خانم کبری حسین زاده از جمله مادرانی است که چهار بار درِ خانهاش در شهرستان کاشان برای دادن خبر شهادت فرزندانش زده شد و حالا نشان ایثار دوران دفاع مقدس را بر سینه دارد.
گفتوگوی ما با مادر شهیدان محسن، جواد، علی اصغر و محمدرضا بارفروش را به بهانه این روز بخوانید.
خانم حسینزاده، ابتدا کمی از خودتان برای خوانندگان قدس میگویید؟
۷۶ ساله و اهل کاشانم. هنوز ۱۳ سالم نشده بود که به عقد علی محمد بارفروش که مردی مؤمن، مهربان، فعال، خانوادهدوست و بسیار میهماننواز بود، درآمدم. همسرم در کارخانه ریسندگی کار میکرد. از لحاظ مالی در سطح معمولی بودیم و خیلی کار میکردیم. با عنایت خدای مهربان صاحب هشت پسر چهار دختر شدیم که چهار پسرم در راه اسلام و میهن شهید شدند. هفت سال پیش هم همسرم در ۸۲ سالگی به فرزندان شهیدمان پیوست.
بچهها از چند سالگی به جبهه رفتند؟
محسن از پیش از سال ۵۷ فعالیت انقلابی داشت و با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه شد و در عملیات کربلای ۵ و جریان فتح شلمچه در ۲۳ سالگی به شهادت رسید. جواد هم از همان دوره جوانی همراه این برادرش بود. اصلاً همه جا با هم بودند؛ حتی وقتی میخواستند سلمانی بروند. جواد هم بارها به جبهه رفت تا اینکه ۳۳ روز پس از شهادت محسن او هم در شلمچه بر اثر اصابت گلوله به پشتش به شهادت رسید. در واقع مراسم هفتمین روز جواد مصادف با چهلم محسن بود. پس از گذشت یک سال و اندی،
علی اصغر، پسر دیگرم که فقط ۱۵ سال داشت، گفت میخواهم به جبهه بروم. گفتم: کمی صبر کن بعد برو. قبول نکرد. بالاخره با دستکاری در شناسنامهاش عازم جبهه شد و کمی بعد در جریان تک دشمن در منطقه فاو به شهادت رسید. محمدرضا پسر دیگرم که در عملیات محرم یک دست و یک پایش را تقدیم انقلاب و کشور کرده بود، سال ۷۶ در حالی که جانباز ۷۵ درصد بود و ۲۹ سال داشت، حین مأموریت به شهادت رسید.
از ویژگیهای اخلاقی شهیدان بارفروش برایمان بگویید.
همه بچههای من با ایمان و خوشاخلاق و مهربان هستند، اما محسن خیلی شجاع بود و جواد در موضوع حجاب زیاد غیرتی بود و تا جای ممکن امر به معروف و نهی از منکر میکرد. علی اصغرم- که بمیرم برایش- بسیار مردمدار بود و احترام همه را نگه میداشت و حاج محمدرضا هم که به مقام سرداری رسیده بود خیلی کاری بود تا جایی که نیروهایش به من گفتند حاجی آنقدر کار میکرد که ما خجالت میکشیدیم.
معمولاً مادران با حضور فرزندشان در جایی که خطر جانی برایشان داشته باشد مخالفت میکنند؛ شما با جبهه رفتن بچهها مشکل نداشتید؟
بچهها برای حضور در جبههها شور و شوق زیادی داشتند و من هیچ مشکلی در این زمینه نداشتم؛ حتی خودم از این قضیه استقبال میکردم به همین دلیل هر بار میخواستند به جبهه بروند آن شب نمیخوابیدم و ساکشان را خودم میبستم. صبح روز اعزام هم دست و پایشان را حنا میکردم.
همسرتان با رفتن پسرانش به جبهه مخالفت نمیکرد؟
نه. من و همسرم مثل هم فکر میکردیم. البته مدیریت خانه با من بود و هرچه میگفتم همان میشد. به همین خاطر به همسرم میگفتم امروز اسلام نیاز به حضور واجدان شرایط در جبهههای جنگ دارد و امام هم چنین فرمودهاند. بنابراین وقتی محسن شهید شد یکی از پسرانم به برادرش جواد گفت ماشین خریدم مادر را به دارالسلام ببر، اما جواد در جوابش گفت یک نفر پیدا میشود که این کار را انجام بدهد و من میخواهم بروم جبهه. در نتیجه با اینکه مجروح بود در بیمارستان سرُم را از دستش درآورد و راهی جبهه شد. ضمن این، حاج علی محمد خودش هم دوست داشت به جبهه برود اما قبول نکردند. یعنی میگفتند بچههای شما هستند کافی است.
چطور از شهادت فرزندانتان با خبر شدید؟
جوادم در جبهه سوخته بود، او را به بیمارستان برده بودند و در آنجا متوجه شد برادرش محسن -که قبلاً یک دست و یک پایش را از دست داده بود- در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده است. بنابراین خودش پیکر برادرش را به کاشان آورد. همان موقع من مراسم روضهخوانی بودم که خبر شهادت محسن را به من دادند و بعد هم هواپیماهای عراقی همان محله را زدند و تعدادی از همشهریهایم شهید شدند. برای جواد هم این طور بود. یعنی در راه بازگشت از مراسم روضهخوانی به خانه بودم که از صحبتهای درگوشی مردم متوجه شدم جوادم هم بر اثر اصابت گلوله به پشتش به شهادت رسیده است.
البته خودش هم از قبل گفته بود شب عملیات شهید میشود و هر کس با او میآید غسل شهادت کند؛ چون خواب برادرش محسن را دیده بود که برایش لباس آورده است. حتی به راننده آمبولانس هم گفته بود امشب شهید میشود و خواهش کرده بود جنازهاش را زودتر دست مادرش برساند. اما برای پسرم اصغر انتظار کشیدم. با اینکه او با دستکاری در شناسنامهاش به جبهه رفت اما نمیگذاشتند به خط مقدم برود، میگفتند تو برادر دو شهید و یک جانباز هستی، پشت خط کار تدارکات انجام بده. اما او گفت: محسن و جواد پسرعمویش هستند و من هم با اجازه والدینم به جبهه آمدم و باید به خط مقدم بروم که رفت و شهید شد. البته دو روز پیش از شهادتش هم برادر بزرگشان پیش من آمد و گفت: نگذار اصغر به جبهه برود؛ چون خواب دیدهام شهید میشود و حتی جنازهاش هم به دست ما نمیرسد. در پاسخ گفتم: توکلت علی الله. هرچه خواست خدا باشد همان میشود. به هرحال پس از ۱۱ ماه انتظار جنازهاش را از خاک امالقصر عراق برایم آوردند. حاج محمدرضا هم وقتی به تلفنهایم جواب نداد متوجه شدم به شهادت رسیده است.
خانم حسینزاده، تربیت بچههای شما چگونه بوده که نتیجهاش نوشیدن شربت شهادت شده است؟
ما تلاش کردیم بچههایمان را با آموزههای اسلامی تربیت کنیم. مراقب بودیم در روزهای نوجوانی و جوانی به گناه آلوده نشوند، سخنان زشت نگویند و مال حرام نخورند. ضمن اینکه به مسائل عبادی بچهها توجه میکردیم. مثلاً علاوه بر خواندن نماز، آنها را تشویق میکردیم هر روز قرآن بخوانند.علاوه بر این موارد، تقسیم کار میکردیم به طوری که اگر یکی میرفت آب انبار، دیگری باید میرفت نانوایی و... .
میگویند مرگ یک فرزند کمر پدر و مادر را میشکند، شما چطور با دیدن داغ چهار جوان رشید، این همه صبور و با روحیه هستید؟
بچه هایم برای حفظ اسلام و کشور به جبهه رفتند و شهید شدند. اگر در خیابان و یا به خاطر بیماری فوت میکردند آنوقت داغشان بیشتر بود. بنابراین همواره میگویم خدایا تو آنها را به ما امانت دادی و بعد امانتهایت را پس گرفتی فقط امیدوارم امانتدار خوبی بوده باشیم. گاهی عکس پسران شهیدم را جلو صورتم میگیرم و به آنها میگویم من هیچ توقعی از شما ندارم، فقط سر پل صراط و شب اول قبر به دادم برسید. از خدا هم میخواهم جانم را فدای اسلام کند.
خاطرهای از پسران شهیدتان برای ما تعریف میکنید؟
بچههایم مکبّر بودند. یک شب که محسن به خانه آمد با خودش یک بخاری آورده بود. گفتم: چطور شد رفتی خرید؟ گفت: فردا روز مادر است و این هدیهای از طرف من به بهترین مادر دنیاست. دو سال بعد هم خواب دیدم سردر خانه ما پردهای نصب است که هر چهار فرزند شهیدم کنار هم ایستادهاند و من از آنها میپرسم چرا همه یکجا ایستادهاید؟ جواب دادند: مگر نمیدانی روز مادر است و آمدهایم دیدنت. به خاطر دارم جواد حقوق دو ماهش را داده بود تا برایم ماشین لباسشویی بخرد. به او گفتم: چرا این کار را کردی؟ گفت: ببخشید مادر خجالت میکشم میبینم شما لباس آغشته به خون ما را میشویید. از حالا ماشین، خودش این کار را میکند. محمد رضا هم خیلی دلسوز بود، میگفت هرچه توی خانه داری را بده به مستحقها، من برایت لوازم نو میخرم که قبول نکردم و گفتم همین لوازم برایم کفایت میکند.
مسئولان به شما سر میزنند و از احوالتان جویا میشوند؟
بعضیها به ما سر میزنند. مثلاً سردار اشتری یا خانم ابتکار آمدند. همسرم، حاج علی محمد خدابیامرز هم همیشه میگفت اگر بچههای ما شهید نمیشدند ما چه میکردیم، الان هم همان کار را میکنیم. با این حال به خانواده شهدا چندان رسیدگی نمیشود. البته ما فقط خواستار تحقق آرمانهای شهدا و رفع مشکلات اقتصادی مردم هستیم.
و حرف آخر؟
خدا روح حاج قاسم سلیمانی را شاد کند. ما ارادت خاصی به ایشان داشتیم و چند جلسه روضهخوانی هم برای ایشان برگزار کردیم.
انشاءالله خداوند به همه ما توفیق دهد که راه شهیدانمان را ادامه دهیم. اگر قسمت شد و دیداری با مقام معظم رهبری داشتید سلام ما را به حضرت آقا برسانید.
نظر شما