رقیه توسلی/
سر پاتوقش حاضر نیست. خیابان را که بالا میآیم اتفاقی میبینمش پشت بید مجنون، با دخترک دیگری نشسته لب جوی.
با سلامم، نگاهشان برمیگردد اما شبیه فالفروش همیشگی نیست. همان که به محض دیدن رهگذران، خوشگوییاش گل میکرد که: بفرمایید غزلی از لسان الغیب، مرحمتی حضرتِ حافظ.
انگار کِیف مرغ عشق هم مثل صاحبش کوک نیست. چون زیاد جست میزند اما پاکتی برنمیدارد.
دقایقی که میگذرد دخترک بههم ریختهتر از قبل میگوید: «سبزک» افتاده سر دنده لج، نوک نمیزند. همه امروز، مشتریها را پرانده. ببخشید خانوم. کاش نمیآمدم.
میگویم: عیبی ندارد... بیا فکر کنیم «سبزک» رفته تعطیلات... بعدش هم نمیشد که نیایی... چون اتفاقاً امروز، روز شماست... فوقش میتوانی روز آقای سعدی یا مولانا نیایی.
ناگزیر خودم میشوم مرغ عشق و فالی از شاعر قرن هشتم طلب میکنم.
عمری است قصه پشت فال را دوست دارم. کرشمه اشعار را. پس دست بهکار میشوم و حمدی نثار می کنم و پاکت زردرنگی را از جعبه میکشم بیرون.
پول را که میدهم میپرسد نمیخوانم؟ جوابم منفی است. میگویم نه عزیزم. بگذار این چهار مصرع شعر نخوانده، ساعتها بشود مایه دلخوشیام. قبول داری که با شاعر جماعت نباید سرسری معاشرت کرد؟
چند جمله دیگر هم قبل رفتن ردوبدل میشود بینمان اما غمبرک ادامهدار دخترک بیشتر هلم میدهد سمتشان... پس میروم کمی نزدیکتر و میگویم: به نظرم جنابِ حافظ با شعرفروش شاد بیشتر اَیاق باشد و حال کند، اینطور نیست؟ دختر 10-9 ساله چهرهاش باز میشود به خنده؛ اَیاق باشد یعنی موافق باشد؟
کله تکان میدهم بله عزیزم؛ که شیرین زبانیاش دوباره گل میکند و دستپاچه میگوید: حتماً همینطور است... پدربزرگم همیشه میگفت کاسب جماعت باید گشادهرو باشد حتی اگر روی سینهاش، اورست سنگینی کند... ما که با آقای حافظ پدرکشتگی نداریم... چشم.
عرض ادب:
هزاران مرتبه شکر که جهانمان شما را دارد حضرت حافظ... آخر میدانید شیراز بی شما، شعر بی شما، غزل بی شما، فال بی شما، چمن و بلبلِ سحر و دخترک بیت فروش سرگذر بی شما، ارواح سرگردانند.
فال نوشت:
«سبزک» حالم را نخواند. «خودم» نخواندم. «بستگان» نخواندند. اما خوشم میآید که خواجه شیراز، طبیب هزاردستان است.
هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
نظر شما