عباسعلی سپاهی یونسی/
صبحِ زود جمعه، پسرک چسبیده بود به سطل بزرگ زباله و من توی ماشین نشسته بودم. یعنی رسیده بودم روبهروی خانه دوستم و داشتم گوشی را از جیبم در میآوردم که به دوستم تلفن کنم.
آن وقت پشت به من بود، اما من میتوانستم ببینم که دو دستش را گرفته است به لبه سطل زباله و مردد است برای انجام کاری. انگار میخواست کار خلافی انجام بدهد که اول اطرافش را پایید هم به چپ نگاه کرد و هم به راست و پشت سرش را البته نه. انگار در فکر پسرک ممکن بود تنها از چپ و راست دیده بشود. بعد نگاهش را برد داخل سطل زباله.
من تا حالا آدم بینوا کم ندیدهام که سرشان را توی سطلهای زباله بردهاند شما هم کم ندیدهاید و لابد بسیار دیدن، قبح این اتفاق زشت را شکسته است. موجب شده است بپذیریم عیب ندارد عدهای از ما مردم، سرشان توی سطلهای زباله باشد. اول عادت کردیم معتادها را سر سطلها ببینیم و با این فکر خودمان را قانع کردیم که معتاد است دیگر و خودش این وضعیت را به روز خودش آورده است. بعد مردهایی را دیدیم که معتاد هم نبودند اما سر در سطل زباله برده بودند. بعد نوبت زنها رسید و بعد من شبی روبهروی نگهبانی روزنامه مردی را دیدم که پسرک نوجوانش را سوار موتور سه چرخش کرده بود و آمده بود تا از سطل زباله چیزی پیدا کند. حتی یادم آمد همین یکی دو سال قبل که برای برنامهای ادبی به گرگان دعوت شده بودم شبی مردی را دیدم که با پسرش از کنارم عبور کردند در حالی که وسیله زبالهگردی آنها فقط کیسهای بزرگ و یک دوچرخه بود و پسرک خیلی تَر و فِرز خودش را به کیسههای زباله میرساند. شاید از پدرش میترسید و شاید خیلی زود مردی کاری شده بود. آن شب حالم آن قدر بد شد که پشیمان شدم از قدم زدن در شب گرگان.
این متن میتواند خیلی غمگینتر از این باشد. اصلاً بی رحمی تمام است وقتی بچهها هم مجبورند سرشان را ببرند توی سطلهای زباله. فقر چقدر بیرحم است که به هیچ آدم نیازمندی رحم نمیکند. فرقی هم برایش ندارد آن آدم پیر باشد یا جوان، زن باشد یا مرد، بچه باشد یا... .
من و خانواده سالهاست چیزهای بازیافت شدنی را در کیسههای جدا میریزیم وقتی پر شد میگذارم عقب ماشین و یا پشت ترک دوچرخهام و بازیافتیها را میدهم به اولین زبالهگردی که دیدم.
دلم میخواست به پسرک کمک کنم. کمی با هم حرف هم زدیم ولی نشد و وقتی به او گفتم در همین سایه بنشین تا کارم تمام شود و برویم خانهتان را ببینم ناگهان غیب شد. حالا من تا سالها ذهنم درگیر خواهد بود که چرا جور نشد من به پسرک کمک کنم تا به مدرسه برود؟ تا درس بخواند؟ تا به جای آن شلوار پاره شلواری نو بپوشد؟ تا...؟
نظر شما