عبدالحکیم بهار متولد ۱۳۵۲مرد خوش ذوقی است که با فعالیتهایش در حوزه ترویج کتاب و کتابخوانی، کاری کرده است کارستان و حالا نام زادگاهش روستای رمین، دهان به دهان میگردد. همین فعالیتها موجب شده تا هم درباره این روستا و کتابخانهاش مستندهایی تولید شود و هم کتابخانه این روستا دو مرتبه در برنامه «روستای دوستدار کتاب» در ســطح کشور برگزیده شود.
به نظرم بد نیســت آنهایی که در دســتگاه های عریض و طویل فرهنگی این کشور فعالیت میکنند، از مردی چون بهار و فعالیتهای او الگو بگیرند؛ آدمی که با کمترین امکانات شخصی، دست به کار بزرگی زده است. اگر شما به زیست آدمهای متفاوت و خوش فکر علاقمند هستید و عشق کتابید، آرزو میکنم روزی در سفر به چابهار زیبا، سری هم به روستای رمین بزنید و از نزدیک ببینید بهار چه کرده است. بهار در سال ۱۴۰۰ به عنوان نماینده ایران برای دریافت جایزه آسترید لیندگرن انتخاب شد که گرانترین جایزه ادبیات کودکان است.
۱۰کیلومتر پیاده روی برای خرید مجله
بچه که بودم، از کتابهای درسی خیلی دل خوشی نداشتم و بیش از هر چیز دنبال کتابهای غیر درسی بودم. میشود گفت من از کتابهای درسی فراری بودم اما همان اندازه عشق خواندن کتابهای شعر، قصه، مجلات و هر چیز غیر از کتابهای درسی در وجود من جریان داشت. علاقه فراوان من به کتابهای غیر درسی البته سبب شده بود از درسهایم عقب بمانم و بیشتر دنبال خرید کتاب بروم آن هم در جایی مثل چابهار که در آن روزگار کتابهای غیر درسی به آنجا بد میرسید.
نخستین بار که گذرم به چابهار افتاد کیهان بچهها را دیدم و همین موجب شد مشتری دائم آن بشوم. چیزی حدود ۱۰ کیلومتر از روستای ما تا محل خرید کیهان بچهها راه بود و من این مسیر را پای پیاده و با عشق برای خریدن کیهان بچهها میرفتم. نکته مهم این بود که کیهان بچهها را در راه خانه میخواندم اما آن را برای خودم آرشیو میکردم. بعدها هم با مجلات دیگری از جمله سروش نوجوان که بسیار ماهنامه وزینی بود آشنا شدم یا با نهال انقلاب و دیگر نشریات مخصوص کودکان و نوجوانان و خودم هم بعدها شروع کردم به نوشتن برای این نشریات. از طریق این نشریات با بخشی از کتابهای خوب کودک و نوجوان آشنا شدم و آنها را تهیه کردم و خواندم. مادربزرگی داشتم که او هم در خریدن کتاب کمکم میکرد. مادربزرگ من قابله روستا بود. سواد نداشت اما به طور تجربی داروهای گیاهی به مردم میداد.
داروهایش را توی کاغذ میپیچید و به مردم میداد. برای همین در خانه اش کاغذ و کتاب پیدا میشد. یکی از لذتهای زندگیام ورق زدن آن کتابها بود. زمانی که به مدرسه رفتم و بزرگتر شدم گاهی با مادربزرگم به شهر میرفتم تا او برای خودش خرید کند.
روزی که برای کتاب توی دریا پریدم
من پس از گرفتن دیپلم سراغ صیادی رفتم. آن زمان برای ســفرهای ۱۰تا ۱۵ روزه به دریا میرفتیم. یادم هست عصرها تورها را به دریا میانداختیم و تا شب بیکار بودیم. صبح هم دو سه ساعتی مشغول کشیدن تورها و جمع کردن ماهیها بوده و باز بیکار میشدیم. این برای من خسته کننده بود، بهخصوص در سفر اول، بــرای همین فکر کردم ای کاش با خودم کتاب آورده بودم. پس ازنخستین سفر، همیشــه کتاب همراهم داشتم. یعنی اگر دیگران برای خودشان چند دست لباس میآوردند و با چیزهای دیگر چمدانهایشان را پر میکردند، چمدان من با کتاب پر میشد و فقط یک دست لباس برای خودم بر میداشتم. ساعت های بیکاریام را فقط کتاب میخواندم هر چند این کار خیلی باب میل ناخدا نبود.
یادم هست یک بار در حال خواندن کتاب «ایرج خسته است» نوشته داود امیریان بودم. غرق در خواندن کتاب بودم و بی خبر از اطرافم که ناگهان ناخدا کتاب را از دستم گرفت و بدون اینکه کلمهای بگوید با عصبانیت تمام آن را پرت کرد توی دریا. متعجب به ناخدا نگاه کردم و با اینکه هوا ســرد بود، اما پریدم توی دریا و کتاب را گرفتم. ناخدا از کاری که کرده بود پشیمان شد. شاید فکر نمیکرد در آن سرما بپرم توی آب تا کتاب را نجات بدهم البته از این نظر که ممکن بود مریض بشوم هم کمی ترسیده بود. از آن روز جای خواندنم را تغییر دادم تا جلو چشم ناخدا نباشم. بعدها که بهورز روستا شدم ترویج کتاب از طریق خانه بهداشت را هم مدنظر داشتم .
هر ۱۵ روز باید به همه خانههای آبادی سرمیزدیم و این فرصت خوبی بود تا برای خانوادهها کتاب هم ببرم و باز زمانی که کتابخانهای برای بچهها راه انداختم ترویــج کتاب در دریا یکی از اولویتهایم شد. از تجربه ســفرهای خودم به دریا برای ترویج کتابخوانی در میان ملوانان استفاده کردم. میدانستم نیم ساعتی که از ساحل فاصله بگیریم، دیگر نه از تلفن همراه خبری است و نه از تلویزیون. برای همین کتــاب میتواند بهترین ســرگرمی باشد. این ایده را با دوستانم در اداره شیلات مطرح کردم و خوشبختانه آنها هم موافقــت کردند. اتفاقاً صیادها هم خیلی از برنامه استقبال کردند. در این بخش کارم را با ۲۰ سبد کتاب شروع کردم اما خوشبختانه بعدها این ۲۰ سبد به حدود ۲۳۰سبد رسید و هنوز هم ادامه دارد.
خانه ما پاتوق بچهها شد
سال ۱۳۸۳ بود و نزدیک عید. من تعداد زیادی از کتابهایم را که در خانه پراکنده بودند، جمع کرده بودم. نزدیک به ۴۰۰ جلد مناسب کودکان و نوجوانان بود. با خودم فکر کردم اگر آنها را به بچهها بدهم، شــاید گم شوند برای همین به ذهنم رســید کتابها را به یکی از مدارس هدیه کنم تا بچهها بتوانند در قالب کتابخانه مدرسه از آنها اســتفاده کنند. به مدرسه روستا رفتم و ماجرا را با مدیر مطرح کردم. از آنها خواستم اتاق وفضایی را در اختیارم قرار بدهند تا برای بچهها کتابخانهای کوچک راه بیندازم. متأسفانه مدیر مدرسه موافقت نکرد. حرفش این بود که باید مجوز این کار را از اداره آموزش و پرورش بگیرد. البته این را هم گفت که بچهها کتاب نمیخوانند و به درس و مشقشان برسند بهتر است و حرفهایی از این دست. بعدها که من عضو شــورا شدم، پیشنهاد دادم مدیری با ایــن تفکر که فکر میکند بچهها کتاب نمیخوانند، چون خودش دســت بــه کار و اقدام ارزشمندی نزده، بهتر است عوض شود. برای همین ایشان را عوض کردند. داشتم میگفتم آن روز ولی بچهها تا ماجرا را فهمیدند دورم را گرفتند که «آقا! مــا این کتاب ها را میخواهیم و ...». گفتم بگذارید فکر کنم ببینم چه کار بکنیم که کتابها به شکل درستی به همه برسد. همان روز به خانــه آمدم و با خانمم همفکری کردم که با کتاب ها چه کنیم؟ به این نتیجه رسیدیم که یکی از اتاقهای خانه را تبدیل به کتابخانه کنیم. خوشبختانه یکی از اتاقها هم دری به حیاط داشــت و این کار ما را راحت میکرد. کتابهای کتابخانهام را در کارتن چیدم و قفسه کتابخانهام را برای کاری که در نظر داشتم، استفاده کردم و کتابها را چیدیم. به بچههای روستا ماجرا را خبر دادم.
برایم جالب بود که بچهها خیلی خوب از کتابخانه اســتقبال کردند. خیلی زود کتابخانه من ۲۰۰ عضو فعال پیدا کرد. آنها دو سه ماهه همه کتابها را خواندند. البته من هم تعداد کتابها را اضافه کردم. خانه ما شده بود پاتوق بچههای روستا که برای گرفتن کتاب میآمدند و ما هم از این بابت خیلی خیلی خوشحال بودیم. ۱۰سال این ماجرا طول کشید.
طوفان گنو و کتابخانه ما
سال۱۳۹۳ یونیسف برنامهای در فرمانداری چابهار داشت و آقای ناصری از دوســتان شورای کتاب کودک هم به برنامه دعوت شده بود. ایشان قبل از آمدن به اینجا، درباره چابهار تحقیقی کرده بود تا ببیند کتابخوانی و فعالیتهای فرهنگی در اینجا چه وضعیتی دارد. طبیعتاً به جز اطلاعاتی که من از طریق وبلاگ «بچههای دریا» به اشتراک می گذاشتم، چیز خاصی پیدا نکرده بود. در نتیجه به من ایمیل زد و از برنامه و سفرشان به چابهار نوشت. وقتی دوستان آمدند و اشتیاق فراوان بچههای عضو کتابخانه را به کتاب و کتابخوانی دیدند، قول کمک و همکاری دادند. آنها یک ماه پس از آن برنامه دوباره به رمین برگشتند. ایــن دفعه دیگر مختص دیدار با بچهها و دیدن کتابخانه آمده بودند آن هم با دســت پر و تعــدادی کتاب خوب و یک هفته میهمان ما بودند. در همان یک هفته جلساتی برگزار کردیم و راهکارهایی برای بهتر کار کردن با بچهها در حوزه کتابخوانی به ما نشان دادند. همین مسئله هم موجب شد تا کار برایم جدیتر شود. با گذشــت زمان کم کم لازم بود دنبال جای بهتر و بزرگتری بگردیم چون تعدادی از بچهها هم بزرگ شده بودند و کمی از آمدن به خانه ما خجالت میکشیدند. یک ســالی مغازهای را اجاره کردیــم، ولی باز هــم خیلی جالب نبــود. ســروصدای صاحب مغازه هم برای اجاره در آمد. البته پول اجاره را هم خود بچهها جمع میکردند و من هم طبعاً بیشتر از آن نمیتوانستم اجاره بدهم برای همین مجبور شــدیم دوبــاره به مکان قبلی برگردیم. فکر می کنم ســال ۹۴ بود که از دهیاری خواســتیم به ما کمک کند. پاسخ آنها هم نبود اعتبارات برای ساخت وساز بود، اما قول دادند فضایی در اختیار ما بگذارند. گفتند اگر امکان داشته باشد کانکسی برای کتابخانه پیدا میکنند. یادم هست پیش از صحبت با دهیاری پیش بینی کرده بودند که قرار است در منطقه سیستان و بلوچستان طوفانی حاره ای از سمت هند بیاید که همان طوفان گنو بود. برای همین ستاد بحران هــم کارهایی در منطقه انجام داد از جمله اینکه کانکسهایی در روستا مستقر کردند. مسیر طوفان البته عوض شد و همه تجهیزات را از روستا بردند ولی یکی از کانکسها که بهدرد نخور و آسیب دیده بود در روستا مانده بود که به ما رســید.ما کانکس را تعمیر کردیم. از طرفی حدود هزار و ۵۰۰ متر زمین در روستا وجود داشــت که قبلاً پارک بود، ولی وســایلش خراب و به صورت مخروبه رها شده بــود. همین زمین را هم در اختیار ما قرار دادند و کانکس داخل آن مستقر شد و به این ترتیب کانکس کتابخانه جدید روستای رمین شد یک کتابخانه ۳۶متری.
۱۳هزار جلد کتاب ۷۰۰ عضو فعال
جمعیت بچههای کتابخوان روستا که زیاد شد کانکس جوابگو نبود. برای همین در فکر گسترش کتابخانه بودم که سال ۱۳۹۹ فرد خیری پیدا شد و قول داد در ساخت کتابخانه به ما کمک کند. از طرف دیگر من سراغ مدیر منطقه آزاد چابهار آقای کردی رفتم که از دوستانم بود و برای ساخت کتابخانه در روستا کمک خواستم. ایشان قول کمک داد و حتی گفتند قرار است بیست و چند کتابخانه دیگر در روستاها بسازیم. کار شروع شد و تا قسمتی هم پیش رفت اما در تغییرات مدیریتی، مدیر بعدی منطقه آزاد با ما همکاری نکرد. ایشان گفتند ما در این زمینه تعهدی نداشتیم. از طرفی ما خیر را هم از دست دادیم. مانده بودم که حالا بدون کمک منطقه آزاد چابهار و آن فرد خیر چه کار باید بکنم. خوشبختانه با همکاری اهالی روستا کتابخانه تکمیل شد. الان ما کتابخانهای داریم که هم بخش کودک و نوجوان دارد و هم بخش بزرگسال و کتابخانه حدود۱۳هزار جلد کتاب دارد.
جمعیت روســتای رمین ۸هزار نفر است .از این جمعیت حدود ۷۰۰ نفر عضو فعال کتابخانه هستند. کتابخانه رمین تعطیلی ندارد یعنی حتی روزهای جمعه هم کتابخانه فعال است و این هم به دلیل استقبال خیلی خوب بچهها از کتابخانه اســت. جالب اســت بدانید ما حتی روز عیــد هم تعطیل نبودیم. من صبحها درگیر کارم هستم، اما عصرها در خدمت بچهها و کتابخانهام. با دیده شدن کتابخانه در شبکههای اجتماعی، کتابخانه ما معروف شد و عدهای به ما کتاب دادند. هر چقدر اطلاع رســانیمان بیشتر میشد، کمک به کتابخانه هم بیشتر میشد. وقتی کتابخانه سر زبانها افتاد، دوستان زیادی کمک کردند. حتی دوستانی بودند که ناشناخته به ما کتاب میدادند و می دهند.
مثلاً یک روز عصر که به کتابخانه آمدم، دیدم سه گونی کتاب دم در گذاشته اند، بدون هیچ آدرس و نشــانی از اهدا کننده. فقط روی آن نوشته بودند: اهدا به کتابخانه... .
نمی دانستم مروج کتابخوانیام
روزی که من کتابخانهای برای بچههای روستایم در خانهام راه اندازی کردم، نمیدانستم کار من ترویج کتاب است. آن زمان دوست داشتم بچهها کتاب بخوانند و همین. بعدها دیگران آمدند و گفتند کار ترویج کتاب انجام میدهم. من دنبال معرفی خودم نبودم ولی وقتی شما با عشق کار کنید، دیگران بالاخره کار شما را میبینند و به کمک میآیند.
یک شبکه ترویج کتاب
پس از چند سال که از فعالیت کتابخانه رمین گذشت، آوازه آن هم در سیستان و بلوچستان پیچید و هم خارج از استان. این موجب شد بعضی از دوستان علاقهمند به حوزه کتاب و کتابخوانی در همین سیستان و بلوچستان به فکر ایجاد کتابخانه برای بچهها بیفتند. الان تعداد آنها به بیست و چند کتابخانه رسیده است. یک روز فکر کردم بهتر است این کتابخانهها با هم در ارتباط باشند یعنی به شکل شبکه کار بکنند. دیدم چه ایراد دارد اگر من از یک عنوان کتاب ۱۰ جلد دارم دو جلد را بردارم و هشت جلد دیگر بین کتابخانههای دیگر توزیع شود و آنها کتابهایی را که من ندارم به دست من برسانند. این کار نتایج خوبی داشت و اکنون ۲۷ کتابخانه در استان به نوعی به هم شبکه شدهاند. از آن زمان برای بهتر شدن کار هر از گاهی مسئولان کتابخانهها جمع میشوند و با هم تبادل نظر میکنند. این اتفاق خوب از چابهار شروع شد به ایرانشهر، خاش، سراوان، سرباز و حتی به استان هرمزگان هم رسیده است.
نظر شما