قدس آنلاین: صبح ازل بود که انسان، دیده بر زیارت یار گشود. تشریف بزرگی بر قامت او پوشاندند و کروبیان سر بر قدم او نهادند تا سبب فخر آفرینش باشد. خاک او را به شربت و شراب عشق گِل کردند و «از شبنم عشق، خاک آدم گل شد/ صد فتنه و شور در جهان حاصل شد». در خلوتی عاشقانه قدم میزد و در هوای رحمانیت و رحیمیت نفس میکشید. سرِ ارادات بر آستان حضرت دوست نهاده و به اراده او سر سپرده بود. از جام شوق، نور مینوشید و بر چشم یار عشق میورزید؛ اما دیری نگذشت که آن صبح شکرین، غروب کرد. وسوسه «در خود نگریستن» و «به خود مشغول شدن» او را چنان افسون کرد که بر ساحت لطیف آن یار شورید و چنان شد که تا ابد، سوگوار بریدهشدن از آن نیستان است و دست بر سر و پای در گِل. و همه آنچه کشید از آن بود که خود را نشناخت تا بداند از کجا آمده است و آمدنش بهر چیست.
به حکم انسان بودن، فراموشی بر او سایه انداخته بود؛ تاریک، و به این نیندیشید که او را برای چه آورده و پروراندهاند که: «اصل جمله علمها این است این/که بدانی تو کهای در یوم دین». آنجا که شراب بیخودی طلب میکردند و او بایست غرق در لذت حضور باشد، اکنون با خودِ فریبکارش، در چاه ستم به خویش فرو رفته بود و جرعهجرعه تنهایی را سرمیکشید: «خویشتن نشناخت مسکین آدمی/ از بلندی آمد و شد در کمی/ خویشتن را آدمی ارزان فروخت/ بود اطلس، خویش را بر دلق دوخت».
اکنون یاری میطلبد بهکمال، که مقصد بازگشت به آن کمال بینهایت را به او بنمایاند. در خوف و رجا ناآرام است؛ پیرِ خردی بایست تا جسم و جان او را در آغوش آسایش گیرد و اندکی از اندوه او بکاهد و خداوند برگزیدگان بسیار داشت. آنها که بار امانت حضرتش را بر دوش گرفتند و بر عهد و سوگند خود وفادار ماندند که جز او نبینند و جز برای او قدم در راه نگذارند و بر طریقت و شریعت پایدار بمانند. خضری باید که او را از زردی مفارقت یار دور کند و به سبزی مرافقت خود بیاراید. لطف پروردگار بار دیگر انسان را با حضور پیامبران و امامان به شوق آورد تا خود را در آینة وجود آنها ببیند و نقصهای خود را بداند و برای رسیدن به مقام حقیقی انسانی راه بپیماید. انسان روبهروی آن بزرگان و برگزیدگان میایستد، اشک میفشاند، دل میتکاند و امید دارد که امام، علم بر هدایت باطنی او دارد برای رسیدن به قرب لایزالی؛ چنانکه امام رضا(ع) میفرماید: «الامامُ الأنیس الرّفیق و الوالدُ الشّفیق والأمُّ البرّهُ بالوَلَدِ الصّغیر... که یعنی، امام مونسی دلسوز، پدری مهربان و برادری همدل و همانند مادری نیکرفتار به فرزند صغیر خویش است» (مسند امام رضا(ع)، ج1: 69 ). پای در چنین بارگاهی که میگذارد، سخن دلنشین آنها روحش را مینوازد و قدمش را استوار میکند و در میان روشنایی زمزمه میکند: «بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند/ پیر من هرچه کند عین عنایت باشد». در چنین مُقامی است که از آنان میآموزد که به خود آگاه شود و بداند خودپرستی را راهی به خداپرستی نیست. باید از خود بگذرد و ناهوشیار وجود خود شود تا به آن مقام راه یابد: «به مِی پرستی از آن نقش خود بر آب زدم/ که تا خراب کنم نقش خودپرستیدن». زیارت، بنای معرفت است بر دل انسان؛ معرفت به خود. شناخت به آنچه ندارد و آنچه بازدارنده او برای رسیدن به کمالات الهی است. چنین زیارتی فقط دیداری زودگذر نیست؛ تأملی در خود و در رفتار و اندیشه آن بزرگان است.
نظر شما