۳۱ شهریور ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۱
کد خبر: 236414
قدس آنلاین:روزها و ساعتهای سی و دو سال از زندگی ملیحه ترابی در مرور خاطرات 6 سال زندگی مشترکش گذشت . 32 سال انتظار کشید و در لحظههای انتظار شیرینی ثانیههای 6 سال زندگی با شهید رضا سلمانی کرد آبادی را مرور کرد.
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;"> هرچند که دیگر او را نمیدید ولی خاطراتش را در حافظه حفظ کرد و با عکس او سالهایش را سپری کرد . ثمرات زندگی مشترکشان را بر روی چشم بزرگ کرد تا همسرش را همیشه با خود همراه داشته باشد. و حالا بعد از سی و دو سال شهید گمنام دانشگاه امیر کبیر شناسایی شده و ملیحه ترابی از اصفهان برای دیدار با همسرش در دانشگاه امیر کبیر به تهران میآید.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="font-size:14px;"><strong><span style="color:#0000ff;">شما چند فرزند دارید؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">من سه فرزند دارم. آسیه سلمانی ، آمنه سلمانی و جواد سلمانی.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<strong><span style="color:#0000ff;"><span style="font-size: 14px;">متولد چه سالی بودند؟</span></span></strong></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">1335.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<strong><span style="color:#0000ff;"><span style="font-size: 14px;">چه سالی به جبهه رفتند؟</span></span></strong></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">همان اوایل سال 61 درخرداد ماه در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیدند.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">چ<strong><span style="color:#0000ff;">ند ساله بودند که به شهادت رسیدند؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">25 ساله بودند که به جبهه رفتند و چند وقت به ما گفتند مفقودالاثر شدهاند. حالا به ما خبر دادند بعد از سی و سه سال که 6 سال قبل تعدادی شهید را در اردوگاه عراق پیدا کردهاند و چون پلاک و نشانهای نداشتند به عنوان شهید گمنام در دانشگاه امیر کبیر تدفین شدهاند.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">چطور متوجه شدهاند که این شهید گمنام همسر شما بوده؟</span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">از خون پدرشوهر و دخترم گرفتند و آزمایش کردند و از آن طریق متوجه شدهاند. بعد متوجه شدند و به ما خبر دادند و گفتند بیایید تهران میخواهند برایش مراسم بگیرند . در ضمن گفتند هر چی شما بخواهید ما همان کار را انجام میدهیم. اگر بخواهید میتوانیم شهید را به اصفهان بیاوریم اما گناه دارد نبش قبر کنید ما هم پذیرفتیم که همان جا باشند. قرار است به تهران بیایم و جایگاهش را ببینیم.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<strong><span style="color:#0000ff;"><span style="font-size: 14px;">شما از رفتن ایشان به جبهه رضایت داشتید؟</span></span></strong></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">بله من آن موقع یک دختر 5 ساله داشتم یک دختر سه ساله داشتم و یک پسر 6 ماهه داشتم. من به دخترم میگفتم از پدرت بپرس از من راضی است ؟ او هم میپرسید . ایشان جواب میداد من راضی هستم خدا و رسول هم از شما راضی باشد که با من همکاری میکنید تا برای دین اسلام مبارزه کنم. من هر چه از شوهرم بگویم کم گفتم... نمیدانید چقدر با وقار بود با خدا بود حرف حق میزد ، با دیگران بر سر اسلام بحث میکرد . من همیشه به او میگفتم آقا رضا حرف تو تک هست من افتخار میکنم به تو که انقدر قشنگ از اصول دین و انقلاب دفاع میکنی.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<strong><span style="color:#0000ff;"><span style="font-size: 14px;">چطور ازدواج کردید؟</span></span></strong></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">من 14 ساله بودم که پدر شوهرم که صاحب شرکت قالیبافی بود با سر کارگرانش برای دیدن قالی مادرم به خانه ما آمدند . پدر شوهرم من را دیدند و برای پسرشان من را خواستگاری کردند. مادرم گفتند دخترم فقط 14 ساله است . اما موافقت کردند. دوشنبه خواستگاری کردند ، پنج شنبه همان هفته عقد کردیم و سه ماه بعد هم عروسی کردیم. 15 ساله بودم که دختر اولم را به دنیا آوردم 18 ساله بودم که فرزند دومم به دنیا آمد و 20 سالگی نیز پسرم به دنیا آمد. یکسال بعد نیز همسرم مفقود الاثر شد.</span></p>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">الان 33 سال است که من بچه هایم را تنها بزرگ کردم خیلی سخت بود اما همیشه به امید این بودم که خدایا همسرم را در راه تو از دست دادم من را آن قدر استوار کن که بتوانم فرزندانش را بزرگ کنم و به ثمر برسانم.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<strong><span style="color:#0000ff;"><span style="font-size: 14px;">فرزندانتان چطور هستند؟</span></span></strong></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">فرزندانم همه ازدواج کرده اند و بچه دارند و من خدا را شکر میکنم که هر کدام به ثمر رسیده اند.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<strong><span style="color:#0000ff;"><span style="font-size: 14px;">شغل همسرتان چه بود؟</span></span></strong></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">کارهای متفرقه انجام میدادند. گاهی در کارخانه کمک پدرشان میکردند. بنایی را دوست داشت گاهی بنایی میکرد . به هر صورت تلاش میکرد خرج زندگیمان را دربیاورد. خدا میداند که چقدر پولش برکت داشت.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<strong><span style="color:#0000ff;"><span style="font-size: 14px;">شده بود با همسرتان قهر کنید؟</span></span></strong></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">نه ، من فقط شش سال با او زندگی کردم. مثل تمام زن و شوهر ها گاهی با هم اختلاف داشتیم او میآمد و آشتی میکردیم من غرور داشتم همیشه او میآمد.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="color:#0000ff;"><strong><span style="font-size: 14px;">رفتارشون در مقابل فرزندانشان چطور بود؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">عاشق بچهها بودند . موقعی که دختر دومم را به دنیا آوردم . مادرشان گفتند: "دوباره خدا به شما دختر داده ؟!" ایشان به مادرشان گفتند: " مادر ببین خدا به من چه گلی داده فرقی نمیکند."</span></p>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;"> یادم هست دخترم 5 ساله بود که میگفت: " بیا برویم برای دخترمان چادر بخریم."</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="color:#0000ff;"><strong><span style="font-size: 14px;">اخلاق ایشان چطور بود؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">شوهر من 25 ساله بود اما اندازه یک مرد صدساله فهم و درک داشت . خدا میداند چقدر درک و فهم داشت . به من همیشه میگفت: "سعی کن با نفست مبارزه کنی . همیشه به زیر دستت نگاه کن مبادا من نبودم به بالا دستت نگاه کنی . به زیر دستت نگاه کن تا راضی باشی".</span></p>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;"> از این شش سالی که من با این مرد زندگی کردم هیچ وقت بدی از او ندیدم خیلی مرد بود خیلی... </span></p>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">بر روی حجاب خیلی تاکید داشتند گاهی اگر تار مویم از زیر روسری بیرون میآمد با آرامش به من تذکر میداد و طوری که هیچ کس متوجه نمیشد. همیشه در جمع با اشاره حرف میزدیم.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="color:#0000ff;"><strong><span style="font-size: 14px;">وقتی ازدواج کردید فکر میکردید شهید بشوند؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">اصلا فکر نمیکردم. یک بار به من گفتند اگر در جبهه شهید شدم چه میکنی؟ گفتم چه کار میتوانم بکنم سه فرزندانم را بزرگ میکنم. فقط برایم دعا کن بتوانم بچه هایمان را آن طور که دوست داری به ثمر برسانم. الحمدلله امیدوارم از پس این کار برآمده باشم.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="color:#0000ff;"><strong><span style="font-size: 14px;">چقدر همسرتان بعد از شهادت در زندگیتان حضور دارند؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">من همیشه با عکس همسرم صحبت میکنم. حتی یک سنگ یادبود در گلزار شهدای اصفهان برایشان گذاشتیم من میروم و بر سر این سنگ مزار با او صحبت میکنم گریه میکنم و با او درد دل میکنم. وقتی آنجا میروم احساس میکنم کنارم هستند و من را آرام میکنند و دلداریم میدهند.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="color:#0000ff;"><strong><span style="font-size: 14px;"> پیش آمده شکایت کنید و بگویید چرا تنهایتان گذاشت؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">اصلا! فقط میگویم شفاعتم را بکن تا ذلیل نشم . مراقب بچههایت باش . کمک جوانان کن.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="color:#0000ff;"><strong><span style="font-size: 14px;">فکر میکردید پیکر همسرتان پیدا شود؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">نه فکر نمیکردم. پنج شنبه که از بنیاد شهید آمدند منزلمان بهشان گفتم انتظار داشتم بعد از 32 سال بیایید بگویید همسرم زنده هست ولی فکر نمیکردم خبر شهادتش را برایم بیاورید. اما باز هم شکر خدا که شوهرم در راه اسلام شهید شده خوشحالم از اینکه سربلندمان کرده. هم در این دنیا و هم در آن دنیا سرافرازیم. دلم میخواهد تمام دنیا بفهمد که چرا همسران ما به جنگ رفتهاند؟ به خاطر وطن به خاطر ناموس به خاطر دین اسلام. دلم میخواهد جوانان درک کنند این موضوع را تا شاید کمی به حجاب اعتقاد بیاورند.</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="color:#0000ff;"><strong><span style="font-size: 14px;">اگر میدانستید به شهادت میرسند اجازه میدادید به جبهه بروند؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">از من میپرسید: " اگر شهید شدم چه کار میکنی؟" میگفتم شکر خدا میکنم الگوی من حضرت زهراست الگوی من حضرت زینب است . یک بار سر فرزندم شکسته بود و او میخواست برود به او گفتم من را در این حال نگذار. گفت شما برایم عزیز تر از علی اصغر امام حسین نیستید . شما به کربلا نگاه کن امام حسین فرزند 6 ماهه خود را داد. من میدانم که شما میتوانی مثل یک قهرمان فرزندانم را بزرگ کنی .</span></p>
<ul>
<li dir="RTL">
<span style="color:#0000ff;"><strong><span style="font-size: 14px;"> نظرتان درباره اینکه ایشان در دانشگاه امیر کبیر به خاک سپرده شده اند چیست؟</span></strong></span></li>
</ul>
<p dir="RTL">
<span style="font-size:14px;">ایرادی ندارد موجب سرفرازی من و بچههایش است.</span></p>
<p dir="RTL">
</p>
<p dir="RTL">
</p>
نظر شما