تحولات لبنان و فلسطین

مرد، چهره آفتاب سوخته‌ای دارد و سخت می‌شود حدس زد که کرمانج است یا ترکمن. همسرش اما روسری بلند ترکمنی را بسته دور سرش که هویتش را پیش از آنکه حرفی بزند، نمایان می‌کند.

برف در پاییز/ یک روز با کارگرهای پنبه‌زارهای آشخانه که دست‌های زمخت و چهره آفتاب ‌سوخته دارند
عکس‌ها: فرامرز عامل بردبار/ روزنامه قدس

مرد، دست تکیده اما تنومندش را می‌کشد روی زبری ریش‌های سفیدش. رویش را از ما می‌گیرد و به جایی در افق، خیره می‌ماند؛ صدایش اما گرم و مهربان است: «از بجنورد تا گرگان، پنبه‌ای به مرغوبیت پنبه‌های آشخانه پیدا نمی‌کنید»

«آشخانه» آخرین شهر خراسان شمالی است، پیش از رسیدن به گلستان؛ و گلستان که اصلاً سرزمین پنبه و پنبه‌کاری است و پنبه‌کاری حتماً از آن طرف‌ها شیب شده سمت خراسان شمالی. حالا در خراسان شمالی اما پنبه‌کاری رونق دارد. هر سال در بهار زمین‌های زیادی زیر کشت پنبه می‌روند؛ زمین‌هایی که پیش از رسیدن زمستان، در پاییز به سفیدی می‌نشینند.

پیش از این‌ها، پنبه‌کاری برکتی داشته که این روزها دیگر خوابش را هم نمی‌شود دید. می‌گوید: «به زحمتش نمی‌ارزد؛ همه سال را در سرما و گرما جان می‌کَنیم، تا محصول کارمان بشود پنبه و کیلویی چند هزار تومان بدهیم به کارخانه‌های پنبه‌ پاک‌کنی»

مرد، چهره آفتاب سوخته‌ای دارد و سخت می‌شود حدس زد که کرمانج است یا ترکمن. همسرش اما روسری بلند ترکمنی را بسته دور سرش که هویتش را پیش از آنکه حرفی بزند، نمایان می‌کند.

گم شدن در انبوه غوزه‌های رسیده

«نعمت‌الله آرام» و «آرازگل شادگانی‌فر»، هر دو ترکمن هستند. آن‌ها بیست و چند سال پیش در روستای «اینچه‌تیاغ» در شمال شرقی بجنورد، در آن سوی اترک، با هم ازدواج کرده‌اند. شال سفید عروسی آرازگل، از پنبه‌هایی بافته شده بود که مادرش چیده بود. حالا اما دیگر از اینچه‌تیاغ و خانه‌های کاهگلی‌اش چیزی جز ویرانه‌هایی خاک‌خورده باقی نمانده است؛ و البته خاطره‌هایی دور که در ذهن معدودی کارگر ترکمن، جا خوش کرده است؛ و مگر می‌شود خاطره نخستین عشق‌ها و عشق‌بازی‌ها را از خاطر برد؟ خاطره خانه و خانواده را؛ حالا گیرم جبر طبیعت، آبادانی روستایی را به خشکی شوره‌زار، بدل کرده باشد و ساکنانش را در شهر و روستاهای دیگر پراکنده باشد تا در مزارع پنبه، کارگری کنند...

«ایوب» و «لطیفه»، خردسال و بازیگوش، اطراف پدر و مادرشان می‌گردند. آرازگل می‌خندد که:« 6 تا بچه دیگر هم دارم» و شرمی دخترانه به چهره‌اش می‌دود. جوان‌تر از آن می‌نماید که مادر هشت فرزند باشد.

برف در پاییز/ یک روز با کارگرهای پنبه‌زارهای آشخانه که دست‌های زمخت و چهره آفتاب ‌سوخته دارند

لطیفه چیزی به ایوب می‌گوید و می‌دود لای بوته‌های بلند پنبه؛ ایوب هم خیز برمی‌دارد دنبال خواهر و هر دو در انبوه غوزه‌های رسیده گم می‌شوند...

آرازگل و نعمت‌الله، دو تا از هزاران کارگر مزارع پنبه‌کاری هستند. آن‌ها از خودشان، پنبه‌زاری ندارند، اما کار کردن در زمین‌های پنبه را دوست دارند؛ شاید هم زندگی، راه دیگری را برای امرار معاش پیش پای آن‌ها نگذاشته است.

نعمت‌الله، هیچ وقت صاحب زمینی نبوده و همه عمرش را روی زمین‌های دیگران کار کرده است. از وقتی با آرازگل ازدواج کرده با هم روی زمین‌های دیگران کار کرده‌اند؛ حالا پسرشان هم که دیگر برای خودش مردی شده و زن گرفته است، کارگر پنبه‌کاری است.

برفی پاییزی باریده روی بوته‌های پنبه

نعمت‌الله انگار بخواهد همه دانش و تجربه پنبه‌کاری‌اش را منتقل کرده باشد، شروع می‌کند به توضیح دادن. او می‌گوید: «بذرهای پنبه، همین پنبه‌دانه‌هایی است که وسط «وش»‌ها یا همان پنبه‌های رسیده، هستند. پنبه‌دانه‌ها را از پنبه‌ها جدا می‌کنند تا بشود سال بعد آن‌ها را کاشت. بذرها، کرک مختصری دارند که کار جوانه زدن آن‌ها را سخت می‌کند. ما بذرها را با خاک و خاکستر قاطی می‌کنیم و خوب به هم می‌زنیم تا کرک بذرها از بین برود. بعد آن‌ها را می‌کاریم».

او ادامه می‌دهد: «بوته‌های پنبه چهارماهه به غوزه می‌نشینند. این چهار ماه، هم باید خوب آب بخورند و هم اینکه علف‌های هرز را از اطرافشان چید و الا بوته ضعیف می‌شود و آن قدرها محصولی نمی‌دهد».

غوزه‌های پنبه معمولاً از اواخر شهریور و اوایل مهرماه، می‌شکفند و پنبه‌زارها یکدست سفید می‌شوند.

غلاف‌های خشک غوزه‌ که می‌شکند و تمیزی خیره‌کننده پنبه‌ها که نمایان می‌شود، همه مزارع پنبه به سفیدی می‌نشیند؛ انگار برفی پاییزی روی بوته‌های پنبه باریده باشد. حالا وقت آن است که پنبه‌کارها، حاصل چندین ماه تلاش خود را برداشت کنند. در آشخانه هم مثل دیگر مناطق پنبه‌کاری، کار چیدن پنبه، بیشتر با زن‌هاست.

برف در پاییز/ یک روز با کارگرهای پنبه‌زارهای آشخانه که دست‌های زمخت و چهره آفتاب ‌سوخته دارند

آرازگل توضیح می‌دهد: «پنبه‌ها را هم می‌شود تنهایی چید و هم دو تا دو. ما معمولاً دوتا دوتا کنار هم حرکت می‌کنیم. یکی کیسه را نگه می‌دارد و دیگری، پنبه‌ها را می‌چیند. باید مراقب باشیم که چیزی از پنبه، روی بوته نماند و محصول حیف نشود؛ یا غلاف غوزه و برگ‌های خشک، همراه پنبه‌ها داخل کیسه نیفتند و محصول را از مرغوبیت نیندازند».

غلاف غوزه‌ها زیر آفتاب داغ خشک می‌شوند و نوک تیز. کارگرها، خیلی‌هایشان دستکش‌های نخی می‌پوشند تا تیزی و خشکی غلاف‌ها را تاب بیاورند. بعضی از کارگرها هم پینه دست‌هایشان را سپر تیزی غلاف‌ها می‌کنند.

کامیون‌ها تنگ غروب ردیف می‌شوند در مزارع

وش‌هایی را که زن‌ها می‌چینند با همان کیسه‌ها به کارخانه فرستاده می‌شود. کامیون‌ها تنگ غروب ردیف می‌شوند در مزارع و حاصل کار کارگرها را بار می‌کنند. خیلی وقت‌ها، کارگرها هم خسته و کوفته، می‌نشینند لابه‌لای همان کیسه‌ها تا مسیر برگشت را کوتاه کرده باشند.

برف در پاییز/ یک روز با کارگرهای پنبه‌زارهای آشخانه که دست‌های زمخت و چهره آفتاب ‌سوخته دارند

در کارخانه، پنبه‌دانه را که در وسط الیاف، جا خوش کرده، از آن جدا می‌کنند. پنبه‌ها برای استفاده در نساجی، و هزار و یک استفاده دیگر، بسته‌بندی می‌شود و پنبه‌دانه‌ها به کارخانه‌های روغن‌کشی فرستاده می‌شود. هر روز، بسته بسته پنبه و گونی گونی پنبه‌دانه، از کارخانه بیرون می‌آیند.

پنبه‌دانه یکی از قدیمی‌ترین دانه‌های روغنی است. پدران و مادران ما از قدیم این دانه‌های روغنی را می‌شناخته‌اند. نخستین روغن‌های نباتی هم در ایران، از همین دانه تولید شده‌اند. از سال 1317 که نخستین کارخانه روغن‌کشی در ایران راه افتاده، پنبه‌دانه همیشه مورد توجه تولیدکنندگان روغن نباتی بوده است. این روغن به صورت هیدروژنه، مصرف خوراکی دارد و سال‌هاست که همه ما آن را به همراه روغن آفتابگردان، در قالب روغن‌های نباتی داریم مصرف می‌کنیم.

آخر سر، کنجاله پنبه‌دانه هم، خوراک دام می‌شود و این کنجاله، تنها کنجاله‌ای است که علاوه بر مواد مغذی روغنی، در ترکیبات خود پروتئین هم دارد. برای همین دامداران، به تغذیه دامشان با این کنجاله اهمیت می‌دهند. پنبه‌دانه با این همه کارکرد، همانی است که شترها، رویای خوردن آن را درخواب می‌بینند.

زندگی ترکمن‌ها با پنبه‌کاری عجین است

زندگی بسیاری از ترکمن‌ها با پنبه‌کاری عجین شده است. از «آشخانه» در خراسان شمالی گرفته تا همه «دشت مغان» و «کلاله» و «گرگان»، ترکمن‌های فراوانی مثل نعمت‌الله و آرازگل، پنبه می‌کارند. آن‌ها مردمانی هستند با فرهنگی دیرسال و گذشت زمان، هنوز نتوانسته وابستگی‌شان را به فرهنگ ریشه‌دارشان، از بین ببرد.

برف در پاییز/ یک روز با کارگرهای پنبه‌زارهای آشخانه که دست‌های زمخت و چهره آفتاب ‌سوخته دارند

«شاید باور نکنید اما اینجا در منطقه آشخانه، شتر هم پرورش داده می‌شود» این را نعمت‌الله می‌گوید و ادامه می‌دهد: «تیره‌ای از ساکنان حاشیه کویر، سال‌ها پیش، بعد از یک خشکسالی طولانی، به اینجا کوچ کرده‌اند و بعد از عبور از مناطق سرسبز آشخانه، در منطقه‌ای نسبتاً خشک در آن سوی اترک، ساکن شده‌اند. بیشتر آن‌ها در مزارع پنبه مشغول به کار هستند و در منطقه پراکنده شده‌اند و البته به رسم آبا و اجدادی‌شان، شتر هم پرورش می‌دهند».

طایفه «چوداری» یا «چوبداری»، 150 سال پیش از سرحدات قندهار و هرات در افغانستان کنونی، به این طرف محدوده از خراسان آمده‌اند. حالا این عشایر کوچ ‌رو در محدوده وسیعی از استان‌های سمنان و خراسان جنوبی تا خراسان شمالی، گرگان و مازندران ساکن شده‌اند و هر جا هستند به همان کار آبا و اجدادیشان که دامداری است، می‌پردازند. بیشتر شتردارهای آشخانه هم از طایفه چوداری هستند و گله‌های شتر و بز دارند. آن‌ها بر خلاف طبیعت خشن اطرافشان، خلق و خویی مهربان دارند. آن‌ها با طبیعت خشن اخت هستند و انگار اموراتشان جز در زمین‌های کم حاصل، نمی‌گذرد.

نعمت‌الله با بسیاری از شتردارها رفیق است. چودارها هم او را از خودشان می‌دانند. آن‌ها گاهی برای خرید وش‌های پنبه یا پنبه‌دانه سری به نعمت‌الله می‌زنند. معمولاً در همه سال در مزارع پنبه چند گونی پنبه‌دانه پیدا می‌شود. پنبه‌دانه‌هایی که از کارخانه دوباره به خانه برگشته‌اند تا خوراک دام‌ها بشوند یا چودارها آن‌ها را بخرند و بریزند در خوراک شترهایشان.

نعمت‌الله می‌خندد که: «با این وضع پنبه‌کاری، ما هم آخرش باید برویم شتر بچرانیم»

چای خوردن در استکان‌های لب پریده

کارگرهایی که حالا دور نعمت‌الله و آرازگل جمع شده‌اند، می‌خندند. هر کس چیزی می‌گوید. صحبت‌ها گل انداخته است. یکی از کارگرها، چای می‌آورد در سینی پلاستیکی و استکان‌هایی که هر کدام شکلی دارند و قیافه‌ای. چای در این استکان‌های لب ‌پریده، طعم کار می‌دهد و برکت؛ طعم خستگی و صفا.

برف در پاییز/ یک روز با کارگرهای پنبه‌زارهای آشخانه که دست‌های زمخت و چهره آفتاب ‌سوخته دارند

نعمت‌الله حالا خسته شده و روی زمین نشسته است. کارگرها دورش حلقه‌ زده‌اند و دارند چایشان را داغاداغ هورت می‌کشند. او می‌خواهد از آوازهایی بخواند که در تنهایی‌اش، حین کار می‌خواند. او، «مختوم‌قلی» را می‌شناسد. می‌گوید: «درست است که بی‌سوادم اما مختوم‌قلی را می‌شناسم». او ادامه می‌دهد: «نمی‌شود ترکمن باشی و مختوم‌قلی را نشناسی».

راست می‌گوید نعمت‌الله. صدای مختوم‌قلی، صدای همه ترکمن‌هاست؛ همه ترکمن‌هایی که در مزارع پنبه‌کاری کار می‌کنند و عرق می‌ریزند؛ صدایی که این‌جا در پنبه‌زارهای آشخانه مثل نسیمی در گوش غوزه‌ها می‌پیچد تا رویای سپیدشان، به اندوهی مکدر نشود. نعمت‌الله با صدایی گرفته می‌خواند که:

مختوم‌قلی! قایغی کونگله گتیرمه

بو برایش وقتی دیر اوزینگ یترمه

سوزیم آنگلان یوغ دیب اوم سوم اوتیرمه

جان گینگ دیر، چندان ییلان هم بار دور

مختوم‌قلی! مبادا اندوه را به دلت راه بدهی

حالا وقت کار است، نباید آرام بگیری

از اینکه سخنت را نمی‌فهمند، دلگیر مشو

جهان بزرگ است، هستند کسانی که حرف‌هایت را دریابند

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.