تحولات لبنان و فلسطین

۱۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۱:۴۹
کد خبر: 754791

زیارت با قطار بابام!

محمدرضا حسینی

رانندگی رؤیای کودکی‌اش بود. مثل خیلی از پسربچه‌ها که می‌خواهند روی پای پدر بنشینند و فرمان را بگیرند. اما آن روزها نه پدر ماشینی داشت و نه او حتی از نزدیک یک فرمان را لمس کرده بود. فقط یک کامیون پلاستیکی داشت. به آن نخ بسته بود و بارها میان باغچه جلو در از خاک پر و خالی می‌کرد. کامیون را با بار خاک دنبال خود می‌کشید و در خیالش خود را راننده کامیون تجسم می‌کرد. وقتی برای نخستین بار سوار قطار شد، تصوراتش به‌هم ریخت. دیگر کامیون قرمزش را دوست نداشت. تماشای واگن‌ها از نزدیک، کوپه‌ای که مثل یک اتاق است و می‌توانست در آن چند ساعت فقط مال خانواده ۶ نفری آن‌ها باشد و صدای موزون حرکت قطار روی ریل‌ها و... خلاصه همه چیزش زیبا و جدید بود و برای او دنیای دیگری ساخت. دنیایی که شاید دیگر نیازی به پول نداشت. «آخر قطار را که برعکس کامیون نمی‌شد خرید! » این را همان روزها پدر خدابیامرزش به او گفت و او خوشحال شد! حالا باید فقط رانندگی یاد می‌گرفت. لازم نبود پول زیادی پس‌انداز کند. از آن زمان تنها خاطرات شیرینی در ذهنش مانده بود اما همان خاطرات، مسیر زندگی‌اش را ساخت و رفت سراغ اینکه چطور لوکوموتیوران شود. رانندگی را خوب یاد گرفت و راه‌های استخدام در راه‌آهن را دنبال کرد. آزمون داد و دوره‌های مختلف را هم طی کرد. حالا ۱۵ سالی سابقه کار دارد. نخستین خاطره راندن قطار مال سفر به مشهد بود. یادش بخیر. تمام خانواده با او همراه شدند. پدرجان هنوز در جمع آن‌ها بود. فخری و بچه‌ها، مادرجان، زینب و زهرا هم که هنوز دانشجو بودند، همه آمده بودند تا بعد پزش را بدهند که «با قطار داداشمان رفتیم زیارت...» این را زینب در سالن راه‌آهن گفت و از خنده غش کرد. بچه‌ها هم دست زدند و فریاد کشیدند: «آخ جون قطار بابام... قطار بابام...» اما برای مادرجان و پدرجان مهم این بود بعد سال‌ها برای زیارت به مشهد می‌روند. بماند که آن زیارت، زیارت آخر پدرجان بود. چه حس خوبی داشت. حس داشتن مسئولیت جان آدم‌هایی که مسافر او بودند. با اعتماد به نفس در کابینش نشست و بسم‌اللهی گفت. همان‌جا بالای سرش برگه‌ای مزین به «یا ثامن‌الحجج» زده بود تا او و همه مسافران، بیمه خود آقا شوند. حالا هنوز هم گاهی در همین خط مشهد است. با این تفاوت که مادرجان و پدرجان را از دست داده و خواهرها ازدواج کرده‌اند. بچه‌ها هر یک در شهر دیگری دانشگاه می‌روند و فقط گهگاهی فخری با او تا مشهد همراه می‌شود. شاید هنوز ته دل او هم غنج می‌رود از اینکه با قطاری به زیارت می‌رود که شوهرش راننده آن است.  

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.