روز دهم دی رژیم کشتار عجیبی کرد. همان روز درگیریهای زیادی روبروی نیروی پایداری (حوالی چهارراه شهدا) درگرفته بود و همین مسئله باعث شد که روبروی محل کار ما حسابی شلوغ شود. زیر پلههای جلوی پاساژ، عده زیادی مشغول آماده کردن کوکتلمولوتوف بودند.
خیلی نگذشته بود که از زمین و آسمان نیرو ریخت داخل خیابان. صدای رگبار گلوله از این طرف و آن طرف به گوش میرسید. مردم هم از ترس اینکه مورد اصابت قرار بگیرند، همگی فرار کردند به سمت پاساژ. من سریع رفتم طرف در که در را ببندم. ولی جمعیت با شدت زیادی وارد پاساژ شدند.
دو طرف پاساژ دو راهپله بود که یکی به طبقه دوم و دیگری به طبقات بالاتر راه داشت. مردم از راهپلهها به سمت بالا فرار کردند. ما هم همراه با عدهای از مردم زیر کارتنهای یکی از مغازههای طبقه همکف قایم شدیم. از همانجا نیروهایی را میدیدیم که به داخل پاساژ وارد میشوند. نیروها وارد شدند. یکی رفت طبقه دوم و با اینکه مردم زیادی را آنجا دیدهبود، به دروغ به فرماندهاش گفت: «هیچ کس اینجا نیست.» چند نفر هم از راهپله دیگر به طبقههای بالا رفتند. ولی مردم با گره زدن ملحفهها و طنابها به همدیگر، از طبقات بالا خودشان را به پشت ساختمان رسانده و از جلوی مهدیه مرحوم عابدزاده سردرآورده بودند.
مرحوم عابدزاده هم همان روزها با مشاهده این درگیریها و کشتار مردم سکته کرد و بعد از سالهای خانهنشینی از دنیا رفت.
نظر شما