سکینه تاجی /«هر چه کنی به خود کنی اگه همه نیک و بد کنی!» آن «اگه» را اشتباه، اما خیلی شیرین میگفت! وقت نداشتم که سر صحبت را باز کنم و بپرسم: خب این شعری که تازه یاد گرفتی یعنی چه؟ شب که میرفت بخوابد، گفت: شب بخیر.
در حالی که برمیگشتم سمت لپتاپ گفتم: حتماً ... شب بخیر! اما نرفت، ایستاد و بعد چند ثانیه سکوت گفت: میدونی مامان؟ وقتی با من حرف میزنی انگار با خودت داری حرف میزنی! گفتم: یعنی چطوری...چرا؟
گفت: «چون ما هر کاری بکنیم و هر حرفی بزنیم انگار اون کار رو با خودمون کردیم و اون حرفو به خودمون زدیم ... خانم معلممون گفته هر چه کنی به خود کنی اگه همه نیک و بد کنی! گفت وقتی به دوستمون حرف بد میزنیم یا بهش آسیب بزنیم انگار اون کار رو با خودمون کردیم... پس شما هم با من حرف بزنی انگار با خودت حرف زدی!»
دیدم چه برداشت جالبی دارد از یک بیت شعری که معلوم بود چقدر خوب فهمش کرده! خندهام گرفت. دلم میخواست برایش درباره این مفهوم بیشتر حرف بزنم ولی از وقت خوابش گذشته بود. فقط گفتم: «آره حق با تویه، من با تو که حرف میزنم انگار دارم با خودم حرف میزنم. چون تو خود منی!» و با گفتن حالا بعد بیشتر دربارهاش حرف میزنیم، جلو همه سؤالهای احتمالی را گرفتم و پسرم را روانه کردم برود بخوابد. خودم اما انگار که چیزی را کوبیده باشند فرق سرم در همان حال ماندم و خیره به صفحه لپتاپ به کارهایی فکر کردم که با بقیه و در اصل با خودم کرده بودم! دیدم مبحث را بیشتر از همه باید برای خودم باز کنم!
گفت: «چون ما هر کاری بکنیم و هر حرفی بزنیم انگار اون کار رو با خودمون کردیم و اون حرفو به خودمون زدیم ... خانم معلممون گفته هر چه کنی به خود کنی اگه همه نیک و بد کنی! گفت وقتی به دوستمون حرف بد میزنیم یا بهش آسیب بزنیم انگار اون کار رو با خودمون کردیم... پس شما هم با من حرف بزنی انگار با خودت حرف زدی!»
دیدم چه برداشت جالبی دارد از یک بیت شعری که معلوم بود چقدر خوب فهمش کرده! خندهام گرفت. دلم میخواست برایش درباره این مفهوم بیشتر حرف بزنم ولی از وقت خوابش گذشته بود. فقط گفتم: «آره حق با تویه، من با تو که حرف میزنم انگار دارم با خودم حرف میزنم. چون تو خود منی!» و با گفتن حالا بعد بیشتر دربارهاش حرف میزنیم، جلو همه سؤالهای احتمالی را گرفتم و پسرم را روانه کردم برود بخوابد. خودم اما انگار که چیزی را کوبیده باشند فرق سرم در همان حال ماندم و خیره به صفحه لپتاپ به کارهایی فکر کردم که با بقیه و در اصل با خودم کرده بودم! دیدم مبحث را بیشتر از همه باید برای خودم باز کنم!
نشستم به محاسبه، به تحلیل واکنشهایم به دیگران و حرفهایشان و... خواستم ببینم کفه کدام کاری که با خودم کردم سنگینتر بوده؟ حال وجودیام از برگشت کارها به خودش چطور است؟ نیاز به واکاوی بیشتری داشتم، خودم را باید بیشتر برای خودم افشا میکردم و این نیاز به زمان زیادی داشت. حرفهای پسرک انگار تلنگر خیلی بهموقع و بهجایی بود وسط شلوغی و هیاهوی گفتار و رفتار روزمرهام. باید بیشتر از اینها نگران خودمان باشیم وقتی قرار است همه چیز دوباره به خودمان برگردد.
نظر شما