خورشید به سرخی نشسته و هنوز صدای کارخانههای شالیکوبی در روستای «ویشکاننک» شنیده میشود. در میان شالیزارهایی که ساقههای برنجشان بریده شده، نشانههایی از دود را میجویم، عطر «فل» سوخته از پشت مسجد روستا به مشام میرسد و خاطره برنج دودی را برایم زنده میکند.
پشت پرچین چوبی، صدا میزنم:
- کسی خانه هست؟
در حیاطی وسیع با درخت تنومند آزادش و «خوجی» بلندی که گلابیهای محلیاش بر زمین ریخته، «علی مولایی» خوشامد می گوید. 72 سال سن دارد و تازه از کار روزانهاش فارغ شده است.
- بفرمایید. من همیشه خانهام.
بیمقدمه توضیح میدهد:
- جایی نمیروم. 10 سال است رشت نرفتهام. خانمم پارکینسون دارد. نمیتوانم تنهایش بگذارم. بچهها هم هرکدام دنبال زندگی خودشان رفتهاند. یکی تهران کارگاه دارد، یکی معلم است، دخترم هم شوهر کرده. منم و این زندگی. سرنوشت است دیگر.
میداند که آمدهام «فلخانه» را ببینم. میگوید:
- کشاورزی که چیزی ندارد بهجز زحمت. این اتاقک پر از دود که دیدن ندارد.
یک عمر در همین خانه و سربیجار کار کردم
گوشه حیاط، اتاقک گلی برپاست؛ یادگاری به وقت زنده بود پدرش؛ با تیرکهای چوبی سقف و ایوان و درب چوبی دودزده. در را باز میکند. درون اتاق از شدت سیاهی پیدا نیست. چربی و روغن به در و دیوار و سقف چسبیده است. انگار سطلی از قیر گداخته بر در و دیوار پاشیدهاند.
وسط اتاق، گودالی پر از فل نیمسوخته و دورتادور اتاق، ستونهای چوبی با جعبههای چوبی سیاه. و از دوده سیاه و روغنیِ چسبیده به در، تازه میفهمی چرا در کشورهای دیگر پوست برنج را دور نمیریزند و از آن «روغن سبوس برنج» میگیرند.
به آخرین پوست قهوهای برنج در زبان گیلکی «فَل» میگویند. و آن را برای خشک کردن و دودی برنج میسوزانند؛ در اتاقی چوبی به نام فلخانه.
- یک عمر در همین خانه و سربیجار کار کردم. پدرم فلخانه را درست کرده بود.
برایش سخت است فارسی ادامه بدهد؛
- ببخش مو گیلکی راحتتر گونم. نوجوان بوم 13- 12سال، اَمی پییَر این کاره بو. موم همین حیاط مین، بزرگ بُوَستم، سربازی بوشوم، وگردستم، اَمی پییَرفوت بوده، می برار بوشو تهران، من بومانستم با این فلخونه. 22 سالم بو ازدواج کودم. اَمی خانم، پا به پای مو، بیجار سر بو، برنج درو کودیم، بردیم فلخانه دود بدیم.
توضیح میدهد که اصل بنای فلخانه از زمان پدرش باقی مانده و قبلا سقف آن با «کولش» یا همان ساقههای برنج پوشانده شده بود. در برف سنگین سال 1383، سقف خراب میشود. دوباره فلخانه را تعمیر میکند و این بار بهجای کولش ایرانیت میاندازد روی سقف.
بیشتر فلخانههای روستایی تخریب شده است
شالی برنج تازه وقتی از بیجار چیده میشود، هنوز تر است و باید طی مراحلی خشک شود. در گذشته که کارخانههای برنجکوبی نبود، ابتدا در آفتاب و سپس با گرمای هیزم جوی برنج(برنجی که آخرین پوست زردرنگ دارد) را خشک میکردند و سپس با وسیلهای به نام «پادنگ»، جوی برنج را پوست گرفته و سفید میکردند.
در برخی از مناطق گیلان از جمله شهرستانهای کوچصفهان و سنگر، فلخانههایی بود که در آن جوی برنج را با سوزاندن هیزم و پوست برنج خشک میکردند؛ آن هم طی فرایندی که دست کم 11 روز طول میکشد. آنها جوی برنج را دودی کرده و سپس سفید میکردند. برنج دودی هنوز هم مشتریهای خودش را دارد؛ هرچند جوانترها دوست ندارند این کار پرزحمت را ادامه دهند.
امروز بیشتر فلخانههای روستایی تخریب شده است. فلخانه علی مولایی اما هنوز هست.
ما برنج پوست نگرفته را دود میدهیم
توضیح می دهد که «مردم فکر میکنند ما برنج سفید را دود میدهیم و این دود ضرر دارد اما ما در واقع برنج پوست نگرفته را دود میدهیم.»
داخل فلخانه میشویم. نشان میدهد در گوشه فلخانه چطور فل و هیزم را آتش میزنند و فل موقع سوختن دود میکند تا برنج دودی شود و این کار، بارها و بارها تکرار میشود.
پیرمرد از زحماتش برای سرپانگه داشتن کسب و کارش میگوید.
میپرسم بهجز عطر و طعم متفاوت، برنج دودی چه مزیت دیگری دارد؟ و پیرمرد توضیح میدهد برنجی که به این شکل خشک میشود، کرم نمیافتد و سالم میماند. موقع پخت هم بیشتر از برنجی وی میکند که در کارخانه سریع خشک شده است. به اصطلاح گیلکیها موقع پخت «واجور» میکند.
فلخانههای زیادی در این چند سال اخیر تخریب شدهاند؛ اما نه فقط برای سختی کار. کسانی که عمری دود فلخانه خوردهاند، حالا یا سالخورده شده و یا بار سفر را به جهانی دیگر بستهاند و فرزندانشان دوست ندارند همان مشقتهای پدری را ادامه دهند.
علی مولایی را با حیاط بزرگ و فلخانه دودگرفتهاش تنها میگذارم و به خانه باز می گردم. لباس هایم همه بوی دود میدهد. بویی که برای من یادآور خاطرههای قدیمی است. دخترم میگوید لباسهایت چه بوی خوبی میدهد. او تا حالا برنج دودی نخورده و نمیداند این، فقط بوی دود نیست؛ عطر برنج دودی هم هست.
مهری شیرمحمدی
نظر شما