کلید میچرخد در خلوت خاتمکاریها و قفلی را که پیدا نیست، باز میکند. خاتمکاریهای خاموش، میچرخند روی پاشنه چوبی و چشمها ناگهان پر میشود از تلألوی طلاییرنگ محرابها و مشبکها. صدایی بیتاب، تاب میخورد زیر طاقیها. کسی جایی دارد گریه میکند و همهمه گنگ مناجات در هواست. تلألوهای طلاییرنگ، ابتدا شفافاند، بعد اما آرام آرام موج میخورند و گم میشوند در پیچ و خم اشکهایی گرم. خلوت حضور، آدم را به هراس میاندازد. کسی نیست تا بشود پشت خضوع نابش پنهان شد، پشت خلوت خالصانهاش. هر چه هست ترس است و تمنا؛ قرار است و بیقراری. هر چه هست دلشورههای دیدار است و ترنمهای تماشا.
*
ساعت هشت است؛ ساعت هشت عاشقی؛ ساعت هشت حضور. باز کلیدی طلایی در قفلی ناپیدا میچرخد تا این بار دری را باز کند که به خانه خورشید میرسد؛ و ناگهان، عشقهای متراکمی که بیرون میافتند از بساط عاشقی.
ارادت خاضعانه پیرمردی فرتوت، در هیئت اسکناسی مچاله؛ لبخند عاشقانه دختری جوان، به شکل النگویی براق؛ هقهق پیرزنی تنها، در قالب سکهای طلایی...؛ نذر میکنم تا زندهام آفتاب نگاهت گرمم کند؛ نذر میکنم تا قلبم میتپد، پای از دایره ارادتت بیرون نگذارم؛ نذر میکنم تا جان در تنم تنیده است، خانهنشین خلوت خاص تو باشم.
قرآنی قدیمی برمیخیزد از سینه مرمرین سنگ. میآید تا لبهای خشکیده را متبرک کند و چشمهای خیس را. نور، دست میکشد بر خطهای سیاه، بر تن رنگپریده کاغذ. کسی آیات خدا را میخواند با صدایی رسا و کلمات مقدس جان میگیرند در روضه رضوان؛ در بهشت برین. بوی گلاب ناب میآید، بوی گلهای ایرانی؛ و سفیدی پارچههایی که قرار است گرد از تن طور بتکانند، غبار از خانه آفتاب؛ و چه ذرههای خوشبختی که مجال یافتهاند تا چرخزنان به اینجا برسد، به خلوتگه خورشید.
*
حالا نوبت ناز پرنیانهاست بر نیازهای چوبی؛ کسی دستمالی میکشد بر معرقها و گلهای محمدی به گریه میافتند کنار پیچکهای اسلیمی. صدای قلمزنی میآید در اصفهانِ خیال. کسی در حجرهای تاریک، جان میدهد به تن بیجان صفحههای نقرهای؛ نقش میاندازد روی ورقهای طلا؛ کسی سمباده میکشد بر بُرشهای چوبی... .
*
خانه خالی شده از عشقهای متراکم، از ارادتهای عاشقانه. اشکها اما همچنان شورند و پرشور. کسی مخملی سبز را برمیدارد از تن سپید سنگ؛ کسی گلاب میپاشد بر عطش مشبکها، بر زلالی شیشهها؛ و صدای گنگ مناجات میپیچد در خم طاقیها و مثل نسیمی ملایم گم میشود در هندسه شلوغ مقرنسها؛ در دریای فیروزهای کاشیها. جای هیچ کس اینجا خالی نیست. همه حاضر شدهاند در حضرت حضور و عاشقی حالا در این لحظههای گذران، چه زلالی نابی دارد.
سنگ، رخت نو میپوشد در آستانه نوروز و گلاب ناب، اسلیمیها را سیراب میکند. قرآن قدیمی دوباره برمیگردد و مینشیند بر سینه سنگ. خانه خالی میشود از اغیار.
حالا وقت وداع است با خلوت خورشید؛ حالا آخرین فرصتهای تماشاست، وقت آخرین نگاههای دزدیده... و چشمهای مشتاق که انگار سیری نمیشناسند.
*
کلید دوباره میچرخد در قفلی که دیده نمیشود و دری را میبندد که دریچهای است به باغ مینو؛ که دیدار، همیشه مهلت کوتاهی است؛ عاشقی اما عمری دراز دارد و مجال مشتاقی، همیشه فراهم است.
خاتمکاریهای خاموش دوباره میچرخند روی پاشنه چوبی و خلوت حضور ناگهان پر میشود از دستهای تمنا؛ از دلهای مشتاق.
سالی نو در باغ برین، در بهشت مینو، میرود تا آغاز شود.
نظر شما