خواهرم که عاشق هله هوله بود بین عابران توزیع کنم. اونوقت تو همون هوا، هی هاهاکنان از خودم بپرسم یعنی الآن چند درجه سانتیگراد است؟
جاری جان: دوست دارم برای پیرزنی تنها، آشپزی کنم. بعد با هم گپ بزنیم همونطور که قل قل کتری بهراه است. خوشم میاد با کامواهای رنگی برایش لباس گرم هم ببافم.
همکار: نمیدانم چرا اما بهشدت خوشم میاد تو راسته پارچه فروشها خودم را غرق تماشای طرحها کنم.
برادرخان: من دیوانه شبچرههاییام که آقاجان توی فومن میچید. اصلاً دلم لک زده برای زمستونایی که روی پیک نیکی، نون شیرین سرخ میکرد برا بچههاش. فکر نکنم سور و سات هیچ پادشاهی به پُررنگی مال ما بوده باشد.
فرید: راستش چی خوشایندتر از اینکه تو سیاه زمستون، خانوادهمون کلی متولد داره.. تازه کافهگردی و بردن کوچولوهای فامیل به شهربازی سرپوشیده هم خیلی حالمو خوب میکنه.
مدیر دارالترجمه: کتاب خوندن تو این فصل، گوشت میشود به تنم. اصلاً حظ میبرم که قوری چایی باشد و زنبیلی کتاب که بروم کنج کاناپه و حالا نخوان کی بخوان.
اما جوابِ خواهری از آن جوابها و دوست داشتنهاست... از آن متفاوتها... از آنها که نمیشود از کنارش بی تأمل سُر خورد و گذشت. او میگوید: دیدن لبخند عزیز. حتی لبخند اشتباهیاش. من از خدمتگزاری به مادرم خوشم میاد. فکر میکنم اینطوری همه زمستونای عمرم ساخته میشه.
نظر شما